|
با
وجود گذشت نیمه مرداد ماه هم چنان شاهدحضور جوی پایدار همراه با گرد و غبار و گرمای
شدید در کازرون هستیم. خبزی از گذشت چله و آمدن ستاره خنک هم نیست. این روزها شاید
تاثیر وجود دریاچه پریشان در تلطیف آب و هوای کازرون ملموس تر باشد.
آبی
آسمان، جای خود را با خاکستری که سوغات استان های مجاور، برج های بلند نیروگاه،
معادن گچ، شن و ماسه و تردد ماشین های بیش از حد است داده. این روزها کازرون خاکستری
است.
مثل
دیده بان کشتی که از روی دکل به دور دست زل می زند شده ام. منتظرم که مژده دیدن خشکی
را به کشتی زدگان با فریادی بلند بدهد. شهر دریای آلودگی شده است وساحل ناپیدا همان
باد وآبی آسمان است.
مدام
به دور دست شهر خاکستر چشم دوخته ام که یکی مژده آمدن باد خنک بدهد، بادی که در این
گرمای خشک بتواند حجم غلیظ و سنگین ذرات معلق را جا به جا کند و برای نفس کشیدنمان
کمی هوای تازه بیاورد.
کازرون
را با این چهره زرد و خاکستری نمی شناسیم. در شهر خود غریبه شده ام. صبحی انگار از
راه نمی رسد و آن چیزی که بدون صدای پرنده ها می آید و سایه کدری روی شیشه ها برجای
می گذارد سحر نیست. بچه ها در خانه می مانند و پدر و مادرها آواره شهر می شوند تا یک
لقمه نان را از چنگ این خاکستری غریب در آورند و باز در چرخه بیهوده تکرار فرو روند.
از
وقتی پنجه های آلودگی گلوی شهر را فشرده است همه آواره و پریشان حال شده ایم. آوارگی
از صبح با اخمی خود را روی صورت همه شهرنشین ها می نشاند و تا غروب که همه چیز در تاریکی
پنهان شود ادامه دارد. چند قدم برداشتن در شهر چشم ها را به سوزش می اندازد و همه رویاها
را از خاطر آدمیزاد می برد.
به
راستی چه باید کرد؟
در
شهری که دیگر پناهمان نمی دهد چگونه باید زیست؟ آن اندک نفسی که برای زنده ماندنی نیاز
است از کجا پیدا کنیم و به کودکانمان چه بگوییم؟ بگوییم شهرما را که این همه خاک و
ذرات معلق و هیاهو دارد دیگر حتی هوا هم ندارد؟ بگوییم که از اینجا باید برویم چون
دیگر پریشانی نداریم تا رطوبت را هدیه مان کند؟ اما نه شجاعتش را داریم و نه فرصتش
را که چمدان هایمان را پر کنیم و به جایی بگریزیم که بشود هوای تازه را نفس کشید و
آسمان آبی را نگریست.
بگوییم
زمانی این شهر پرنده داشت و گربه و پروانه و پریشان و سایه خنک نارنج؛ و حالا دیگر
به جای همه این ها ماشین است و سرب و خاک است و غبار و شهروندان اندوهگین.
بگوییم
که بزرگترین هنر ما این بود که اینقدر به افق دور دست نگاه می کردیم تا طبیعت به دادمان
برسد، این همه آلودگی را که خودمان در دامنش رها کرده ایم از ما دور کند و باز با خانه
و شهر خودمان آشتی مان بدهد.
یادمان
باشد نصیحتمان را با نگاهی به خاکستری بی پایان این روزهای پشت پنجره به پایان ببریم...
مانا
باشید.
رحیم
زارع