محمد رضا اسدزاده: توکلی در مجموع چهار بار توسط ساواک بازداشت شد. بازداشت سوم نزدیک به شش ماه و چهارمی سه سال و هشتماه طول کشید. در دوران زندان با هویت واقعی سازمان مجاهدین خلق آشنا شد، لذا در فعالیتهای سازمانی آنها در زندان مشارکت نمیکرد و از آنها جدا شد. توکلی هنگام پیروزی انقلاب به بهشهر، محل تولد خود رفت و مسئول کمیته انقلاب و دادیار دادسرای انقلاب اسلامی شد. در دوره اول مجلس شورای اسلامی از طرف مردم بهشهر، نکا و گلوگاه به عنوان نماینده رأی آورد و در اوج اختلافات بنیصدر با نیروهای مذهبی، با بنیصدر به مخالفت جدی برخاست. به همین دلیل وقتی شهید رجایی او را به عنوان وزیر کار معرفی کرد، با مخالفت بنیصدر روبهرو شد. وی در سال 1360 وارد کابینه میرحسین موسوی شد و به عنوان وزیر کار خدمت کرد. با او که امروز نیز نماینده مردم تهران در مجلس شورای اسلامی است، تاریخ شفاهی و خاطرات زندان و دوران مبارزه را در گفت و شنودی مرور کردیم.
آقای توکلی! اولین رگ و ریشههای فعالیتهای انقلابی و مبارزات سیاسی با رژیم در شما چه زمانی و چگونه شکل گرفت و اولین دستگیری و بازداشت شما چه زمان و چگونه بود؟
من در خانوادهای با گرایش دینی بزرگ شدم. از اواخر دبیرستان مقید به مسائل مذهبی بودم و در جلسات مذهبی شرکت میکردم. دوران دبیرستان در جلسات درس دینی آقای محمدتقی راسخی دبیر موفق شهرمان و انجمن جوانان مسلمان بهشهر فعالانه شرکت داشتم.
اعضای این انجمن سالانه از دانشمندان برجسته کشور مثل آقایان مطهری، هاشمینژاد، جلالالدین فارسی، باهنر و... برای سخنرانی دعوت میکردند. سخنرانیها از جهت محتوا، تحلیل، حماسه و روحیه انقلابی و ظلم ستیزی خیلی برجسته بود.
برای سال آخر دبیرستان به تهران آمدم و در خانه خواهرم در نزدیکی حسینیه ارشاد ساکن شدم و پنجشنبهها و جمعهها در برنامههای حسینیه شرکت میکردم. روزی مقابل حسینیه ارشاد با دو جوان که سنشان کمی از من بیشتر بود آشنا شدم که بحثهای مذهبی میکردند. یکی از آنها آقای دکتر حداد عادل و دیگری آقای محمدباقر مخبری بود. از آنها پرسیدم که جایی سراغ دارند که کتابهای مذهبی امانت بدهد و آنها هم مرا به کتابخانه انجمن فارغالتحصیلان مدرسه علوی بردند.
در سال ششم دبیرستان فعالیتهای پراکنده در دبیرستان خوارزمی انجام میدادم که یکی نظرخواهی از مردم درباره حکومت اسلامی در وسط خیابان بود. من این کار را با پسر رئیس دبیرستان و دوست دیگری انجام دادیم و آنها بازداشت شدند و من فرار کردم.
بعد هم به دانشگاه شیراز در رشته مهندسی برق و الکترونیک رفتم. در دانشگاه حرکتهای ما جدیتر شد. خرداد 49 بود که پس از یک دوره اعتصاب در دانشکده مهندسی، دوباره اعتصاب کردیم. این دوره همزمان شد با رحلت آیتاللهحکیم و اعلام مرجعیت آیتالله خمینی توسط علمای شیراز و چون پلیس آماده باش بود، ریختند و همه را گرفتند و بردند. این اولین باری بود که بازداشت میشدم و برای من پرونده تشکیل دادند اما ما را به ساواک نبردند و من پس از یازده روز بازداشت، آزاد شدم.
پس از این هم سابقه بازداشت و زندان داشتید یا نه؟
بله. دوره دانشجویی من در شیراز سه سال بیشتر نبود. در این سه سال تقریباً سالی یکبار بازداشت میشدم تا اینکه در سال سوم به دلیل محکومیت از دانشگاه اخراج شدم.
