حدود چهل روز پیش بود که خبری در صدر اخبار استان فارس و شهرستان کازرون قرار گرفت. خبری که خیلی سریع در شبکه های اجتماعی دست به دست می شد. خبری با عنوان ؛ « فردا سه شنبه، بیستم بهمن؛ وداع با پیکر مطهر شهدای مدافع حرم در کازرون »؛ در آن خبر آمده بود که پیکر هفت شهید سرافراز تیپ تکاور امام سجاد علیه السلام کازرون که در حومه حلب سوریه و در عملیات آزادسازی «نبل» و «الزهرا» به شهادت رسیدند امروز به کشور منتقل شد. این شهدای والامقام اواخر آذرماه امسال عازم سوریه شدند و در تاریخ ۱۶ بهمنماه در عملیات آزادسازی شهرهای شیعه نشین «نبل» و «الزهرا» در حومه "حلب” به دست تروریستهای تکفیری به جمع شهدای مدافع حرم پیوستند. پیکر شهیدان محمد مسرور، محمدکاظم توفیقی و علی جوکار روز سه شنبه بیستم بهمن ماه، راس ساعت ۱۵ از محل شهدای گمنام کازرون واقع در خیابان قدمگاه تا بهشت زهرا(س) برگزار میشود… در مجموع عملیات های صورت گرفته در حومه حلب سوریه، ۱۱ نفر از رزمندگان تیپ امام سجاد علیه السلام کازرون به شهادت رسیدند که از این میان شهیدان محمدکاظم توفیقی، سیدفخرالدین تقوی نژاد، علی جوکار و محمد مسرور از شهرستان کازرون بودند.
*خیلی ها با شنیدن این خبر اشک در چشمان
شان حلقه زد. اشکی که هم اشک دلتنگی و وداع با این شهدای گرانقدر بود و هم
اشک شوق پیروزی و نتیجه بخش بودن عملیات قهرمانانه این دلاورمردان در
آزادسازی «نبل» و «الزهرا» …
حضور کم نظیر مردم از گوشه گوشه ی شهرستان کازرون در مراسم های شب وداع و
روز تشییع شهدای مدافع حرم، برای همیشه در ذهن ها به یادگار ماند.
رهبر معظم انقلاب اسلامی ایران درباره مقام و منزلت شهدای مدافع حرم چه
زیبا فرمودند که: «شهیدان مدافع حرم حقیقتاً حق بزرگی بر گردن همه ملت
ایران دارند. تمام این شهیدان یک صفت مشترک دارند: "شهید مدافع حرم”
امتیازی که آنان را متمایز کرده است: اگر اینها نمیرفتند و دفاع
نمیکردند، امروز دشمنان اهلبیت علیهم السلام حرم حضرت زینب سلام الله
علیها را با خاک یکسان کرده بودند، سامرا را با خاک یکسان کرده بودند و اگر
دستشان میرسید کاظمین و نجف و کربلا را هم با خاک یکسان میکردند.
امتیاز دیگرشان کوتاه کردن دست متجاوزان از خاک ایران اسلامی است؛ آن هم نه
در مرزهای کشور که کیلومترها دورتر از آن و دفاع از کشور، دین و انقلاب
اسلامی است؛ شهیدان مدافع حرم «با دشمنی مبارزه کردند که اگر اینها مبارزه
نمیکردند ما باید اینجا در کرمانشاه و همدان و در بقیه استانها با اینها
میجنگیدیم. امتیاز دیگر این شهیدان که حکایت از مظلومیت آنها دارد،
«شهادت در غربت» است. این هم یک امتیاز بزرگی است و پیش خدای متعال فراموش
نمیشود.
به بهانه ی گذشت چهل روز از پرکشیدن شهدای مدافع حرم شهرستان کازرون و آشنا شدن مخاطبان ارجمند سایت عصرکازرون با ناگفته ها و ابعاد دیگر زندگی ایشان، مصاحبه ای متفاوت با همسران این شهدا صورت گرفته که در اولین قسمت، مصاحبه با همسر شهید محمد مسرور «اولین طلبه شهید مدافع حرم شهرستان کازرون» آمده است.
