|
بعد از ظهر بود، تشعشعات
خورشید هر چیزی را در بر می گرفت و از گرمی خود دریغ نمی کرد. شراره های خود را بر
من روانه می کرد و آنقدر گرم بود که داشت آب چشمانم تبخیر می شد.
می خواستم به آن طرف خیابان
بروم. اما رفت و آمد و شلوغی خیابان که مانند
یک قطار سریع و سیر با واگان های ماشینی تبدیل شده بود. حتی به یک قوطی نوشابه هم
رحمی نداشت و آن را زیر پای آهنین اش له و لورده می کرد.
هر ماشین که رد می شد با
سرعت خود مرا به این طرف و آن طرف می انداخت حتی بار های که به پیاده رو می افتادم،
برخی از عابران برای خوش گذارنی از ضعف من سوء استفاده می کردند و "با یک
ضربه کات دار" به قول خودشان مرا به طرف دیگر پیاده رو می انداختند.
تا اینکه تصمیم گرفتم جلو بروم و مصمم شدم که باید
در عبور تعجیل کرد و با همه ی خطرها ی ریز و درشتش، فقط باید عبور کرد و بس.
همان طور که در وسط پیاده رو
ایستاده و با خودم گرم گرفته بود، دیدم
چیزی عجیب که تا به حال ندیده بودم به من نزدیک و نزدیک تر می شود. سرعت
عجیب و باور نکردنی داشت. نمی دانم چه بود ولی همان قدر یادم است که یک نفر روی آن
نشسته بود مثل "مش حسن سوار خرش". فکر کردم ماشین جدید تک نفر بدون سقف
است.
با صدای هیولا مانندش مثل یک
دیو بی شاخ و دم زوزه می کشید و نزدیک و
نزدیک تر می شد. من را در وسط پیاده رو ندیده بود. یک لنگ کفش را در دست داشت،
گمان کردم می خواهد به طرف من پرتاب کند چون آن را بالا برده نزدیک گوشش. داشت زیر
لب زمزمه های می کرد من فکر کردم الآن است که بر من فریاد بزند و بگویید "برروووو
کناررر!!!!".
ولی نه خیر، توی یک حال و
هوای دیگری بود. اصلا مرا ندیده بود و همین طور نزدیک و نزدیک تر شد...
؛ تا اینکه... تصادف!!!
آن حیوان آهنین با سوارش با
من تصادف کرد. من مانند یک برگ پاییزی (که از زمین به هوا بر می خیزد) به هوا پرتاب شدم. حتی می توان به
جرعت بگویم سرعت باد آنقدر زیاد بود که مرا به آن طرف خیابان رساند.
من با ته انرژی مانده ام،
بلند شدم و به راهم ادامه دادم، ولی سوار بر دیو آهنین را نمی دانم ... .
راستی خودم را معرفی نکردم؛
من یک نامه از طرف یک دوست بودم که برای همشهریانش پیامی داشت و پیامش این بود:
"#چهارشنبه_سوری_بدون_مواد_منفجره"
یک جشن باستانی با فرهنگ اصیل
ایرانی