با مهندس طاهری آشنا شدم كه بعداز انقلاب نماینده كازرون در مجلس اول شد. جایگاهی كه مهندس طاهری در شیراز داشت مثل جایگاه استاد سیداكبر پرورش در اصفهان بود. با این فرق كه ایشان انقلابیتر از پرورش بود.
اشاره: آنچه ميخوانيد مصاحبه نشريه پنجره با دكتر احمد توكلي است.
اگر موافق باشید، گفتوگو را از مبارزات شما در قبل از انقلاب
شروعكنیم. ماجرای اولین باری كه رژیم شاهنشاهی به فعالیتهای انقلابی
جنابعالی واكنش نشان داد به چه زمانی برمیگردد؟
در بهشهر
ماركسیستهای تودهای و متجددمآبانی كه ژست روشنفكری میگرفتند تبلیغات
ضددینی داشتند. این غیر از ترویج بیبندباری به دست رژیم بود. آن اشخاص نیز
اگر مورد حمایت رژیم نبودند، لااقل رژیم از كارشان استقبال میكرد. جمعی
از جوانان متدین شهر در سال 1327 شمسی انجمنی تحت عنوان انجمن جوانان
مسلمان بهشهر تشكیل دادند. اكثر آنان تحت تربیت فقیه زاهد معروف آیتالله
حاج شیخ محمد كوهستانی بودند. انجمن بعدازظهرهای جمعه در مسجد نصیرخان
جلسهای داشت كه افراد زیادی اعم از پیر و جوان در آن شركت میكردند. برای
جلب جوانان، سالن مسجد مجهز به صندلی و تریبون بود. وقتی سال ششم دبیرستان
را در مدرسه خوارزمی تهران میگذراندم (سال 1347ش)، در سفری به بهشهر قرار
شد در این جلسه سخنرانی كنم. مقالهای در نقد لایحه خانواده كه در مجلس
فرمایشی مطرح بود نوشتم و خواندم. فردای همان روز، من بههمراه پدرم، عمویم
و آقای حاج علی نیكخواه كه رابط انجمن جوانان مسلمان با شهربانی بود، به
شهربانی احضار شدیم. من و آقای نیكخواه را به اتاق رئیس اطلاعات شهربانی
بردند. عمو و پدرم را نیز كه از بزرگان شهر محسوب میشدند، به اتاق رئیس
شهربانی هدایت كردند. این طرف ما بازجویی میشدیم و آن طرف هم پدر و عموی
بنده، نصیحت میشدند. آنها بهدلیل آنكه مرا بازداشت نكردند، منت زیادی بر
سر پدر و عمویم گذاشتند. البته متن مقالهای كه نوشته بودم گیر آنها
نیفتاد ولی بههرحال فتح بابی شد برای چالشهای آینده با رژیم.
چه شد كه برای تحصیل به شیراز رفتید؟
سال
آخر دبیرستان را در تهران گذراندم و در خانه خواهرم ساكن بودم. تابستان
سال 48، قبل از امتحانات نهایی، در كنكور دانشگاه پهلوی شركت كردم. آن زمان
هنوز كنكور سراسری بهوجود نیامده بود. در رشته برق و الكترونیك دانشگاه
پهلوی كه سرآمد همه رشتههای دانشگاهی بود قبول شدم. پسر رئیس دبیرستان
خوارزمی به نام شهریار جواد، فردی مذهبی و انقلابی بود و با هم دوستی
داشتیم. در همین روزها از من پرسید: «میخواهی مهندسی بخوانی كه چه كاره
شوی؟» گفتم «میخواهم بروم و خدمت كنم» گفت: «رشتهای بخوان كه به درد نهضت
بخورد» آن موقع به مبارزه امام خمینی(ره) نهضت میگفتند. تشویقم كرد
