در اواخر سال 50 عده اي از دانشجويان مذهبي از جمله آقاي محمد باقر باقري نژاديان فرد توسط ساواك تبريز دستگير شدند :
" در خوابگاه بودم و مطالعه مي كردم . يكي صدا زد كه دم در يك نفر با شما كار دارد . من به سرعت لباس پوشيدم كه بروم دم در ... ديدم ماشين ساواك آمد و ما را سوار ماشين كردند . در بيرن دانشگاه هم چشم هاي من را بستند و بردند ساواك تبريز . "
پس از انتقال به ساواك شكنجه و بازجويي آغاز شد :
" من را خواباندند روي نيمكت و طناب پيچ كردند و با كابل شروع كردند به كف پاي من زدند، چنان كه از كف پايم خون بيرون زد . بعد از شكنجه مفصل مدت زيادي من را در ساواك تبريز نگه داشتند و بعد از آن به اتفاق چند مامور به تهران منتقل كردند ... در حال انتقال راديو ماشين ماموران روشن بود و به مناسبت ماه محرم برنامه اي مرتبط با امام حسين (ع) و قضاياي كربلا پخش مي كرد . حال خوبي پيدا كردم . مي توانم بگويم اشك شوقي در چشم من حلقه زد كه به خاطر عشق به امام حسين و راه امام حسين گرفتار شده ام . ماموران متوجه گريه ي من شدند و گفتند ناراحتي از اين كه دستگير شده اي ؟ گفتم نه من خيلي خوشحالم، اين اشك شوق است كه از چشمم مي آيد، چون كعتقدم كه در راه امام حسين گرفتار شده ام ... "
در تهران وي را به كميته مشترك ضد خرابكاري شهرباني و شاواك تحويل دادند :
" در اين مدت در سلول انفرادي بودم . دو نوع شكنجه مي دادند ، يكي شكنجه جسمي يعني شلاق زدن با كابل و شوك الكترونيكي و سيلي زدن بود و يك نوع شكنجه هم روحي بود . من نمي دانم آبا آن صداهايي كه ظرف 24 ساعت مي شنيديم ايا واقعا زندانيان را شكنجه مي دادند يا اين كه نوار پخش مي كردند، يا تركيبي از اين ها بود... "
آقاي باقري نژاديان در دادگاه به 3 سال زندان محكوم شد :
" تا فكر مي كنم حدود 6 ماه بعد من ديگر مجبور شدم خبر زنداني بودنم را به اطلاع خانواده ام برسانم ، چون مادرم نمي دانست من زنداني هستم . تا آن موقع اطلاع نداشتند ولي وقتي محكوميت من 3 سال شد، مجبور شدم كه خبر بدهم . مادرم هم پس از اطلاع اصرار مي كنند كه با من ملاقاتي داشته باشند . يكي از برادرانم آن موقع در هفت گل سرباز بود، مرخصي مي گيرد و مي آيد و همراه خواهر و برادر ديگرم همه با يك فولكس واگن راهي تهران مي شوند . در شهريور سال 1351 با من ملاقات كردند ، البته قبل از اين فقط يكي – دو بار برادر بزرگم به ملاقات من آمده بود . "
در فاصله اي كه در تهران بودند ، دو سه مرتبه به ملاقات وي آمدند :
" مادرم از من سوال مي كرد چي شده ؟ شكنجه هم داده اند ؟ من مي گفتم باه . اين نوعشكنجه ها رادادند . مي گفت خوب تو ناراحت نيستي ؟ مي گفتم بالاخره شكنجه كه مي دهند آدم ناراحت مي شود و از نظر جسماني به زحمت مي افتد اما چون براي رضاي خداست و در راه خداست اگر آدم را حتي ذره ذره هم بكنند به خاطر خدا قابل تحمل است و لذت هم دارد . مادرم گفت كه تو دلت نمي خواهد ما را ببيني ؟ گفتم بله من شما را دوست دارم و علاقه دارم اما خدا را بيش از شما دوست دارم ... "
اما دست تقدير قضاياي ديگري را رقم مي زند :
" اين ملاقات چند بار انجام شد و خانواده ام تهران را ترك كردند . در زندان نعنول اين بود كه چند روزنامه محدود مي آوردند و هر صفحه را چند نفر مي گرفتند و دور هم جمع مي شدند و مطالعه مي كردند . فكر مي كنم با يك روز تاخير روزنامه به دست ما مي رسيد . ظرف يكي دو روزي كه گذشت يم صفحه از روزنامه افتاد دست من و خيلي طبيعي و عادي آن را مي خواندم ، صفحه حوادث بود . گوشه ي روزنامه ديدم عكس دو تا برادرم را چاپ كرده اند ، توجه ام جلب شد . با تيتر درشت در همان صفحه حوادث نوشته بودند كه يك خانواده زنده زنده در آتش سوختند . حالا حساب كنيد دو – سه روز قبل با آن ها ملاقات داشتم ... "
در آن شرايط لحظه ي بسيار سختي بود زيرا :
" من رابطه ي عاطفي شديدي با مادر و برادرهايم داشتم . جوان هم شايد عاطفه اش بيشار باشد . يم دفعه شُك به من دست داد . به سراغ يكي از دوستان زنداني ام رفتم و فكر مي كنم صورت او را بوسيدم . گفت چه شده است ؟ اشاره كردم به روزنامه ، نمي تواستم حتي بگويم چه شده است . ديگر زبانم كار نمي كرد ، فقط اشاره مي كردم به عكس . وقتي روزنامه را خواند و متوجه قضيه شد دستن را گرفت و مرا از زندان بيرئن برد . غروب بود و هوا داشت تاريك مي شد . چيزي كه در آن شرايط مرا بي اندازه ناراحت مي كرد ، ناراحتي مادرم بود كه چگونه مي خواهد اين مصيبت را تحمل كند ... "
غافل از آن كه مادر نيز به همراه دو فرزندش در آن آتش سوزي كشته شده بود.
جنبش دانشجويي تبريز به روايت اسناد و خاطرات / رحيم نيكبخت / صص 321- 324