دوران سربازی را در کازرون و ساری سپری کردم و پنج شش ماه از آن دوره را در زندان گذراندم. سیزده یا چهارده ماه از خدمت را میگذراندم که دوباره دستگیر شدم و از تیر 1352 تا اسفند 1355، زندان بودم. پس از آزادی از زندان، تحصیل در دانشگاه را رها کردم زیرا دانشگاه، شرط ادامه تحصیل مرا رضایتنامه ساواک قرار داده بود که من هم این شرط را قبول نکردم.
مهمترین فعالیتهایی که شما در دانشگاه در آنها فعالیت محوری و جدی داشتید چه بودند و اصولاً گرایشهای انقلابی دانشجویان دانشگاههای شیراز چگونه بود؟
نیروهای مذهبی دانشگاه اغلب گرایشهای انقلابی داشتند. عدهای هم بودند که محتاطانه عمل میکردند، حتی بعضی نیز برای حضور در نماز جماعت احتیاط میکردند. به خصوص دانشجویان پزشکی که خیلی کم میآمدند ولی بعضی از آنها هم افراد مذهبی و خوبی بودند.
اما از جمله فعالیتهای انقلابی که ما در دانشگاه سازماندهی کردیم به طور خلاصه باید عرض کنم که یکی برگزاری نمازهای جماعت در ایام ماه مبارک رمضان و برگزاری جلسات قرآن بود. همچنین برهم زدن جلسه سخنرانی وزیر علوم پهلوی در دانشگاه بود که رئیس دانشگاه شیراز دکتر «فرهنگمهر» که واقعاً قصد داشت مغزشویی کند، او را دعوت کرده بود و من اواسط جلسه سخنرانی بلند شدم و فریاد زدم و پرخاشگرانه وضعیت دانشگاه را زیر سؤال بردم و گفتم که چرا مرا ثبتنام نکردهاند. جلسه با شعارهای تند و تیز تمام شد و بعد رئیس دانشگاه مرا خواست و با عصبانیت برخورد کرد و گفت تو آبروی دانشگاه پهلوی را بردی.
یکی دیگر از برنامههای مهم ما در سال 1350 که من و مهندس طاهری سازماندهی کردیم، نوشتن اعلامیه علیه جشنهای 2500 ساله بود. یادم هست اعلامیهها را در قوطی بیسکوئیت مینو گذاشتیم و به طرز جالبی بستهبندی کردیم. در اعلامیهها شعارهایی مثل مرگ بر امپریالیسم و کمونیزم و نظام سلطنتی و شعار پیروز باد اسلام نوشته بودیم که آن را در شهرهای مختلف با کمک دوستانمان توزیع کردیم. بعد هم مهمترین اقدامی که موجب اخراج من از دانشگاه شد، سازماندهی و فعالیت در جهت اعتصاب در دانشگاه بود که یکی، دو روز بعد هم بازداشت شدم.
چه تاریخی بود؟ زمانش یادتان هست؟ شما را به کدام زندان بردند؟
زمستان 1350 بود. زندان شهربانی، ارگ کریمخان زند بود. مرا به بند عمومی بردند که آنجا دیدم خیلی بچهها بازداشت هستند. از جمله اکبر صابری، حاجیوندی، احمد شادبختی، محمود فرشیدی، هادی خانیکی و...
در زندان شکنجه هم شدید؟
چند روز اول زندان کریمخان بودم. روزی مرا صدا زدند و برای بازجویی به سلولهای ساواک بردند. ساواک شیراز سه، چهار تا سلول به صورت اتاق پنج، شش متری داشت. بعد از ما اقرار گرفتند. من اقرار نکردم به شدت تهدیدم کردند ولی چیزی را برعهده نگرفتم.
بعضی دوستان تحت فشار ماجرای توزیع اعلامیهها را اقرار کردند. بعد مرا داخل سلول بردند و به دو نرده آویزان کردند. دستهایم را با دستبند فلزی به نردهها آویزان کردند. هنوز آویزان نشده بودم که فشار شدیدی روی کتفها و دستهایم آمد. حالت سختی بود، جریان خون در بدنم سخت شده بود و در همان حالت به پاهایم شلاق میزدند. پس از مدتی شکنجه، تصمیم گرفتم خودم را به بیهوشی بزنم و همین موجب شد تا مرا از نرده باز کردند.