اقتصاد بخوانم. میدانستم كه پدرم قبول نمیكند، چراكه تنها كسی بودم كه از
بهشهر توانسته بودم در دانشگاه پهلوی شیراز كه فقط 3000 دانشجو داشت قبول
شوم. سعی كردم پدرم را هر طور شده قانع كنم. به او گفتم كه خاطر جمع باش،
حالا كه در دانشگاه پهلوی قبول شدهام، حتما میتوانم در دانشگاه فنی تهران
هم قبول شوم. میدانستم اگر بگویم میخواهم بروم اقتصاد، نمیپذیرد. از آن
گذشته هزینه درس خواندن در دانشكده فنی نزدیك به 3000 تومان میشد كه برای
ما بسیار سنگین بود. یك هفتهای گذشت. صبحها از خانه خواهرم كتاب شیمی و
فیزیك نوین را كه كتابهای كمكدرسی آن زمان بود، زیر بغل میگذاشتم و به
خانه شهریار جواد میرفتم. در زیرزمین خانه آنها كتابهای خودم را كنار
گذاشته و عربی، منطق و فلسفه مطالعه میكردم تا در رشته اقتصاد دانشكده
فنی امتحان بدهم. چند روزی كه گذشت، برادرم آمد و گفت: «آقاجون دارد پول
تهیه میكند تا تو را در شیراز ثبتنام كند.» احساس كردم كه اوضاع خیلی بد
شده؛ بهخاطر همین سریع به بهشهر رفتم و مستقیم به مغازه پدر سر زدم. با
ایشان علت عدم تمایل به خواندن مهندسی را مطرح كردم اما باز هم ایشان
مخالفت كرد و مجبور شدم با كمال بیمیلی به احترام پدرم به شیراز بروم و
ثبتنام كنم. در همین تابستان اتفاقی افتاد كه از نظر سیاسی در من تأثیر
داشت. شبی با شهریار جواد از حسینیه ارشاد بهسمت پایین راه افتادیم و
همراهمان از این ضبط صوتهای ترانزیستوری كه تازه آمده بود و باتری و
كاسِت میخورد، داشتیم. به هر كسی میرسیدیم، نظرش در رابطه با اسلام را
میپرسیدیم. نزدیك پارك دانشجوی فعلی كه رسیدیم، یك ماشین پیكان متوجه ما
شد. ماشین ایستاد و ساواكیها پیاده شدند. من با احتیاط مسیر را عوض كردم و
از تیررس دید آنها خارج شدم. ولی شهریار جواد را گرفتند. البته او را یكی
دو شب بیشتر نگه نداشتند؛ چراكه پدرش با رژیم روابطی داشت.
فقط بهخاطر اینكه نظر مردم درباره اسلام را میپرسیدید میخواستند شما را دستگیر كنند؟
بله.
آن زمان این سؤال خیلی معنادار بود. اسلام در آن زمان معادل جهاد بود و
جوانی ریشدار كه ساعت ۱۰ شب در خیابان از دیگران در رابطه با اسلام نظر
میپرسد، یعنی اهل مبارزه است. این حادثه هم خیلی به بنده ضربه زد؛ چراكه
وقتی جواد آزاد شد از نظر فكری به چپها متمایل شد و بهیكباره گفت
اسلام به درد نمیخورد! سر این مسئله كه چرا میخواهی اسلام را كنار بگذاری
جروبحث زیادی كردم. او سعی نمیكرد مرا همراه خود كند و به من میگفت تو
خوبی و همانگونه كه هستی باش؛ اما من چپی میشوم و اسلام را هم دیگر قبول
ندارم. مادرش خیلی اصرار داشت كه من با او دوست بمانم تا شاید اصلاح شود
ولی هیچگاه اینگونه نشد. بعدها هم به آمریكا رفت و دیگر از او خبری
ندارم.