لطفا
خودتان را برای مخاطبان سایت عصرکازرون معرفی فرمایید. چگونه شد که اولین
برگ از دفتر زندگی مشترکتان را با شهدا و در کنار شهدا آغاز کردید؟ پیشنهاد
شما بود یا آقا محمد؟
من زهرا، همسر شهید محمد مسرور هستم. ششم شهریور سال۹۴، با آقا محمد نامزد کردیم و یازدهم شهریور۹۴ هم، عقد کردیم. همیشه دوست داشتم صیغه عقدمان(محرمیت مان) در حرم امام رضا علیه السلام یا حرم حضرت معصومه سلام الله علیها باشد. اصلا گرفتن جشن و مراسم برایم مهم نبود. به دلایلی من و محمد نتوانستیم (البته به صورت جدی هم این موضوع رو مطرح نکردم) که صیغه عقدمان داخل حرم خوانده شود. محمد پیشنهاد کرد که محل خواندن صیغه گلزار شهدای گمنام باشد. من هم بدون هیچ مخالفتی پذیرفتم؛ چون میخواستم این ساده بودن در زندگی مان اثرگذار و بدون هیچ تشریفاتی باشد. نه من و نه محمد در برگزاری مراسم سختگیری نکردیم. اصلا برای هر دوی ما جشن و مسائل مادی و دنیوی مهم نبود. برای مان اصالت خانوادگی، ایمان و تقوا تنها ملاک بود.
نحوه ی آشنایی آقا محمد و زهرا خانم چگونه بود؟
مادر زهرا: یک روز جمعه که دعای ندبه
هر هفته برای امام زمان «عج» در گلزار شهدای بهشت زهرا «سلام الله علیها»
برگزار می شد، یک لحظه به دل ما برات شد که این هفته به دعای ندبه برویم،
به اتفاق زهرا و برادرش به دعای ندبه رفتیم. همین حالت هم برای مادر محمد
پیش آمده بود و آنها نیز به گلزار شهدا آمده بودند. در آنجا زهرا را دیده
بودند و با پرس و جو از اطرافیان مشخصات اولیه ای از زهرا به دست آورده
بودند. همان روز با منزل ما تماس گرفتند و قرار خواستگاری را گذاشتند و …
در طول زندگی مشترک کوتاه اما شیرین شما با شهید مسرور، کدام ویژگی های ایشان شما را شیفته تر می کرد؟
محمد الگوی اخلاق و اسوه ی ادب و حیا بود. در جلسات و محافل خانوادگی،
همیشه یا نگاهش به پایین بود و یا به سمت آقایان. جز در موارد ضروری، با
نامحرم صحبت نمی کرد. وقتی هم نامحرمی از او سوال می کرد کاملا جدی و سر به
زیر جوابش را می داد. بعد از محرمیت مان، وقتی از محمد سوال کردم که ” آیا
چهره ی من برایت مهم نبود؟”، گفت: «چرا. یک نگاه کردم. همان یک نگاه کافی
بود». نگاهی که حتی به پنج ثانیه هم نرسید.
در روز عقد هرچه پدر و خانواده ام اصرار کردند که به عنوان پیشنماز(امام
جماعت) باشد قبول نکرد. وقت مُعَمم شدن محمد گذشته بود ولی هنوز خود را
لایق پوشیدن لباس پیامبر«ص» نمی دانست. برای خودش سخت می دانست. قبول نمی
کرد کسی پشت سرش نماز بخواند.
یک روز که من مریض شده بودم، محمد نمی خواست مرا تنها بگذارد، به مسجد
نرفت. میخواست مشغول به خواندن نماز شود که به او گفتم: بایست تا من پشت
سرت نماز بخوانم. اولش قبول نمی کرد، اما با اصرار من قبول کرد. بعد از
نماز محمد به من گفت: «بنده ی خدا، نمازت قبول نیست…» ، که من در جوابش
گفتم: مطمئنم مقبولترین نمازم، همین نماز است. و الان به این مسئله یقین
پیدا کرده ام.
شهید مسرور از فعالیت های فرهنگی اش مانند سایت شهود عشق و … برای شما هم توضیح می داد؟
از فعالیت های فرهنگی شهید مسرور، این را می دانستم که مسئول امر به معروف و
نهی از منکر دانش آموزان دبیرستانی بود و درباره ی دیگر فعالیت هایش،
توضیحی نمی داد.
