هنوز ظهر نشده بود، اما هوا گرم و نفس گیر بود، چوپان ها
گوسفندان را در چراگاه که مملو از علف و درختان کُنار و بلوط می باشد رها کرده
بودند و در سایه ی درخت کُناری نشسته بودند و از اینجا و آنجا حرف می زدند یا به
نوبت به لهجه ی محلی شعر می خواندند که با صدای زنگوله و بع بع گوسفندان قاطی می
شد. گنجشکان که در درختان لانه داشتند به روی لانه هایشان می نشستند، جوجه هایشان
جیک جیک می کردند و منقارهای کوچکشان را باز می کردند و به جوجه هایشان غذا می
دادند و پَر می زدند و می رفتند و کمی دورتر سگی با پارس بلند سر در پی خرگوشی
گذاشته بود و الاغی که افسارش به تنهی درختی بسته بود، دم درازش را سیخ گرفته بود
و جفتک می انداخت و هار و هور می کرد. چند پسر بچه هم با تیرکمان هایی که در دست
داشتند در لابه لای درختان گنجشک می زدند و کنار چراگاه دو زن که یکی از آنها گونی
علف به روی سر داشت و دیگری افسارِ گوساله ای را به دست گرفته بود و به دنبال خود
می کشید زمزمه کنان از راه باریکی که تا ده امتداد داشت می گذشتند.
ناگهان زنی که افسار گوساله را به دست گرفته بود جیغی کشید
و افسار را انداخت و دست به روی چشم چپش گذاشت و صدا زد.
- آخ! ماهتاب چیشُم کور
ابی[1]! و طاقباز به روی زمین دراز شد.
ماهتاب گونی علف را زمین
گذاشت و کنار زن زانو زده نشست و به روی زن خم شد و با تعجب گفت:
- خانم جان عامَ[2]
می[3] چیشت چش بی؟! دَستَ وردا بینُم[4] ری[5] چیشت
و دست زن را به روی چشمش
پس زد، یک مرتبه دلش هُری فرو ریخت و لبش را دندان گرفت و دست بر زانویش کوبید و
گفت:
- بوش! ریم[6]
سیاه؛ عامَ ایخو[7] کاسه ی چیشت وابیده[8] زیر خین! آخ! تا قیومت! مو گردن خورد بخَلُم[9]
پِرتَک[10] رفته تو چیشت! عامَ تو را به تیغ بریده ی ابوالفضل العباس گپ[11] بزن
بگو بینُم ای چه بی خا تو چیشت که مو نیدُم[12]؟!
زن سفیدرو با دماغی کوچک که به تسمه تقلا افتاده بود، لب
هایش بنا کرد به لرزیدن و گفت:
- یه / سنگی / اندازه ی /
یه / دونی / انگوری / مث / گلولَ / اومَ[13] / خا / تو / چیشُم! ماه / تاب / عامَ /
سُپُر / دُمت / اَ / خدا / کاری / سیم / کن / زل[14] / پا / وردا / بِرَ[15] /
اولَتَر[16] / نگهدارَ / بونگ / کن / تا / بیا / بوهرُم[17] / شهر / مریض / خونَ /
که / چیشُم / اُو / وابی[18] /
ماهتاب بلند قامت و گندمگون که چهل سالی از سنش می گذشت با
گوشه ی پیراهن بلندش که تا ساق پایش می رسید خون های اطراف چشم زن را پاک کرد و با
لحنی دلسوزانه گفت:
- چشم عامَ یه کمی دندون
ری جیگر بهله[19]! الان اَ هر چنگ و پلی[20] بو[21] ایرم[22] خبرش ایکنم[23] تا
بیا و پا شد و دستش را سایه بان چشمانش کرد و نگاه به این ور و آن ور کرد، دو پسر
بچه را دید که در چراگاه تند به طرفش می آمدند، با عجله چند قدم جلو رفت و بچه ها
را نهیب زد.
- بچی یل[24]
شما سنگ اِنداختید زَدید تو چیش خانم جان؟!
بچه ها ایستادند و یکی از آن ها که چشمانی درشت و موهای
بلندی داشت قایم گفت:
- نه دِی[25] علیسین اِسمال کُر[26] عبدل با تیرکمون سنگ
اِنداخت
و دستش را به طرف درخت قطور بلوطی دراز کرد و ادامه داد.
- اونا پَسِ او
درخت بَلی کِر[27] وابیده ها!
ماهتاب خم شد، سنگی برداشت و تند به سمت بچه که پشت درخت
قایم شده بود رفت و با لحنی تهدید آمیز صدا زد.
