اخیر توفیق شد تا سفری به غرب کشور داشته باشم. استانهای
غربی ایران که طراوت و سرسبزی خود را همچون دیار ما وامدار خوان گسترده ی زاگرس
هستند. این مناطق از حیث پوشش گیاهی کوهستانی به خطه ی زرخیز ما بسیار شباهت
دارند. جنگل های بلوط کردستان و کرمانشاه و پوشش بوته ای زاگرس میانی با هوای
متبوع و دلنشین این مناطق کوهستانی در فصل تابستان بسیار روح افزا و جان بخش است. در
همین سفر سعادتی شد و شبی را در کنار زریوار زیبا گذراندیم. تالابی در مجاورت شهر
مریوان که امروز جزء اندک تالاب های باقی مانده از مجموع تالاب های کشور می باشد. دریاچه
ای که این چند سال با عفریطه ی خشکسالی جنگیده و نقش فیروزگون خود را بر پیکره ی
خاک مقدس کردستان حفظ کرده است. در همان شب با دوستانی که درگیر مهار آتش در
پریشان بودند تماس گرفتم و گزارش وخامت حال پریشان سخت آزردهام کرده بود.
لب اسکله ی سنگی زریوار نشستم و با بغضی قدیمی برگلو با
زریوار لب به سخن گشودم. از زبان پریشان با زریوار از روزگار شکایت کردم و منتظر
دلداری های زریوار استوار ماندم. سلام کردم و وی با نسیم خنکی جوابم را داد. با
اینکه رقص نور پروژکتورها بر روی آب بسیار جلب توجه می کرد اما چیزی که بیشتر چشم
مرا به خود دوخته بود نیزار های سر از آب بیرون زده و پهنه ی کرانه پیدای زریوار
بود. با صدایی گرفته گفتم: من از دیار خواهرت پریشان میآیم. خواهرت این روز ها را
به سختی می گذراند. یعنی چند سالی است که بدجور گلوی پریشان را می فشارند، آنچنان
که تمام تنش جای رسوخ گلولههای زهر آلودی است که شیره ی جانش را می مکند. پرنده
ها دیگر به مهمانی اش نمی آیند و دیگر ماهی و لاکپشتی نمامده که در دل پریشان
بیارامد. از این بدتر، این روزها بدجور ناخوش است. میسوزد! از ته جان می سوزد!
زریوار! خواهر بزرگت داغدار است. آه دلش عالم گیر شده؛ از
دست ما نیز کاری ساخته نیست. آنهایی هم که کاری از دستشان بر می آید یا دیگر حل
معضل از توانشان خارج است و یا نمی خواهند کاری بکنند.
سنگینی بغض گلویم بیشتر شد و کمی تند و خشمگین شدم و فریاد
زدم: که این چه غیرت برادری است که تو این جا این چنین آرامشی داری که هزاران ماهی
و جاندار در تو زندگی می کنند و هزاران گردشگر از گوشه گوشه ی ایران کیلومترها میپیمایند
که شبی را در جوار تو بیارامند و از تو روح و طراوت بگیرند؛ اما هزارکیلومتر آن
طرف تر خواهرت آنچنان در طب می سوزد که دلداری و مرهم نهادن ما اندک دوستدارانش
نیز کاری برایش نمی کند.
دیگر حرفی برای گفتن نداشتم، شاید بی فایده بود، یعنی
زریواری که خودش هم در کمین خطر زیادخواهی ما انسان هاست و این روز ها زندگی اش را
با چنگ و دندان گرفته، چه کاری می تواند برای پریشان نگون بخت بکند. دقایقی سکوت
اختیار کردم تا شاید زریوار پاسخی بگوید. در آن اوج سکوت زمزمه هایی عالم خیالم را
مشوش کرد. واقعا خودش بود. زریوار بود، کم کم لب به سخن گشود. نمی دانم شاید صدایش
از شدت گریه گرفته بود و منای زیاد حرف زدن نداشت. شنیدم که گفت سلام مرا به
پریشانم برسان و بگو خواهرم! دل من هم می سوزد از ظلمی که بر تو و دیگر تالاب های
ایران رفته است. من نمی دانم غم بختگان و کمجان و هامون را بخورم یا غصه ی دل آتش
گرفته ی تو را. گرچه من هم تنم از جور بشر بی نصیب نمانده و رنجور است اما وضع
روحیم به مراتب بدتر از وضع جسمانی ام است. گرچه انسان هایی که گرد من جمع شده اند
قدرم را بیشتر از ساحل نشینان تو می دانند اما چه کنم که این قدردانی حاصل عبرتی
است که از سوختن شما برادران و خواهرانم گرفته اند.
حرفش را بریدم و پرسیدم: مگر اطرافیان تو چه کردند که ما
نکردیم؟ خیلی سرد و از روی بی مهری گفت اطرافت را نگاه کن پاسخت را می گیری و سپس دیگر سکوت کرد. شاید گریه دیگر امان صحبتش نداد.
پیرامونم را با دقتی بیش از پیش نگاه کردم تا پاسخم را
بگیرم. چند دقیقه ای تمرکز توأم با تفکر دروازهای نو به ذهنم گشود اما دروازه ای
از جنس حسرت...
در ساحل زریوار صدای تاپ و تاپ هیچ تلمبه ی گوش خراشی نمی
آمد. تا چشم کار می کرد مزارع هندوانه و خربزه و گوجه نبود بلکه در محوطه ای کمتر
از دو هکتار بیش از 50 رستوران و مغازه و هتل و متل بود و سیل گردشگران جلب توجه
می کرد. راز بقای زریوار، گذشته از موقعیت جغرافیایی تالاب به تدبیر و دانایی آن
مدیرانی باز می گردد که بهجای اینکه از آمار نجومی تولید تره بار بدون بازار، خوشحال
شوند، از رشد تعداد گردشگران خوشحال میشوند. بقای زریوار مرهون اندیشه ی باز آن
مسئولینی است که بجای اینکه در مساحتی چند هزار هکتاری به قیمت نابودی پریشان، فقط
چند صد نفر را مشغول بهکار کنند، هزاران نفر را در محوطه ای دوهکتاری با هزینه ای
بسیار کمتر و درآمدی بیشتر مشغول کرده و به این می اندیشند که چگونه بر دامنه ی
اینگونه توسعه ی پایدار بیافزایند.
پریشان ما امروز از بی خردی آنانی می سوزد که با دادن مجوز
حفر چاه در گلوگاه چشمههای پریشان، احداث نیروگاه تولید برق و ده ها کار غیر
منطقی بدنبال محبوبیت و جاه و مقام بودند. پریشان ما از این می سوزد که هنوز برخی
مردم و مسئولین دیارش با شنیدن نام پتروشیمی و کارخانه ی سیمان ذوق زده می شوند و
از حال می روند و گمان می کنند این ها که بیایند کمال فرج است و دیگر هیچ مشکلی
نخواهیم داشت. پریشان از لغو مجوز فعالیت های محیط زیستی مردم نهاد می سوزد، از بی
مهری مقامات و مردم، از شعارهای پوچ و تو خالی و از هزاران وعدهی سرخرمن می سوزد.
آهای مردم پریشان ما به این خاطر می سوزد که ما مردم اطرافش
بهجای اینکه پریشان را برای نسل های بعد از خود نیز بخواهیم، برای خود و تنها در
برهه ای کوتاه خواستیم، تا کار را بهجایی رساندیم که امروز پریشان خودش را از
درون می سوزاند تا زودتر به به این زندگی نکبت بار خود پایان دهد تا دیگر نام
تالاب بر پیکر بی جانش سنگینی نکند...