حسّ پـرواز در پـرم سـبـز است
آسمان در بـرابرم سـبـز است
بالی از من اگر قـَدَر بشکست
از قضا بال دیگرم سـبـز است
من بهارم ، بهار بی پـایـان
دشت در دشت پـیکرم سبز است
از لبانم فـرات میجوشـد
مثل عباس بـاورم سبز است
عَـلَم من ! همیشه سبز بمـان
چون که دست بـرادرم سبز است
میپرم تـا خـدا ، همین امشب
مثل سجّـاده سنگرم سبز است
پـدرم چشم زخمیام را بست
حیف شـد جـای مـادرم سبز است
***
غزلی سـرخ بـا ردیـفی سبـز
چه کنم ؟ تیغ خنجرم سبز است