وقتی به شیراز رفتید، با چه كسانی آشنا شدید و روند مبارزاتی شما چگونه شد؟
آنجا
با افرادی از جمله آیتالله حائری شیرازی و آقای سیدجعفر عباسزادگان آشنا
شدم. سید جعفر عباسزادگان كه بعدها روابط نزدیكی با جنبش مسلمانان مبارز
پیدا كرد، از فعالان انقلابی شیراز و از مروجان نهضت امام خمینی(ره) و
بازاری متدین و نترسی بود. سپس با مهندس طاهری آشنا شدم كه بعداز انقلاب
نماینده كازرون در مجلس اول شد. جایگاهی كه مهندس طاهری در شیراز داشت مثل
جایگاه استاد سیداكبر پرورش در اصفهان بود. با این فرق كه ایشان
انقلابیتر از پرورش بود. در شیراز وارد فعالیتهای سیاسی دانشجویی شده و
در سال ۱۳۴۹ برای اولین بار بازداشت شدم. اعتصاب دانشجویی بود و خیلی فعال
بودیم. از دانشكده ادبیات علوم در صفی طولانی بهسمت دانشكده پزشكی حركت
كردیم. در فلكه اطلسی پلیس ریخت و دانشجویان را متفرق كرد و من و تعداد
دیگری از دانشجویان دستگیر شدیم. ۱۱ روزی بازداشت بودم و همین سابقه باعث
شد تا هر از گاهی در روند مبارزات و اعتصابات بازداشت شوم.
گویا زندان شیراز، آن روزها یكی از بدترین شرایط را داشته است؟
بله.
بهار ۴۹ كه بازداشت شدم، تیمسار پهلوان پسرخاله شاه، فرمانده شهربانی فارس
بود. ارگ كریمخان در مركز شهر شیراز را به زندان تبدیل كرده بودند.
محمدرضاپهلوی كه بهدلیل دفاع از سلطنت، با پادشاهان خوب بود، به كریمخان
زند بیاعتنا بود، چون كریم خان خود را شاه نمیخواند بلكه وكیلالرعایا
مینامید. پهلوی دوم كه آثار باستانی شاهان قدیم را در شیراز احیا میكرد،
به ارگ كریمخان توجه نمیكرد. هرگاه شرایط آنجا یادم میآید كه چه دستشویی
و حمامی داشتیم، حالم بد میشود. شرایط دستشوییها خیلی گفتنی نیست ولی
تنها همینقدر بگویم كه وقتی ما را برای استحمام میبردند، بهواسطه عدم
رسیدگی آنها به شرایط زندان، آب فاضلاب تا نزدیك ساق پای نفرات جمع
میشد.
بعضی از مبارزان آن زمان اعتقاد داشتند كه یا باید
ازدواج كرد یا مبارزه علیه حكومت و این دو با هم جمع نمیشوند، زیرا
وابستگی به خانواده زیاد میشود و شرایطی پیش میآید كه مانع مبارزه
میشود. شما علیالقاعده به این ماجرا اعتقاد نداشتید. درست است؟
بله.
آنهایی كه این حرف را میزدند، عدم وابستگی را بیشتر فیزیكی میدیدند تا
قلبی. البته بنده الان این تحلیل را دارم و آن زمان اصلا این تحلیل را
نداشتم. بنده یك مسلمان مذهبی بودم و باید زن میگرفتم؛ این كار من
تعجبآور نبود و تفكر خاصی هم نمیخواست. اتفاقا مذهبیهایی مثل ما، اصرار
داشتند كه زودتر ازدواج كنند؛ زیرا محیطهای آن روز، ناجور بود و حفظ
سلامت دینی كاری سخت محسوب میشد. من از همسرم به شرط مبارزه خواستگاری
كردم یا مثلا سید مرتضی نبوی هم خانمش جزء زندانیان بود.
زمانی كه
میخواستم ازدواج كنم با احمد جلالی كه دوست صمیمیام بود و بعد از انقلاب
سمتهای بالای سیاسی و فرهنگی داشت و شخصیت سیاسی و فرهنگی برجستهای است،
مشورت كردم. آن زمان میخواستم از دختر دانشجوی محجبهای خواستگاری كنم
ولی احمد جلالی منصرفم كرد و گفت برو از فامیل خودت زن بگیر. من هم چون
دخترخالهام را میشناختم و میدانستم دختر مؤمنی است، به فكر ایشان
افتادم. تابستان سال 49 كه در بهشهر بودم، انجمن جوانان كتابخانهای داشت
كه با كمك مالی مردم در حال گسترش بود. برای اینكه خانم را آزمایش كنم به
حسین [برادرزنم] گفتم كه چهطوره بهیجه (خواهر حسینی) را مسؤول بخش بانوان
كنیم؟ حسین موافق بود. پیشنهاد كردیم او هم قبول كرد. او خیلی خوب از پس
اداره كتابخانه برآمد و كتابهای ممنوعی كه داشتیم را امانت میداد.