مثلا روزی که با هم به پارک رفتیم، یکی از دانش آموزان با محمد تماس گرفت؛
محمد به خاطر اینکه من تنها می ماندم، میخواست کار دانش آموزش را لغو کند.
به محمد گفتم مشکلی نیست ، بگذار بیاید. محمد کار دانش آموزش را انجام داد و
وقتی برگشت، عذرخواهی کرد. می گفت: «نمی خواهم دانش آموزان به بیراهه
بروند، می خواهم جذب دین بشوند.»
یا اینکه یکی از دوستانش تعریف می کرد که با محمد در شلمچه خادم الشهدا
بودیم. نصف شب بیدار شدم و دیدم محمد سرجایش نیست. در بیابان، هوا هم سرد
بود. بعد از مدتی دیدم محمد آمد با یک پلاستیک بزرگ پر از آشغال . گفته بود
که کجا بودی؟ محمد جواب داده بود: «رفتم آشغال ها را جمع کردم. زشته مردم
فردا که به زیارت می آیند، ببینند آشغال روی خاک شهید افتاده و … ».
از خواب ها و رویاهای صادقه ای که می دید چطور؟ برای شما توضیح می داد؟
خوابهایش را داخل دفتری نوشته بود که روی جلد آن نوشته بود: «قبل از مردن راضی نیستم کسی آن را بخواند» .
خواب شهادت امام سجاد (علیه السلام) را دیده بود: « این خواب خیلی مرا خوشحال کرد. خواب دیدم که امام سجاد (علیه السلام)
نوید و خبر شهادت من را به مادرم می گوید و من چهره ی آن حضرت را دیده و
فرمود: تو به مقام شهادت می رسی و من در تمام طول عمر به این خواب دل بسته
ام و به امید شهادت در این دنیا مانده ام و هم اکنون که این خواب را می
نویسم، یقین دارم که شهادت نصیبم می شود و منتظر آن هم خواهم ماند. تا کی
خدا صلاح بداند من هم همچون شهیدان به مقام شهیدان برسم و به جمع آنها
بپیوندم و هم اکنون و همیشه در قنوت نمازم همیشه اللهم ارزقنی توفیق
الشهاده فی سبیلک است که خداوند شهادت را نصیبم کند و از خدا هیچ مرگی را
جز شهادت نمی خواهم.»
یا در بخشی دیگر از دفترش نوشته است: «یک شب خواب دیدم. فکر کنم ماه رمضان بود. خواب دیدم حضرت علی (علیه السلام) در همان مسجد کوفه و در همان زمان که به شهادت می رسد پیشنماز است و جمعی پشت سر ایشان نماز می خواندند. خواب دیدم که یک لحظه ابن ملجم مرادی می خواهد با شمشیر به حضرت علی حمله ور شود و من آن لحظه نگذاشتم به حضرت صدمه ای برسانند. دو یا سه بار میخواست حضرت علی را به شهادت برساند ولی من نمی گذاشتم تا که نماز تمام شد.»
محمد خواب دیده بود که علاوه بر جنگیدن در کشور سوریه، با کشورهای دیگری
همچون اسرائیل در حال جنگ است. برای اینکه به من دلداری بدهد، می گفت:
نگران نباش، حالا حالاها خبری از شهادت نیست…
بعضی از خوابهایش را برایم تعریف می کرد. زمانی که از حوزه به خانه می آمد و
با هم به جایی می رفتیم، با رخ دادن بعضی اتفاقات و صحنه ها، می گفت که من
قبلا یا دیشب خواب آن را دیده بودم.
چه طور شد که شهید محمد مسرورِ تازه داماد برای دفاع از حرم عمه ی سادات بانو زینب(سلام الله علیها)، ثبت نام کرد؟
محمد روز خواستگاری شرط کرده بود که اگر روزی جنگ شود، به میدان جنگ می
روم. آن موقع هنوز خبری از اعزام افراد عادی(داوطلبین) نبود و فقط مخصوص
پاسداران بود. حدود دو ماه و چند روز از عقدمان گذشته بود که خبری از نام
نویسی داوطلبین عادی به سوریه شد. همان روزها بود که مرتب صحبت اعزام را می
کرد و من هر حرفی می زدم، محمد به شوخی به سوریه ربطش می داد. محمد می
گفت: «اگر من برای دفاع نروم، فردا می آیند داخل کشورم و بالای سر ناموس من
می جنگند».