- وَلَدوزنا می سگ هار
گرفتتِ سنگ ایندازی[28] ایزنی[29] تو چیش زن مردم؟! ای دَسُم اَت رسی اِلا تیکَ
تیکَت کنم تا بینُم صاحب پدر سوختَت ایخا [30] بگو چه؟!
بچه که دوازده سالی داشت با صورتی گرد و اندامی کوچک از مخفیگاهش
بیرون آمد و با وحشت گفت:
- دی علیسین می مو عمداً
سنگ زَدُمِ اَ خانم جان؟! مو سنگ تیر کردُم اَ گُجیشک خا قد خانم جان
و پا به فرار گذاشت.
ماهتاب سنگ را به سمت بچه پرت کرد و دوباره با لحنی تهدید آمیز
صدا زد.
- یعنی اُو ایوابویی[31]
ایری[32] زمین یه برس بالا؟! باسی[33] بدُم بچی یل دستَ بهلن[34] تو دسِ مَلِک
بوای بوات که بس که زبون بد هشت[35] تا سر پیری بدنشَ کرم زَ مُرد!
و برگشت و به سمت زن آمد.
بنابراین چوپان ها که سر و صدای ماهتاب را شنیده بودند
هراسان به سمتش آمدند. ماهتاب که کنار زن نشسته بود و با پَر پیراهنش او را باد می
زد به محض شنیدن صدای چوپان ها نگاهش را به عقب برگرداند و لحظه ای به چوپان ها که
چند گام باهاش فاصله داشتند چشم دوخت و با لحنی مهربان گفت:
- زلفی کاکام قربونِ قد
و بالات برم، دو بزن بِرَ تو حاصل[36] اَ نگهدار بوگو اِسمال کُر عبدل سنگ زده تو
چیش خانم جان بیو [37] بوهرش[38] شهر مریض خونَ، بارکلا کاکام او قمقمه ی اُو تَم بهله
گِل تا یه چیک[39] اُوشَ کُنُم تو دهن خانم جان، بیچارَ گُلیش [40] خشکِ خشکِ نای
گَپ زدن نداره
و چشمش از دور به گوساله
که از جیغ زن رَم کرده بود و یکریز ماغ می کشید و به طرف کوهی که در سمت شمالی
چراگاه قرار داشت می رفت افتاد و با لحنی مهربان تر گفت:
- نعمت کاکام تو
و مَتَقی هم پا ور دارید برید او شَنگُلَ سینه کنید بیارید تا نَرَ [41] گُم وابو [42]!
زلفی با قدی متوسط و صورتی آفتاب سوخته، چوبی که با آن گله
را می راند با قمقمه ی آبی که به شانه اش آویزان بود را زمین گذاشت و گفت:
- اینا رفتُم دَدَ [43]
الان خبرش ایکنم تا بیا
و با دو به سمت مزارع
طالبی که تا چراگاه یک کیلومتری فاصله داشت رفت.
نعمت که ریش و سبیل کم پشتی داشت و کمی تو دماغی حرف می زد
عطسه ای کرد و گفت:
- دی علیسین سی چه
اِسمال سنگ زَ تو چیش خانم جان؟!
ماهتاب با گوشه ی روسری اَش عرق های صورتش را پاک کرد و گفت:
- چه بُگُم کاکام بوی
دَسش که نکردُمِ که بفهمُم! راس یا دورو[44] ایگو [45] سنگ تیر کردُم اَ گُجیشک خا
قد خانم جان
و سرش را پایین گرفت و
دست دراز کرد قمقمه را برداشت و سرش را باز کرد و دستِ دیگرش را به زیر شانه ی زن
برد و شانه ی زن را بالا آورد و آرام گفت:
- خانم جان عامَ
دهنتَ وا کن یه چیک اُو بُخا بعد راسابو تا یواش بریم سعه ی[46] او درخت دراز بکش
ها.
و اما چند دقیقه ای از رفتن زلفی نگذشته بود که نگهدار با
موتور با سرعت به طرف مراتع آمد و مقابل زن ها که سایه ی کُناری نشسته بودند
ایستاد و از موتور پیاده شد و با عجله به طرف زن ها رفت و با لحنی خسته و تلخ گفت:
- ماهتاب عامَ اِسمال بچه ی عبدل چش بیده[47] سنگ زده تو
چیش خانم جان؟!
ماهتاب پا شد و یکی دو قدم جلو آمد و گفت:
- چه بگم عامَ، ایگو سنگ تیر کردُم اَ گجیشک خا قد خانم جان!