میخواستم ببینم جرأت كارهای انقلابی را دارد یا خیر. نتیجه مثبت بود.
مدتی گذشت. مادرم گفت فلانی برای دختر خالهات به خواستگاری آمده
(خواستگار، مهندس متجددمآبی از بستگان بود.) نمیخواهی چیزی به خالهات
بگوییم؟ گفتم نه. بگذار ببینیم بهیجه جواب خواستگار را چه میدهد. اگر جواب
مثبت بدهد معلوم میشود كه به درد من نمیخورد. از نظر من این مسئله
آزمایش خوبی است. خلاصه به محض اینكه موضوع را با او مطرح كرده بودند، او
جواب رد داده بود. زمانی كه موضوع را فهمیدم خیلی خوشحال شدم و گفتم از این
آزمایش هم كه موفق بیرون آمد. تعطیلات بین دو ترم سال 49 تقریباً اوایل
بهمن به تهران آمدم. پدر و مادرم خانه خواهرم بودند، مادرم مرا به كناری
كشید و گفت دوباره برای دخترخالهات خواستگار آمده. مثل اینكه مذهبی است و
دانشجوی مهندسی است. طبیعی است كه به او جواب مثبت بدهند. از من پرسید كه
آیا میخواهی یواشكی به خالهات بگوییم؟ گفتم چرا یواشكی؟ بلندبلند بگویید!
مادرم گفت: عجب رویی داری! پدرم هم وقتی فهمید گفت عجب رویی داری! زیرا
برادر من، شش سال از من بزرگتر بود اما هنوز زن نگرفته بود. پدرم تعهد
گرفت كه تا درسم را تمام نكردم هوس شروع زندگی مشترك را نكنم. به بهشهر
آمدم و تمام عقایدم را در یك دفتر چهل برگ نوشتم كه حدود 25 صفحه شد.
یادتان هست چه نكاتی را در آن دفتر نوشته بودید؟
طرز
زندگی، طرز تربیت فرزند، این مسئله كه مبارزه میكنم و مقلد چه كسی هستم و
آداب جهاد و چرا مبارزه لازم است را نوشته بودم. نوشتم كه تا الان یك بار
بازداشت شدهام و به احتمال خیلی قوی زندانی میشوم، از دانشگاه اخراج
میشوم، مرا به سربازی میبرند و زندانی میشوم و شاید هم شهید شوم. اگر تو
با این شرایط حاضر هستی، بسم الله. پشت همه صفحات را هم خالی گذاشته بودم.
سپس آن دفتر را به خواهرم نشان دادم، او خواند و گفت خوب است، فقط الفاظ
عاطفی آن را خط بزن تادخترخاله تحت تأثیر عواطف تصمیم نگیرد. من هم الفاظ
عاطفهبرانگیز را خط زدم و فردا صبح به خانه خالهام بردم و پس از كش و
قوسی موضوع را به خالهام كه در واقع خاله مادرم بود مطرح كردم و دفتر را
هم به ایشان دادم تا به دخترش بدهد.
این دفتر را دارید؟
متأسفانه
آن دفتر در حمله ساواك به خانه یكی از بچهها كه در خوابگاه زندگی
نمیكرد، از بین رفت. من از ترس اینكه ساواكیها در خوابگاه آن را از بنده
بگیرند به خانه او برده بودم و او هم زمانی كه ساواكیها به خانه او ریخته
بودند، همه اسناد را در باغچه خانه آتش زده بود.
حاجخانم جزء سادات هم هستند. درست است؟
بله.
عید غدیر همان سال عقد كردیم. همسرم از آن موقع تا حالا كاملاً به تعهداتی
كه پذیرفته بود، وفادار بوده؛ درست براساس جملهای كه در دفتر 40برگ نوشته
بود. این ازدواج مانعم نشد، بلكه مشوق هم بود. بستگی دارد كه با چه كسی
ازدواجكنید. زنان زیادی بودند كه در راه مبارزه با شوهر خود همراه بودند.