پس از این دوره زندان، کجا بودید و چه میکردید؟
پس از زندان، مرا به سربازخانه بردند. در پادگان کازرون 17 نفر دانشجو در وضعیتی همانند من بودند که از دانشگاههای مختلف از جمله شیراز آمده بودند. آنجا رفقای دوره دانشجوییام را دیدم.
یکی از آنها «حسین اولیاء» بود که بعد برای عضوگیری و فعال کردن او، به احمد شادبخشی دوست مشترکمان گفتم که روی او کار کند. او هم با آب پیاز برای او نامهای نوشت. این نامه دست ضد اطلاعات افتاد. اگر چه محتوای آن چیز مهمی نبود ولی صرف اینکه یک سرباز صفر برای نوشتن نامه به یک دانشجوی سیاسی از آب پیاز استفاده کرده بود، دلیل مجرمیت شد. حسین اقرار نمیکرد. او را گرفتند و به شدت کتک زدند. شکنجه او عجیب بود به این صورت که صندلی فلزی را روی بخاری برقی گذاشتند، صندلی که داغ شد، شلوار او را پایین کشیده و او را با بدنی لخت به زور روی صندلی داغ نشاندند و باسن و ران او جزغاله شد. از شدت درد از هوش رفت و بعد دچار اختلال حواس شد و در همان حال مطالبی را گفت از جمله اینکه با من ارتباط دارد و صحبت کرده و من او را به عضویت گروه درآوردهام. دستگیری دوباره من متعاقب اعترافات او بود.
در سربازی، از کازرون به لار و از آنجا به ساری منتقلم کردند. در ژاندارمری ساری به عنوان سرباز صفر بودم. مرا از باب اینکه با سربازها اختلاط نداشته باشم در پادگان نگه نمیداشتند. در همان ایام بود که با چند تن از دوستانمان با احتیاط و آرام فعالیت میکردیم.
یکی از دوستان به نام «سعید شاهسوند» هم جزوههای مجاهدین خلق را میآورد تا بخوانیم و تکثیر و توزیع کنیم. وقتی جزوات آنها را میخواندیم، برای ما بنبست فکری درست میکرد. مثلاً جزوه شناخت را میخواندیم که حاوی مطالب مارکسیستی بود و با اسلام سازگاری نداشت. در بحثهای اقتصادی هم با عقیده آنها مشکل داشتیم چون مالکیت را نفی میکردند. آن دوره جو بسیار اختناقآمیز و هولآوری بود. به هر کسی نمیشد اعتماد کرد.
ما هم دین خودمان را دوست داشتیم و از طرفی میدیدیم حرفهای مجاهدین در بعضی موارد با دین ما جور درنمیآید. اما در آن دوره خیلیهایشان آدمهای فداکار و اهل مبارزهای بودند که این ایستادگی به چشم بزرگ میآمد، چون در برابر اختناق رژیم هم کار سهلی نبود. این بود که من در دوره سربازی چون امکان تماس و ارتباطی هم با کسی نداشتم، در این مسئله در تناقض قرار گرفتم.
پیش از این دوره با سازمان مجاهدین همکاری، فعالیت یا ارتباط داشتید؟
در شهریور 1350 که اعضای سازمان مجاهدین خلق دستگیر شدند، یکی از اعضای آنها «عبدالرسول مشکینفام» بود که شیرازی بود. ما بعدها با برادر او در زندان کریمخان، هم زندان شدیم. اما در ایامی که خانم پوران بازرگان، همسر محمد حنیفنژاد به شیراز میآمد، در منزل آقای مشکینفام سخنرانیهای سیاسی میکرد. من از آنجا با مجاهدین خلق آشنا شدم. ارتباطم هم از طریق آقا «سیدرضا دیباج» بود. او فردی مذهبی و جزو دستگیر شدگان شهریور 1350 بود که زیرشکنجه به شهادت رسید.
ما گروهی داشتیم به نام «مجاهدین اسلام» که آقای مهندس طاهری اداره میکرد و با مجاهدین خلق آن زمان از طریق آقای دیباج و سعید شاهسوند ارتباط داشتیم، البته بدون آنکه بدانیم.
