پایگاه خبری کازرون نیوز | kazeroonnema.ir

کد خبر: ۱۵۳۲۸
تعداد نظرات: ۳ نظر
تاریخ انتشار: ۲۱ خرداد ۱۳۹۵ - ۱۱:۳۸
داستان کوتاه
سردار که از شدت خشم و خستگی به نفس نفس افتاده بود، سر رسید و محکم به صورتش سیلی زد که نظام عقب عقب رفت و پخش زمین شد و زد زیر گریه، و دستش را جلو آورد و التماس کنان گفت:

تکه های ابر سفیدی در آسمان پخش بود و هر از گاهی جلوی خورشید که در سمت غربی آسمان در حرکت بود قرار می گرفتند و سایه ای به روی زمین گسترده می شد.

نظام گوسفندان را در کشتزار های درو شده ی گندم و جو رها کرده بود و کنار جوی آبی نشسته بود و ریگ به سمت قورباغه ها و بچه ماهی های سیاه رنگی که در آب غوطه می خوردند پرت می کرد.

یک مرتبه صدای داد و فریاد سردار آمد که با دو به سمت گوسفندان می آمد و قایم صدا می زد:

- آهای نظام گله را به روی کوپه جو بزن اوبر! که کار دستم میدن ها!

- آهای جونمرگ شده مگه با تو نیستم، کدوم گوری رفته ای که بخاری اَت بلند نمیشه؟!

- آهای نظام! ... نظام !

نظام سبزه رو با قدی کوتاه، چشمانی قهوه ای، دماغی کوچک و ابروهای به هم پیوسته، چوب دستی اش را برداشت و از جا برخاست و با دو به سمت گوسفندان که به روی کوپه جو ریخته بودند و تند تند جو می خوردند رفت و گوسفندان را هی کرد و به روی کوپه جو پس زد. تا اینکه سردار که از شدت خشم و خستگی به نفس نفس افتاده بود، سر رسید و محکم به صورتش سیلی زد که نظام عقب عقب رفت و پخش زمین شد و زد زیر گریه، و دستش را جلو آورد و التماس کنان گفت:

- مش سردار ببخش! حواسم نبود که گله ریخته رو کوپه جو!

سردار لاغر اندام و سبزه رو با قدی متوسط و چشمانی گود رفته، پایش را بالا برد و دندان هایش را به روی هم فشار داد و سر طاسش را تکان داد و با تشر گفت:

- بس کن! که می زنم تو سرت تا جونت بیاد بالا ها! حواست رفته بود زیر زمین، گله را ولو کرده ای رفته ای کنار جوی اُو نشسته ای عکستو، تو اُو ببینی؟! بی پدر و مادر! و پایش را محکم به روی سینه ی نظام زد و به سمت گوسفندان رفت. نظام غلتی زد و از درد فریاد کشید:

- آخ ! مُردم !

اما سردار هنوز چند قدمی از نظام دور نشده بود که ایستاد و نگاهش را به سمت نظام برگرداند و دماغ بلندش را کج و معوج کرد و دستش را در هوا تکان داد و با لحن تهدید آمیزی  گفت:

- به همون امام رضا که قفلش را گرفته ام، اگه یه گوسفندم کارد اومد باید دمار اَ روزگارت در بیارم! و نگاهش را به سمت گوسفندان برگرداند و نچ نچ کرد و سر تکان داد و گفت:

- زبون  بسته ها بسکه جو خورده اند شکمشون اندازه ی یه توپی اومده بالا! گردنم خورد بشه می خواستم ماشین بیارم، ای  کوپه ی جو را ببرم خونه، هی صب و پسین کردم، پنجاه سال اَ عمرم میره هنوز جایی نخوابیده بودم که اُو بره زیر تنم! و گوسفندان را هی کرد و به سمت ده برد . نظام آهسته بلند شد و آب دماغش را بالا کشید و با آستینش اشک هایش را پاک کرد و خاک های لباسش را تکاند و چوبدستی اش را برداشت و به سمت توبره اش که کنار جوی آب گذاشته بود رفت. توبره را به پشت بست و دست هایش را در آب جوی زد و به موهای سیاه فردارش کشید و به دنبال گوسفندان به راه افتاد.