همه به محمد می گفتند: وقتی در کشور خودت جنگ شد برو دفاع کن و بجنگ. محمد
در جواب می گفت: « حفظ کشور و برای کشور جنگیدن خیلی خوب و با ارزش است ولی
الآن اسلام در خطر است. من میخواهم برای اسلام بجنگم».
شهید مسرور چگونه شما را برای رفتن متقاعد کرد و این خبر را به شما داد؟ از رفتن اش رضایت داشتید؟
محمد در همان روز اول محرمیت مان گفت: «سالهاست در فضای شهدا هستم و آرزویم
شهادت است. سالهاست که با شهدا نفس می کشم و نمی توانم از این فضا دور
شوم». وقتی دلش می گرفت به قبور شهدا می رفت، اصلا محمد با شهدا زندگی می
کرد.
یک روز با هم به بازار رفته بودیم، محمد گفت: «ببین اینها چقدر سرگرم دنیا
شده اند و باید به فکر آخرت بود»، محمد مرگ به جز شهادت را قبول نداشت.
من همه ی حرف های محمد را قبول داشتم. برای من سخت بود ولی مهم این بود که
آن دنیا، چه جوابی دارم که به حضرت زینب(سلام الله علیها) بدهم اگر بخواهم
مانع رفتن محمد به سوریه و دفاع از اسلام و حرم حضرت زینب (سلام الله
علیها) شوم؟!
از آخرین دیدارتان برای ما بگویید؟
آخرین روز دیدارمان، محمد بدون خداحافظی رفت. نمی دانستم که فردای همان روز
عزم رفتن دارد و به امید دیدن دوباره ی محمد از او خداحافظی کردم، در حالی
که این دیدار، دیدار آخر بود. دلیل بی خداحافظی رفتن اش را در وصیت نامه
خود اینطور نوشته بود که « ترسیدم با دیدن افراد خانواده، پاهایم سست شود…»
.
آز آن طرف هم، درباره رفتن اش به کسی خبر نداده بود تا مانعش نشوند، هیچکس جلودار رفتن محمد به سوریه نبود و به من هم نگفت. وقتی از استان فارس خارج شده بود، با من تماس گرفت و گفت: « می خواهم به سوریه بروم. علت اینکه رفتنم را الآن به تو می گویم این است که نمی خواهم برایت دردسر درست کنم و بعدها به تو بگویند که تو از رفتن اش اطلاع داشتی و به ما نگفتی تا مانعش شویم…». به همین دلیل آخرین دیدارمان به عنوان آخرین خداحافظی مان نبود. الآن که به آن لحظات فکر می کنم به نظرم محمد می دانست که این دیدار، آخرین دیدار است و واقعا چقدر برایش این خداحافظی سخت بوده …
در روزهایی که آقا محمد در کشور غریب در حال دفاع از خاکریزهای کشورمان بود، بر شما چه می گذشت؟
هر وقت به محمد می گفتم شرایط و اوضاع آنجا [سوریه] چه طوره؟، می گفت که
شرایط خوبه. به طور کلی از هر صحبتی که من را بیشتر نگران کند، خودداری می
کرد. بعد از شهادت محمد، از زبان همرزمان اش شنیده ام که شرایط آنجا بسیار
سخت بود. هوا خیلی سرد بود، آب خیلی سرد بود، برق نداشتند، بخاری هایشان از
نوع نفتی هایی بوده که دود می کرده و … محمد هیچکدام از این مشکلات را به
من نمی گفت تا ناراحت نشوم.
آخرین مکالمه تلفنی شما به چه نحو به اتمام رسید؟
من هرلحظه منتظر برگشت محمد بودم و انتظار شهادتش را نداشتم. میخواستم برای
استقبال به ترمینال بروم که خبر شهادت محمد را به من دادند. یعنی آخرین
روزی بود که آنها میخواستند برگردند. از چند روز قبل قرار بود اسلحه ها را
تحویل داده و برگردند که عملیات آزادسازی نبل و الزهرا شکل گرفت. محمد
روزهای آخر شهید شده بود.
