مرد با آن تی شرت آستین کوتاه و یقۀ باز عضلانی تر دیده می
شد.با غرور و افتخار همراه خانم جوان و زیبایش که لباسی تنگ به تن داشت در بازار شلوغ شهر قدم می زدند و از این مغازه
به آن مغازه می رفتند . زن با مغازه دار ها صحبت می کرد قیمت می پرسید ، چانه می زد و گاهی هم شوخی و
قهقهه ای و بدون اینکه کیف یا کفش یا روسری و عطر و ادکلنی بخرد از مغازه بیرون می
آمدند . آرایش غلیظ ، بوی تند ادکلن و صدای بلند خنده های زن توجه هر رهگذری را
جلب می کرد و حتی برخی اراذل و اوباش سعی داشتند تنه ای هم به او بزنند و شاید هم
می زدند . زن از این همه نگاه های حریص و مشتاق احساس غرور و زیبایی می کرد. بازارگردی زن و شوهر همچنان
ادامه داشت . با آن همه سرو صدا و ادا و اطوار، تقریباً تمام بازاریان متوجه حضورش
شده بودند . جوانی که کمی جلوتر مقابل درِ
کتابفرشی اش نشسته بود هم شاهد این صحنه ها بود . مرد وقتی مقابل جوان رسید ،
جوانک لاغر اندام بلند شد و مؤدبانه دستش را به طرف او دراز کرد و سلام کرد . مرد
که از این حرکت جوان کمی جا خورده بود فکر کرد شاید دوستی قدیمی است و یا لااقل او
را با کسی اشتباه گرفته ، با کمی بهت و
اکراه به جوان کتابفروش دست داد و سلامش را پاسخ گفت و خواست دستش را از دست جوان بیرون بکشد که جوان دستش را رها نکرد و ادامه
داد" ببخشید آقا اجازه می دید یک سؤال ازتون بپرسم ؟" مرد با نگاه
پرسشگرش منتظر سؤال جوان ماند . توجه مغازه داران اطراف جلب شده بود . یکی دو نفر
آرام به طرفشان راه افتادند. جوان به مرد گفت :
"می خواستم ازتون اجازه بگیرم که خانم خوشگل تون رو یک
دل سیر نگاه کنم و لذت ببرم" مرد باور
نمی کرد که چه می شنود! دستش را به
سرعت از دست جوان بیرون کشید در یک حرکت برق آسا یقۀ جوان را گرفت ، او را از جا
کند و به هوا بلند کرد و محکم نقش زمین
کرد و فاتحانه روی سینۀ جوانک نشست با یک دست همچنان یقۀ جوان را در دست داشت و
دست راستش را بالا برد تا مشتی حواله صورت جوان کند جوانک سریع مچ قوی مرد را در
هوا قاپید . مرد هر چه تلاش کرد نتوانست مچش را از دست جوان خلاص کند . جمعیت
ناگهان ازدحام کردند، دور زن و مرد و جوانک حلقه زدند رنگ از صورت زن پریده بود و
جیغ میزد : "ولش کن هوشنگ ولش کن پسرۀ بی چشم و روی غربتی رو ... " جوانک
همانطور که محکم مچ مرد را در دست داشت گفت: " چرا عصبانی شدی داداش؟ من که
حرف بدی نزدم! فقط کاری رو که همۀ مرد های بازار دارند بدون اجازۀ تو انجام میدن ،
خواستم با اجازۀ خودت انجام بدم ". دست های مرد شل شد. جوانک ادامه
داد:" اگر اجازه نمیدی من به زنت نگاه کنم باشه نگاه نمی کنم ! ولی پس چرا
همه غیر از من اجازه دارند نیگاش کنند و شما
اصلاً کک تون هم نمیگزه؟ یعنی هر کی بی اجازه به زنتون نگاه کنه اشکال
نداره من که اجازه می گیرم اشکال داره؟ ."
مرد دیگر نمی توانست حرف های منطقی جوان را تحمل کند . دستپاچه
و کلافه بلند شد نگاهی خشمگین به زنش انداخت و نگاهی به چشم های گرسنۀ مردان بازار
که همه محو و مات او و زنش بودند و با نیشخندِ تمسخر نگاهشان می کردند. جوانک هم
بلند شد و گرد و خاک لباسش را تکاند . زن وقیحانه جلو آمد و آب دهانی به صورت جوان
انداخت و گفت: "بی غیرت بی ناموس!". جوان کتابفروش حتی نگاهش هم نکرد .
لبخند تلخی زد و دستمال کاغذی اش را از جیب در آورد ، صدایی از بین جمعیت فریاد زد
: "آره تو غیرت و ناموس هالیته که خودتو مثل دلقک سیرک صافکاری - نقاشی کردی و
اومدی بازار که همه نیگات کنن" . و دیگری گفت : " میمون هر چه زشت تره
بازیش بیشتره "مرد نگاهی به جمعیت انداخت و از آن همه چشم و نگاه و نیشخند کفری شد. زن و
شوهر دیگر تحمل این اوضاع را نداشتند به سرعت و با اوقات تلخی قدم هایشان را تند
کردند و از معرکه دور شدند . هوشنگ رو به زنش کرد و گفت: " بفرما همینو
میخواستی ؟ هر روز دنبال این مد و اون آرایش و این کوفت و اون زهر ماری که منو
دنبال خودت بکشونی بیاری توی بازار و اینجوری سنگ رو یخم کنی؟!! دلت خنک شد؟
". زن جواب داد : "واه واه هوشنگ ؟ توأم که مثه اینا اُمّل بازی در
میاری ؟ خب مُده دیگه چیکار کنم ؟ یعنی نباس طبق مد روز بگردم . پناه بر خدا ".
مردم امّا انگار دلشان خنک شده بود . جوانک داشت صورتش را که شسته بود خشک می کرد،
دختر جوان محجبه ای در کتابفروشی منتظرش بود.
-بفرمایید خواهر؛
- ببخشید کتاب تست کنکور ارشد جامعه شناسی می خواستم.