سردار که با عجله به دنبال گوسفندان می رفت نگاهش را به سمت نظام برگرداند و با تشر گفت:

- مگه بازم مازت می خاره ایطور راه میری؟! بدو بیافت جلوی گله تا گله را زودتر ببریم ده ببینم چه خاکی تو سرم می تونم کنم. نظام پا به دو گذاشت و خود را جلوی گله رساند، البته چون هفته قبل یک روز نظام گوسفندان را زود به ده آورده بود و با این کار خشم سردار را در آورد، و سردار کتکش زده بود، نظام هم بدین منظور گله را به روی کوپه جو ریخته بود. بنابراین گله که وارد حیاط شد ماهتاب خانم که جلوی دو اتاق چهار پهله ای که در ضلع شمالی حیاط قرار داشت نشسته بود و پشم می رشد با تعجب گفت:

- سردار افتو که بلنده، سی چه گله را آورده ای خونه ؟! سردار سر تکان داد و با ناراحتی گفت:

- ماهتاب خانم «چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است» تو نمی بینی گوسفندان ناخوشن، شکمشون مث توپ اومده بالا! ماهتاب خانم از تعجب چشمانش گرد شد و چند لحظه ای به گوسفندان چشم دوخت و گفت :

- مگه گوسفندها چه خورده اند که نا خوش شده اند؟! سردار که شکم گوسفندی را مالش می داد سرش را بالا گرفت و گفت:

- نظام گله را ولو کرده بود رفته بود کنار جوی اُو نشسته بود، گله هم ریخته بود رو کوپه جو به قول «حالا نخور کی بخور» خدا کمک که رسیدم گرنه گله ای در کار نبود، گفتم یه بچه ی یتیم و بی کسی است بیارمش بره دنبال ای حیوونا یه مزدی بهش بدم تا چهار صبای دیگه بتونه سی خودش یه خونه و زنده ای[1] بذاره، اما نمی دونستم میشه موی دماغم، و نگاهش را به روی گوسفندان چرخاند و گفت:

- ماهتاب خانم بلند شو اُو شکر با روغن کرچک مخلوط کن بیار تا بدم گوسفندها که الان کارد میان! و نگاهش را به سمت نظام برگرداند و دستی به ریش کوتاهش کشید و گفت:

- آهای بچه در قاش [2] را واز کن گله بکن تو قاش . نظام با عجله در قاش را باز کرد و گوسفندان را هی کرد و به داخل قاش برد. ماهتاب خانم که چهل سال داشت با قدی بلند و اندامی متوسط و پوست سفید، و دماغی کوچک هومی کشید و سر تکان داد و با ناراحتی گفت:

- شانس ما اَ ای بهتر نمی شه از قدیم گفته اند «عروس با پا قدمش، چوپون با چوب و کلاکش[3]» اون اَ عروسمون سکینه که یه ماه نبود شد زن سپهدار بچم، بچم تک و پک افتاد مرد! حالا اینم اَ چوپونه مون، و پشم را کنار گذاشت و پیچ و تابی به خودش داد و دستش را به روی پایش گذاشت و چشمان درشت سیاه اَش را به روی هم گذاشت و با لحنی بیمار گونه گفت:

-دوای پام خو رفته نمی تونم تکون بخورم ! یا حضرت عباس

و دستش را به دیوار گرفت و آهسته بلند شد و به داخل یکی از اتاق ها رفت و سریع با پاتیلی که در آن شکر و شیشه ای که در آن روغن کرچک بود از اتاق بیرون آمد و به سمت شیر آب که در وسط حیاط قرار داشت رفت و کنار شیر آب نشست، پاتیل را آب کرد و آستینش را بالا زد و شکر را در آب حل کرد و بعد در شیشه را باز کرد و روغن به آن اضافه کرد و بلند شد پاتیل را برداشت و به داخل قاش رفت، پاتیل را کنار دیوار قاش زمین گذاشت و تانکی آبخوری که به روی دیوار قاش گذاشته بود را برداشت و آب روغن کرد. سردار با نظام یکی یکی گوسفندان را می آوردند و دهانشان را باز می کردند و ماهتاب خانم آب روغن به دهانشان می کرد و از قاش بیرون می کردند . یک مرتبه ماهتاب خانم نگاهش را به سمت گوسفندی که به روی زمین افتاده بود و از درد به خود می پیچید برگرداند و قایم گفت:

- آخ! سردار الان کره ی شکر [4] جون میده! تا حروم نشده برم کارد بیارم حلالش کن و تانکی را زمین گذاشت و از قاش بیرون آمد و با دو به سمت تخت چوبی که در ضلع شمال غربی حیاط قرار داشت و مقداری ظروف شسته شده به رویش آفتاب بود رفت، کاردی را برداشت و با دو به سمت قاش آمد. سردار گوسفند را رو به قبله خواباند و کارد را از ماهتاب خانم گرفت و نشست و زانوهایش را به روی کمر گوسفند فشار داد و سر گوسفند را بالا گرفت و بسم الله گفت و کارد را به روی گردن گوسفند حرکت داد، گوسفند چند بار دست و پا زد و خون گرمی از گردنش سرازیر شد . سردار گوسفند را رها کرد و پا شد و نگاهش را به سمت ماهتاب خانم که هاج و واج به گوسفند چشم دوخته بود برگرداند و گفت:

- زن ناراحت نباش. صدقه ی سر عیال مون، و کارد را به روی دیوار قاش گذاشت و نگاهش را به سمت نظام برگرداند و گفت:

- نظام بجنب تا شو نشده، ای چند تا حیوون دیگه را بیاریم اُو روغن بدهیم تا بتونیم ترتیب گوسفند کشته شده را هم بدهیم و با نظام دوباره گوسفندها را آوردند و دهانشان را باز می کردند و ماهتاب خانم آب روغن به دهانشان می کرد و از قاش بیرون کردند. بعد سردار و نظام دست و پای گوسفند کشته شده را گرفتند و از قاش بیرون آوردند و به بندی که به میخ طویله ای که در دیوار حیاط قرار داشت گوسفند را آویزان کردند و به کندن پوست گوسفند پرداختند. ماهتاب خانم هم آهسته به سمت اتاق ها رفت و کنار پشم ها در انتظار نشست.


پی نویس :

[1]. زندگی

[2]. محل نگهداری گوسفندان

[3]. چوبی که یک سرش خمیده است و چوپان ها برای مهار کردن گوسفند سر خمیده چوب را در پای گوسفند می گذارند و گوسفند را مهار می کنند .

[4]. بزغاله سفید رنگ

موی دماغ 

معرفی

لطف الله شفیعی سیف آبادی از روستای سیف آباد کازرون – کیلومتر 13 جاده فراشبند – ، در سال 1380 مشغول به نوشتن داستان شد که تا به حال آثاری از او در روزنامه ها و هفته نامه‌های مختلفی از جمله روزنامه ی خبر جنوب، عصر مردم، هفته نامه ی آوای ساوه، آوای هفته، نصیر بوشهر، سلمان و بیشابور به چاپ رسیده است. وی دو سال عضو هیأت تحریریه ی صفحه ی جوان روزنامه ی خبر جنوب بوده که در سال 1382 جزء برترین های صفحه ی جوان شناخته شد.

لطف الله شفیعی سیف آبادی کتابی هم به نام ضرب المثل های روستای سیف آباد تالیف کرده که متأسفانه به دلیل مشکلات اقتصادی، تاکنون نتوانسته  آن را به چاپ برساند.

 

نویسنده: لطف الله شفیعی سیف آبادی
مطالب مرتبط :
نظرات بینندگان
غیر قابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۳
ناشناس
|
Germany
|
۱۷:۵۵ - ۱۳۹۵/۰۳/۲۱
0
0
بسیار زیبا
معقولی
|
Iran, Islamic Republic of
|
۰۲:۱۸ - ۱۳۹۵/۰۳/۲۲
0
0
حال یعنی چه؟چه معنی داشت؟ نظام.سردار. گله بره . مو دماغ!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
ناشناس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۰:۱۱ - ۱۳۹۵/۰۴/۰۶
0
0
بسیار عالی درود بر کریم سیف ابادی روستای پلنگی
نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
مخاطبین محترم؛
۱) کازرون نما، معتقد به آزادی بیان و لزوم نظارت مردم بر عملکرد مسئولان است؛ لذا انتشار حداکثری نظرات کاربران روش ماست. پیشاپیش از تحمل مسئولان امر تشکر می کنیم.
۲) طبیعی است، نظراتي كه در نگارش آنها، موازین قانونی، شرعی و اخلاقی رعایت نشده باشد، یا به اختلاف افكني‌هاي‌ قومي پرداخته شده باشد منتشر نخواهد شد. خواهشمندیم در هنگام نام بردن از اشخاص به موازین حقوقی و شرعی آن توجه داشته باشید.
۳) چنانچه با نظری برخورد کردید که در انتشار آن دقت کافی به عمل نیامده، ما را مطلع کنید.
۴) در صورت وارد کردن ایمیل خود، وضعیت انتشار نظر به اطلاع شما خواهد رسید.
۵) اگر قصد پاسخ گویی به نظر کاربری را دارید در بالای کادر مخصوص همان نظر، بر روی کلمه پاسخ کلیک کنید.
مشاركت
آب و هوا و اوقات شرعی کازرون
آب و هوای   
آخرين بروز رساني:-/۰۶/۰۲
وضعيت:
سرعت باد:
رطوبت:%
°
كمينه: °   بیشینه: °
فردا
وضعيت:
كمينه:°
بیشینه:°
کازرون
۱۴۰۳/۰۹/۰۴
اذان صبح
۰۵:۱۲:۰۴
طلوع افتاب
۰۶:۳۵:۳۳
اذان ظهر
۱۱:۵۰:۵۰
غروب آفتاب
۱۷:۰۴:۴۱
اذان مغرب
۱۷:۲۱:۵۷