روز چهلم در حالی که محمد در صف تلفن بود، به همرزم اش گفته بود: «واقعا
خسته شدم…»، همرزم اش به او گفته بود که ” محمد، این چه حرفی است که می
زنی؟! ما همه از زندگی مان زده ایم تا بیاییم اینجا و برای اسلام بجنگیم!”…
محمد با لبخند همیشگی اش گفته بود: « خسته نیستم که اینجا هستم، خسته از
این هستم که چهل روز از حضورم در اینجا می گذرد، اما هنوز دین ام را به
اربابم ادا نکرده ام…».
چگونه از شهادت شهید محمد مسرور مطلع شدید؟ آن لحظه چه احساسی داشتید؟
روزی که محمد شهید شده بود، همه می دانستند به جز من و خانواده ام و
خانواده ی محمد… یکی از آشناها می گفت که محمد را با پسرعمویش دیده و منم
خیالم راحت بود و می گفتم محمد سالم است و …
صبح همان روز، من خانه ی مادر محمد بودم که همه خانه ی آنها جمع شده بودند،
از شهادت محمد مطمئن بودند ولی به من و مادر و خواهرش نمی گفتند. در
روزهای قبل، چندبار با محمد تماس گرفتم تا ببینم تلفن همراهش روشن است یا
نه، که خاموش بود… [اگر موبایل روشن بود یعنی به کشور برگشته و در حال آمدن
به کازرون است …]. شب قبل هم خواهرشوهرم به من خبر داده بود که حال
مادرمحمد خوب نیست. من قصد داشتم برای خرید وسایل و دسته گل برای محمد به
بازار بروم که منصرف شدم و به خانه ی محمد رفتم. جلوی خانه خیلی شلوغ
بود.آنجا بود که دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم. مدام به ما اطمینان خاطر
می دادند و می گفتند خبر شهادت محمد شایعه است. با پدرم تماس گرفتم و گفتم
با دوستان داخل پادگان تماس بگیر و خبری از محمد بگیر، چون روز قبل گفته
بودند که محمد هیچ مشکلی ندارد. هرچه منتظر شدم، پدرم با من تماس نگرفت.
دوباره با پدرم تماس گرفتم که متوجه شدم پدرم در حال گریه کردن است و تلفن
را قطع کرد. چندین بار با پدرم تماس گرفتم ولی قطع می کرد. از اینطرف هم به
ما می گفتند شایعه است.
ظهر به خانه خودمان برگشتم و متوجه شدم خبر شهادت محمد، حقیقت دارد. واقعا باورم نمی شد که محمد شهید شده و …
نظر شما نسبت به استقبال کم نظیر مردم شهرستان کازرون در روز تشییع شهدای مدافع حرم چیست؟
محمد افتخاری شد برای من و خانواده اش و شهرستان کازرون. من باور نمی کردم
که چنین جمعیت کم نظیری برای تشییع شهدای مدافع حرم بیاید که حاضرین هم می
گفتند جمعیتی مثل جمعیت حاضر در تاسوعا و عاشورای حسینی جهت وداع با شهدای
مدافع حرم شهرستان کازرون آمده بودند.
در متنی در کانال تلگرام شما (شهید مسرور) خواندیم که شما خود را آماده شهادت همسرتان کرده بودید؟ بیشتر توضیح می دهید؟
در زمان خواستگاری، خداوند خبر شهادت محمد را به من داده بود. وقتی قرآن را
باز کردم سوره هود آیه ی ۲۹ آمد… « بگو که من از شما ملک و مالی نمی
خواهم، اجر من با خداست و من هرگز آن مردم با ایمان را هرچه فقیر و بی قدر
باشند را از خود دور نمی کنم که آنان به شرف ملاقات با خدا می رسند …»، که
همان جا منظور از شرف ملاقات با خدا را، جز "شهادت” چیزی ندیدم ولی برایم
سخت بود. وقتی این نکته را به محمد گفتم، خوشحال شد. انتظار شهادت محمد در
این چهل و پنج روز را نداشتم ولی معتقد بودم که محمد شهید می شود.
