حجت الاسلام اميريان با انتشار مطلبي در وبلاگ خود دربارهي مرحوم حجت الاسلام عليرضا قرباني مينويسد:
امشب دلم بد جوري گرفته، نميدونم از كجا بنويسم، چي بنويسم يا حتي نميدونم براي كي و چي دارم مينويسم. فقط ميدونم كه دلم ميخواد خاطرات گذشته رو مرور كنم. اون روزهايي كه آباده درس ميخوندم.
ياد اون روزي رو ميكنم كه داشتم ميرفتم حوزه امام صادق پيش آقاي باقري پور. زنگ زدم گفتم دارم ميام!
گفت: بيا! بعضي از بچه ها هم از كازرون اومدن اينجا!
گفتم كيا اومدن؟
گفت: آقاي قرباني، آقاي شيري و.....
وقتي رسيدم حوزه ديدم كه جمعشون جمع هست و دارن از گذشته تعريف ميكنن و از مسائلي كه توي كازرون براشون پيش اومده بود، بعد از كلي احوال پرسي و چاق سلامتي بهشون گفتم :خوب حالا بگين ببينم براي چي اومدين آباده؟
گفتند: اومديم كه مدير حوزه آباده موافقت كنه بيايم اينجا.
گفتم خوب تا كجا پيش رفتين؟
گفتند: امروز رفتيم با مدير صحبت كرديم و اونم موافقت كرده كه بيايم اينجا.
گفتم: چرا نمياين حوزه ما (حوزه علميه صاحب الزمان"عج")؟
گفتن: مگه اينجا حوزه ديگه اي هم داره؟
گفتم :آره.
خلاصه اونقدر توي گوششون خوندم تا اينكه شب اومدن حوزه ما، فردا صبح رفتم پيش مدير و كارشونو رديف كردم كه بيان حوزه صاحب الزمان(عج)
بعد از چند روز آقاي شيري برگشت كازرون و من موندم و عليرضا قرباني.
يه رئيس حوزه داشتيم بنام حاج آقاي فرخي كه خيلي به من لطف داشت، بعد از دو سه روز از اومدن عليرضا اونو به حاج شيخ معرفي كردم، حاج شيخ ما از اونجايي كه نابينا بود به عليرضا گفت: از اين به بعد توهم بيا براي من كتاب بخون (آخه مطالعه كردنش اينطور بود كه يكي براش كتاب ميخوند و اون حفظ ميكرد) من تا حالا حافظه اي مثل اون سراغ ندارم.
خلاصه رفت و آمد عليرضا با حاج شيخ زياد شد، تا اينكه يه روز حاج شيخ به من گفت: آقاي قرباني خيلي پسر خوب و باوقاريه كاش از روز اول اومده بود آباده.
منم از عليرضا تعريف كردم و سخنان شيخ رو تصديق مي كردم.
خلاصه كلام اينكه روزهاي خيلي خوبي رو با هم داشتيم. با اينكه حجره من تك نفره بود ولي يه جورايي هم حجره اي حساب مي شديم چون اكثر اوقات با هم بوديم.
بعد از يك سال ونيم يا دوسال باز برگشت كازرون و درسش رو اينجا ادامه داد، اينجا هم كه بود هروقت ميومدم كازرون ميرفتم حوزه و بهش سر ميزدم.
تا اينكه هشت نه ماه پيش فهميدم ميخواد ازدواج كنه. يه خورده باهام مشورت كرد و من هم تا اونجايي كه ميتونستم راهنماييش كردم، تا اينكه ازدواج كرد و رابطه دوستيمون به رفت و آمد خونوادگي تبديل شد. ولي اكثر اوقات كه بهش زنگ ميزدم و ميگفتم كجايي؟ ميگفت توي مسجد امام صادق(ع) .
اكثر وقتا تا ساعت ده، ده و نيم توي مسجد بود. يه روز با دعوا بهش گفتم: تو ديگه زن گرفتي اين چه وضع زندگي كردنه؟ يه خورده هم به فكر خونوادت باش، كمتر بيا مسجد مگه چي ميشه. اينقدر حديث و آيه براش خوندم كه كمتر بره مسجد اما گوشش بدهكار اين حرفا نبود.
تا اينكه يه شب بهم گفت: مجتبي ميدوني من چرا اينقدر ميرم مسجد و هرچي كه ميگي نرو گوش نمي كنم؟
گفتم: نه!
گفت: نگاه كن برادر من! من معلوم نيست امروز ميميرم يا فردا، شب كه ميخوابم نمي دونم كه آيا صبح بيدار ميشم يا نه، به همين خاطر سعي ميكنم توي اين دو روزه عمر يه خرده ثواب بيشتر جمع كنم تا فرداي قيامت رو سفيد باشم.
همش ميگفت: اميد من اينه كه چهار تا بچه رو بتونم بكشونم توي مسجد تا سعادتمند بشن، به خلاف رو نيارن و با تربيت اسلامي بزرگ بشن.
و آخر هم ديديم كه خدا مزد يه خرده از كاراشو داد و مرگشو توي حسينه امام حسين (ع) و زير پرچم امام حسين(ع) قرار داد. همونطور كه داداشش هم توي سجده نماز و توي مسجد جان به جان آفرين تسليم كرد.
عاش سعيدا و مات سعيدا
در حيرتم از مرام اين مردم پست اين طايفه زنده كش مرده پرست
تا هست به ذلت بكشندش زجفا تا مرد به عزت ببرندش سر دست
اين مطلب رو براي دل خودم نوشتم، اگه ايرادي داره بايد به بزرگواري خودتون ببخشيد.
عزيزي كه اين مطلب رو ميخونه براي شادي روحش يه حمد وسه قل هو الله بخونه.
آقای امیریان
الحق و الانصاف راست گفتی
چه زیبا بود زندگی و چه زیباتر مرگ علیرضا
بعضی وقتها به حالش غبطه می خوردم و از حال خود شرم میکردم که با چه جرات و پشت کاری فعالیت می کنند
فعالیت در قدمگاه و مسجد و کلاس کشکولش در انجمن هیچ کدام فراموش شدنی نیست
آخرین دیدار ما بوسه ای بر پیشانیم زد و نگذاشت پیشانیش را ببوسم .
کاش سهم من از بوسه سنگ قبرش نمیشد
افسوس
افسوس
افسوس از رفتنت علیرضا
آن قلب مهربانت با تو چه کرد؟؟؟؟؟!!!
دعاگوی شما هستم در جوار حرم ملکوتی امیرالمومنین علی بن ابی طالب علیه السلام
سیدمحمدرضا النبوی الشیرازی نجف الاشرف 5/صفرالخیر/35