اقتصاد
و فرهنگ همزاد يكديگرند. با شكلگيري اقتصاد، فرهنگ هم شكل ميگيرد. با
تغيير اقتصاد، فرهنگ هم تغيير ميكند. نوع اقتصاد، نوع فرهنگ را ايجاد
ميكند. تنوع فرهنگ بي ارتباط با تنوع اقتصاد نيست. اما رشد و توسعه اقتصاد
لزوما به رشد و توسعه فرهنگ نميانجامد. رابطه فرهنگ و اقتصاد رابطهاي
دوسويه است. فرهنگ بر اقتصاد تاثير ميگذارد و از اقتصاد تاثير ميگيرد و
بالعكس. آنها كه دغدغه فرهنگ دارند بايد به تغييرات اقتصادي توجه داشته
باشند و در برنامهريزيها مدنظر قرار دهند و آنها كه دغدغه اقتصاد دارند
نبايد به تغييرات فرهنگي بيتوجه باشند.
هم اقتصاد و هم فرهنگ ريشههاي
اجتماعي دارند؛ يعني هر دو با مردم و جامعه معنا پيدا ميكنند. افراد
جامعه كه ملت را شكل ميدهند نقش اصلي و اساسي در اقتصاد و فرهنگ دارند.
اقتصاد
ايران شش دهه است به نفت وابسته است. همين وابستگي، فرهنگ خاص خود را در
جامعه شكل داده است. همان گونه كه دولت چشم به درآمد نفت دارد مردم هم چشم
به دولت دارند.
فرهنگ اما در لايههاي جامعه شكل ميگيرد و دولت نقش
چنداني در شكل گيري فرهنگ نداشته و ندارد. تاثير حكومتها بر تغييرات
فرهنگي جامعه آنگاه رنگ عينيت به خود ميگيرد كه با خواست و اراده مردم
همراه و هماهنگ باشد وگرنه بدون همراهي مردم توفيق فراواني نداشته است.
مردم از داشته هاي فرهنگي خود شامل آداب و رسوم، پوشش، زبان، دين و ...
محافظت كرده و از نسلي به نسل ديگر منتقل كرده اند.
فرهنگ در بستر زمان
قوام و دوام مييابد. بنابراين برنامهريزي براي فرهنگ نيز بايد استراتژيك
و بلندمدت باشد. از برنامههاي انفعالي و زودگذر بايد پرهيز كرد.
بنيههاي
اقتصادي جامعه نيز با زمان نسبت مستقيم دارد. بسياري از آسيبهاي اقتصادي
جامعه ريشه در گذشته دارد و حل آنها نيز مستلزم زمان است. امكانات محدود و
ساختارهاي اقتصادي معيوب امكان حل مشكلات اقتصادي را در كوتاهمدت ناممكن
ميكند.
به نظر ميرسد وظيفه حكومت در قبال فرهنگ و اقتصاد، اصلاح
ساختارهاي ناكارا و ناكارآمد است. ترسيم فرهنگ و اقتصاد مطلوب و متناسب با
جامعه به صورت شفاف از ديگر وظيفه هاي حكومت است. بديهي است اعتماد متقابل
حكومت و مردم شرط اساسي براي فراهم شدن زمينههاي اقتصاد و فرهنگ مطلوب
است.
برخلاف مقالات گذشته گه بخوبی موضوعات مختلف را تحلیل مینمود، در این مقاله دلایل و چگونگی تاثیرات متقابل اقتصاد و فرهنگ روشن نگردیده است.