به گفته ی رزمندگان محمد هرجمعه با آب سرد در هوای سرد سوریه غسل می کرد.
محمد قبل از عملیات آزاد سازی نبل و الزهرا با آب بسیار سرد که آن را کمی
گرم کرده بود، غسل شهادت کرده بود و …
ویژگی هایی اخلاقی شهید محمد مسرور از زبان مادرزهرا
به جرات و بدون هیچ اغراقی می توانم بگویم که محمد تمام صفات اولیای خدا را
داشت، در اطراف خود مومنانی را می بینم که در چند صفت مومن هستند و در چند
صفت نقص هایی دارند ولی محمد عزیز ما ایمان به خدا، توکل به خدا، عاشق
شهادت، رسیدگی به امور شهدا، رسیدگی به
خانواده ی شهدا، دلسوز و مهربان، بسیار باحیا و با ادب، مقید به نماز اول
وقت، ارادتمند معصومین(ع)، عشق به کربلا، ظاهری آراسته و همیشه عطرآگین
بود، در مسافرت نکته ای توجه مرا به خودش جلب می کرد این بود که همیشه شانه
به همراه داشت و موهای خود را مرتب شانه می کرد، اهل نماز شب بود و از ریا
دوری می کرد، در مجالس گناه شرکت نمی کرد، ساده زیستن را دوست داشت و از
اسراف بیزار بود.
در طول چند ماهی که محمد داماد ما بود و هنوز به شهادت نرسیده بود، بارها
حُسن اخلاق و رفتارش را نه تنها به خانواده اش، بلکه به خودش هم می گفتم.
گاهی وقت ها محمد می گفت: «شرمنده ام که برای زهرا کاری نکرده ام…» ، که ما
در پاسخش می گفتیم فقط اخلاق و رفتار تو برایمان کافی است.
در این چندماه هیچ وقت او را خشمگین ندیدم. خاطره ای که هیچگاه فراموش نمی
کنم این است که وقتی محمد گفت که دوست دارم صیغه ی محرمیت مان را در کنار
شهدای گمنام بخوانیم، شما اجازه می دهید؟ من هم در پاسخش گفتم: اتفاقا ما
هم خوشحال می شویم. در یک صبح جمعه به همراه خواهر، پدر و مادرش در کنار
قبور شهدای گمنام، صیغه ی عقد آنها توسط حاج آقا صحرایی خوانده شد، آری
محمد در همه ی صفات یک مومن بارز بود.
به عنوان سخن آخر چه صحبتی با همشهریان ارجمند دارید؟
محمد چند روز قبل از رفتن اش به سوریه در مورد هدفش اینطور برای من توضیح داد که «به این حجت رسیده ام که کارم رفتن و دفاع کردن است، چه چیزی بالاتر از جهاد و جنگ، مسئله که مرز بین مرد و نامرد را مشخص می کند…». اینها شهید شدند که اسلام حفظ شود، حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) حفظ شود، ناموس شان حفظ شود . حتی با کوچکترین کار، راه شهدا را ادامه دهند و نگذارند خون شهدا پایمال شود و پیرو راه شهدا باشند.
امکان انتشار نظر شما نیست.
در صورت تمایل شماره تماس خود را ارسال کنید تا در اختیار خانواده شهید مسرور بگذاریم.
موفق باشید.
من چه جوری شماره ام را عمومی کنم؟
متشکرم آقای بحرانی
اما لااقل نشانی آرامگاه این شهید بزرگوار رو بگویید دقیقا کجاست که به زیارت بروم.
بنده با شهید مسرور در یک گردان و یک گروهان و یک اتاق بودیم و خاطرات فراوانی از ایشان دارم
شهید مسرور یکی از بندگان پاک و مخلص خدا بود
ان شاءالله که ادامه دهنده راه شهدا باشیم
مجتبی
احسنت و خداقوت خدمت برادر بسیجی محمدحسین داودی و برادر محمدصالح شجاعی که این گزارش رو تهیه کردن خدا همیشه پشت و پناهتان باد.الحق که وظایف یک بسیجی رو به جا آوردی جناب داودی و همچنین جناب شجاعی.موفق باشید.یاعلی
و من الله توفیقکم