بجنب عامَ بِرَ آبادی ماشینی پیدا کن بیار بوهرش شهر مریض خونَ! یالا امونشِ نده
تا چیشش بدتر نوابیده[48]!
نگهدار سبزه رو با صورتی کشیده دندان بر هم سایید و سر تکان
داد و نچ نچ کرد و با عجله به سمت موتور آمد؛ اما یک مرتبه نگاهش به عبدل که آن
طرف تر سوار بر الاغی به طرفشان می آمد افتاد، با شتاب به طرفش رفت و با تشر قایم
گفت:
- پدر سوخته ی کچه خَل[49]!
می نیتری[50] بزنی سر پوز بَچَت! لقمه ی حروم گُت[51] کردیه انداختیه تو محل دم و
دقیقه ایفته جون مردم که چه ؟!
عبدل با اندامی باریک و دماغی بلند الاغ را نگه داشت و با
ناراحتی قایم گفت:
- مردک دراز و احمق
دهنتَ بوهند[52]! لقمه ی حروم جد و آبادته! می بچه ی مو خرتَ بد اُو کرده یا پا
زده تو سنگ و سفره ات که داری ...خواری ایکنی؟! بچه ی مو تالی[53] اَ گل نازکتر اَ
یکی نگفته! ای تی [54] محل تا او تی محل قرب ایلن [55] قد بَچَم!
نگهدار خم شد سنگی برداشت و قایم گفت:
- ... بُخا پدرسوخته ی کَچه خَل! بَچَت یه کاری سر
زنم اُورده که شمر سر اولاد پیغمبر نَوورد[56]! سنگ زده تو چیش زَنُم، چیش زنمَ
کور کرده طلبکارهم هسی؟! و دستش را عقب برد و سنگ را محکم به تختِ سینه ی مرد
کوبید، مرد سرش گیج رفت و گردنش به عقب خم شد و افسار الاغ را انداخت و دست به روی
سینهاش گذاشت و قایم صدا زد:
- آخ! سینم شکس!
و از الاغ پرت شد پایین .
ماهتاب جیغی کشید و با شتاب به سمت نگهدار رفت و دستش را
گرفت و با لحن التماسآمیزی گفت:
- نگهدار عامَ کُلا کُلا مرتضی علی، سی محض مو کار ای آدم نداشته
بو! دی و بوایه که نیکُشن [57] جای بچه! بچه خودش زده خودشَم باسی انتقامشَ پس بده!
اگه اَ مو ایشنفی شر خِر خودت نکن! بیو خیز کن ری سکلت برَ آبادی ماشینی بیار زنتَ
بوهر شهر مریض خونَ تا زلتر [58] کاری سی چیشش وابو! چند دفه بگم زبونم چو[59]
وابی ها؟!
و نگاهش را به سمت عبدل که از زمین بلند شده بود و گرد و
خاک لباسش را می تکاند برگرداند و گفت:
- عبدل تو هم
سوهار [60] خرتابو برَ اَ کارت برس تا بینیم خدا چی ایخا!
و نگهدار را به طرف
موتور آورد، اما نگهدار که مثل پلنگ زخم خورده کلافه و سردرگم بود نگاهش را به سمت
مرد برگرداند و قایم گفت:
- به خدای محمد قسم باسی دو تا چیش بَچَتَ درارُم[61] بِلُم [62] تو کف دَسِش! نه فکر کنی دَسَ جونش ایوردارُم [63].
پی نویس:
1- کور شد
2- عمه
3- مگر
4- ببینم
5- روی
6- رویم
7- اینکه
8- شده
9- به خیالم
10- پشه
11- حرف
12- ندیدم
13- آمد
14- زود
15- برو
16- آن طرف تر
17- ببرم
18- شد
19- بذار
20- تلاش کردن و تقلا
برای رفتن به جایی
21- باشد
22- می روم
23- می کنم
24- بچه ها
25- مادر
26- پسر
27- قایم
28- می اندازی
29- می زنی
30- می خواهد
31- می شوی
32- می روی
33- باید
34- بذارن
35- گذاشت
36- مزارع
37- بیا
38- ببرش
39- چکه
40- گلویش
41- نرود
42- بشه
43- خواهر
44- دروغ
45- می گوید
46- سایه
47- بوده
48- شده
49- نامی که اهالی
سیف آباد کازرون به آدم های حسود داده اند.
50- نمی تونی
51- بزرگ
52- ببند
53- الان
54- طرف
55- می گذارند
56- نیاورده
57- نمی کُشن
58- زودتر
59- چوب
60- سوار
61- در بیاورم
62- بذارم
63- بر می دارم