شما از جمله چهرههایی بودید که در زندان با چهرههای اول سازمان مجاهدین هم سلول یا هم بند بودید و با آنها مباحثه کرده و پیگیر تناقضات فکری و ایدئولوژیکی آنها بودید. در کدام دوره زندان، کجا و چگونه این مراودات و مباحثات جدی شد؟
تیرماه 1352 مرا به حشمتیه تهران که پادگان نظامی بود، آوردند و به سلول بردند. ما را از حشمتیه برای بازجویی به ساواک آوردند. بعد از مدتی مرا از آنجا به زندان قصر بردند. زندانیان سیاسی را اول به بند 1 و 8 میبردند. مدتی بعد مرا از قرنطینه به بند شماره 4 منتقل کردند. اواخر تابستان یا اوایل پاییز بود. در بند شماره 4، عدهای از مشاهیر مجاهدین خلق زندانی بودند از جمله مهدی تقوایی، همان کسی که به رضاییها از اعضای سازمان مجاهدین پناه داده بود یا هادی روشنروان و تعداد دیگری از قدیمیهای مجاهدین، از روحانیون سرشناس نیز آقایان فاکر، بیات و گرامی آنجا بودند.
اعضای مجاهدین خلق خیلی زود به من اعتماد کردند. به سراغم میآمدند و با من قدم میزدند و سوابق مرا میپرسیدند. برای من معلم گذاشتند که به من قرآن بیاموزد. بعد که به من جزوه میدادند من بر سر جزوههایشان دچار مشکل شده بودم. حداکثر فهم آنها از وحی انبیاء، فهم کاتالیزوری بود و قرآن را با نگاه شخصی و گروهی تفسیر بهرأی میکردند. اما فضا به گونهای بود که شکستن آن سخت بود. یک بار با محمدجواد قدیری که معلم قرآن مجاهدین بود جر و بحث کردم، فایدهای نداشت. باز یادم هست روزی در زندان فردی به نام «احمد رودی» از اعضای سازمان را دیدم که داشت کتاب «چگونه انسان غول شد» را مطالعه میکرد. در همان حال من داشتم کتاب امام علی نوشته دکتر عبدالمقصود را میخواندم و رو کردم به او گفتم: احمد تو شیعه هستی؟ گفت: بله یعنی چه؟ این چه سوالی است؟ گفتم: چند بار زندگی امیرالمؤمنین را خواندهای؟ گفت، یک بار هم کامل نخواندم. گفتم به تو چه مربوط است که انسان چگونه غول شد. گفت این سیر مطالعاتی است که بچههای سازمان دارند. چون بچههای سازمان به درست بودن فرضیه تکامل اصرار داشتند و بعد با او جر و بحث کردیم.
تضادهای فکری شما با این نوع تفکرات اعضای سازمان مجاهدین در زندان به کجا انجامید؟
من برای خودم سیر مطالعاتی در پیش گرفتم. مثلاً اول پیش آقای بیات رفتم و از او خواستم که به من فلسفه یاد بدهد و این شد که او مدتی روش رئالیسم علامه طباطبایی را به من تدریس کرد. پس از مدتی مرا از بند 4 به بند 2 و 3 بردند. زمستان 1352 بود که در این بند با آقای «محمد رجبی» دوست شدم. او فلسفه خوانده بود، شاگرد مرحوم دکتر «فردید» بود. رجبی فرزند مرحوم «علی دوانی» است.
او به من توصیه کرد که اگر میخواهی جریانهای فکری معاصر را بشناسی، ناچاری که فلسفه بخوانی. رجبی به من منطق و فلسفه عمومی یاد داد. تاریخ فلسفه و سیر حکمت را نیز پیش او آموختم. شاید کتاب سیر حکمت در اروپای فروغی یکی از بهترین کتابهایی باشد که در این باره نوشته شده و من آن را به شکل کلاسیک پیش آقای رجبی خواندم.
در کنار اینها پیش مرحوم قدسی خراسانی که شاعر برجستهای بود و با آقای محمدتقی شریعتی در یک اتاق بود، عربی میخواندم و نیز درسهایی از آقای طارمی که طلبه بود گرفتم. همه اینها باعث شد تا با انحرافات ایدئولوژیک آنها به صورت عمیق و مستدل آشنا شویم و راه خودمان را پیدا کنیم. نفاقشان هم از همان زمان در تناقض قول و عمل پیدا بود. بعد که نفاقشان برای من روشن شد تصمیم گرفتم در زندان با آنها قطع رابطه فکری کنم و دائماً بهانه میآوردم و از آنها دوری میکردم.
شما پس از آزادی از زندان خیلی تلاش کردید تا انحراف سازمان مجاهدین را افشا کنید. چگونه این کار را میکردید و آیا با مشکلاتی در فضای آن دوره روبهرو نبودید؟
بله. اولین همتم پس از زندان، تشویق افراد برای پیوستن به جریان مبارزه و در عین حال دوری از مجاهدین خلق بود. من جزوههای سازمان مجاهدین خلق را قبل از زندان آخر به دوستانم داده بودم و میخواستم تحولات فکری آنها و مبانی انحرافیاش را برای آنها آشکار کنم. این بود که یک یک دوستانم را پیدا میکردم و موضوع انحراف سازمان را برای آنها شرح میدادم. اگرچه بعضیها میگفتند تو بریدهای. البته واقعاً از طرفی فضای خفقان بود و از طرفی فضای سخت این انحرافها و چالشها که هر کسی را سردرگم میکرد. این بود که تصمیم گرفتم به قم بروم و درس علوم دینی بخوانم.
در قم هم به مبارزات سیاسی و انقلابی ادامه دادید؟
بله. اول در حادثه 19 دی 56 قم بعد از شهادت آقامصطفی خمینی فعالیت داشتم و در مرحلهای برای خرید اسلحه به شیراز رفتم. بعد در تظاهرات ساری شرکت کردم. یادم هست همان جا در تظاهرات شعاری دادم با این عنوان «پنجاه سال سلطنت، پنجاه سال خیانت» و مردم همه همراهی کردند. بعد هم ماجرای 17شهریور پیش آمد که خیلی تأسف خوردم که چرا من در آن تظاهرات شرکت نکردهام.
هنگام ورود امام به ایران در 12 بهمن 57 کجا بودید و چه میکردید؟
من هم همراه با خانوادهام با وانت نیسان خود را به تهران رساندم. در مراسم ورود حضرت امام فعالیت جدی نداشتم و از دور نظارهگر فرمایش حضرت امام در بهشتزهرا بودم. بعد از پایان مراسم بهشت زهرا، تعدادی از اهالی قم را سوار ماشین کرده و به قم رساندم.
23بهمن هم با خانواده به طرف بهشهر به راه افتادم تا در آنجا بتوانم به انقلاب خدمتی بکنم.
انگار حکم تشکیل کمیته بهشهر را هم شما در اوج پیروزی انقلاب از آیتالله مهدوی کنی گرفتید؟ چه شد و چگونه این کار را انجام دادید؟
شهر بهشهر حوزه علمیهای داشت که در مسجد ملاصفر علی بود. رئیس آنجا آیتالله محمد شاهرودی بود. آن ایام که ایشان بیمار و خانهنشین شده بودند برخی از روحانیون شهر به آنجا رفتند و اعلامیه دادند که کمیته تشکیل دادهاند. این در حالی بود که ما خودمان کمیته تشکیل داده و در حال فعالیت بودیم. در این شرایط زیاد سخت نگرفتیم و با آنها مذاکره کردیم که کمیته شما، کمیته قضایی باشد. چون در شهر دادگستری نداریم و ما هم انتظامات را اداره میکنیم و وجود دو نیروی مسلح در شهر به صلاح نیست. آنها گوش نکردند و گفتند کمیته واقعی ما هستیم. همان دوره بود که بچههای انقلابی با شجاعت اسلحهخانههای شهربانی و ژاندارمری را خالی کرده بودند و دست خیلیها اسلحه بود.
بعد فضای کاری بین نیروها و گروهها مشکلساز شده بود و من احساس کردم که این روند ممکن است به اختلاف منجر شود. به تهران آمدم و به مقر کمیته که در مجلس شورای ملی بود، رفتم. آقای بهزاد نبوی از ساختمان بیرون آمد، سابقه مرا که پرسید، سریع مرا به داخل برد. من با بهزاد نبوی همبند نبودم و او مرا نمیشناخت. گزارش مختصری نوشتم و اوضاع شهر را توضیح دادم. او گزارش را نزد آیتالله مهدوی کنی برد. چند لحظه بعد برگشت و گفت، آیتالله مهدوی گفتند شما حکم را به نام خودت یا به نام هر که صلاح میدانی بنویس، من امضاء میکنم.
من هم حکم را این طوری نوشتم: جناب حجتالاسلام والمسلمین آقای شیخ محمد شاهرودی، بدین وسیله به شما ماموریت داده میشود که کمیته انقلاب اسلامی بهشهر را با مشورت سایر روحانیون و کمک آقای احمد توکلی و آقای نبی کاظمی تشکیل بدهید. با این حکم قصد داشتم هم بزرگی آقای شاهرودی را حفظ کنم و همه روحانیت را شریک کنم و هم در عمل کار از دست ما خارج نشود.
با همین حکم بود که هم اختلافات آنجا را سروسامان دادیم و کمیته انقلاب اسلامی بهشهر فعالانه شکل گرفت.
بعد از انقلاب شما یکی از مخالفان و منتقدان جدی بنیصدر بودید. حتی برای گفتوگو در باره مسایل مربوط به او با امام ملاقات کردید و در مجلس اول هم نطق تندی علیه او داشتید. شما او را چگونه میدیدید و انتقادهای شما چه بود؟
وقتی بحث انتخاب بنیصدر پیش آمد، اکثر نیروهای انقلابی و قدیمی بهشهر مخالف بنیصدر بودند. البته مخالفتها جدی نشده بود. من از گذشته نوشتههای بنیصدر را خوانده بودم و رگههایی از اباحیگری و دور از مبانی اسلام را در آن دیده بودم. در عالم سیاست هم رفتارش پسندیده نبود. نوعی سلوک متکبرانه داشت. با تمام تلاشی که کردیم بر سر تعیین وزرای کابینه شهید رجایی، که قرار بود حکمیت بشود، او در پایان حکمیت را هم نپذیرفت. یک بار در همان جلسات حکمیت برگشت به من گفت تو اولین کسی بودی که در مجلس علیه من نطق کردی و چرا چنین سخن گفتی؟ من هم جواب دادم: بله شما که ایران نبودید، فرانسه بودید، ما انقلاب کردیم، زندان رفتیم تا حکومت عوض شود و شاه نداشته باشیم، رئیس جمهور داشته باشیم که اگر اشتباهی مرتکب شد، در انتقاد از مسئولان حکومتی آزاد باشیم. اما او با روحیه متکبرانه و خودخواهی که داشت همه نیروهای انقلاب از جمله آقای میرحسین موسوی را طرد کرد.
در ملاقات با امام چه نتیجهای گرفتید. امام چه نظری داشتند؟
با چند نفر دیگر، چندین بار پیش امام رفتیم و در باره بنیصدر با ایشان صحبت کردیم. یک بار که حدوداً 40 نفر از نمایندههای جوان مجلس میشدیم، تصمیم گرفتیم پیش امام رفته و مسأله جنگ و بنیصدر را با ایشان مطرح کنیم. بدون تعیین وقت قبلی به دفتر امام در جماران رفتیم. حوالی ظهر بود که مسئول دفتر امام گفت: شما بدون وقت قبلی آمدهاید.
من جوانی کردم و به پاسخ ایشان اعتراض کردم و گفتم: ما چهل نفر نماینده مجلس هستیم، نمیتوانیم ده دقیقه امام را ملاقات کنیم؛ اگر کار نداشتیم که نمیآمدیم. آن بنده خدا با اوقات تلخی خدمت امام رفت و برگشت و گفت بیایید بروید داخل. وارد اتاق شدیم و امام تشریف آوردند و دوستان حرفهایشان را زدند. نمیدانم من بودم یا شهید استکی نماینده شهرکرد که قرار بود در مورد اختلاف مجلس و بنیصدر صحبت کند. تا خواستیم بحث را آغاز کنیم امام با خنده گفت: ناراحت نباشید، درست میشود. الان جنگ است و بروید دنبال وحدت باشید و سعی کنید اختلاف حل شود.
ما همه عصبانی بودیم و آرامش حرفهای امام مثل آبی بود که روی آتش عصبانیت ما ریخته شد و وقتی بیرون آمدیم اصلاً التهابی نداشتیم. علی آقا محمدی نماینده همدان به من گفت: خیلی خوب شد، چون اگر امام چیزی علیه بنیصدر میگفت ما فردا چهل شهر را در نماز جمعه علیه بنیصدر به هم میریختیم. من هم دیدم واقعاً حرف خوبی میزد. تاریخ گواه مدارای مجلس و رجایی با بنیصدر است. بحث بر سر شخص بنیصدر نبود بلکه اختلاف نظر ایدئولوژیکی بود. اینها باید به خوبی در تاریخ ثبت و بررسی و منعکس شود.