البته زنانی هم بودند كه طاقت كمی داشتند و مانع میشدند.
ماجرای
احضار شما به ساواك در ماجرای مقنعهها كه در كتاب خاطرات خود به آن
اشارهای كردید هم در همین سال ۱۳۴۹ اتفاق افتاد. درست است؟
بله.
بهمن ۴۹، در بهشهر مراسم عقدكنان من و همسرم برگزار شد. سپس فورا به شیراز
بازگشتم و تا نزدیك عید ماندم. خانمی باحجاب در دانشگاه داشتیم به نام
خانم طاهره لباف كه الان متخصص زنان هستند. آن زمان تنها دانشجوی
مقنعهپوشی بود كه با چادر به دانشگاه میآمد و در هنگام حضور در كلاسها
چادرش را تا میكرد و در كیفش میگذاشت و با لباس گشاد و بلند و مقنعهای
كه به سر داشت، شناخته شده بود. زمانی كه دوباره میخواستم به بهشهر
برگردم، به خانم لباف پیغام دادم كه یكی از این مقنعهها را به من بدهد تا
برای همسرم ببرم. مقنعه را كه به بهشهر بردم به همسرم دادم كه آموزش خیاطی
دیده بود. او هم تعدادی از دوستانش را در منزل یكی از آنها به نام خانم
مریم عالمی (كه حالا معلم بازنشسته ساكن مشهد است) جمع كرد. شانزده نفری
بودند. منبر یكساعتونیمهای برای آنها رفتم و درباره محسنات حجاب صحبت
كردم. همه راضی شدند كه از مقنعه استفاده كنند. فردای همان روز به اتفاق
همسرم یك توپ پارچه تترون طوسی خریدیم و در تعطیلات عید، ایشان مشغول دوختن
مقنعهها بود. روز 14 فروردین كه شیراز بودم، خبر رسید كه شانزده
مقنعهپوش به مدرسه بهشهر رفتند و این ماجرا مثل بمبی در شهر تركید. رئیس
دبیرستان آنها، خانمی بود كه با بلوز و شلوار به مدرسه میآمد. بچهها را
مجبور كرده بود تا مقنعهها را بردارند؛ دخترها هم مقاومت كرده بودند.
دختر مجتهد بزرگ شهر آیتالله شاهرودی هم جزء همین 16 نفر بود.
نمیتوانستند با آن 16 نفر بهراحتی برخورد كنند. مأموران رفتند و به آقای
شاهرودی متوسل شدند. ایشان هم گفته بود كار آنها بلااشكال است و اگر شما
واكنش نشان بدهید، من به تهران تلگراف میزنم و گلایه میكنم. روز سومی كه
با مقنعه به مدرسه رفتند، آنها را اخراج كردند. گویا همینطور كه یكییكی
دخترها را از كلاسها بیرون میآوردند، یك دختر كلاس هفتمی هم كه
تابستان قبلش در كلاسهای تقویتیای كه در بهشهر گذاشته بودم شركت میكرد،
همراه این 16 نفر شده بود. ناظم به او گفته بود تو كه مقنعه نداری كجا
میروی؟ دختر هم گفته بود از فردا میخواهم مقنعه سرم كنم! بزرگان شهر به
آموزش و پرورش بهشهر فشار آوردند. آنها هم مجبور شدند این ۱۷ دختر را
برگردانند به این شرط كه از مقنعه استفاده نشود. آنها هم رفتند هر كدام
یك روسری بزرگ كه پیرزنها استفاده میكردند را طوری بستند كه مثل همان
مقنعه بود. بلافاصله ساواك بنده را احضار كرد.
ساواك شیراز؟
بله.
بازجویم هم آرمان بود كه بعدها اعدام شد. در بازپرسیها، آرمان دو نقش
بازی میكرد؛ گاهی آدمخوبه میشد و گاهی آدمبده. به آرمان گفتم، خیلی
دارید سخت میگیرید و مسئله به این كوچكی را سیاسی میكنید. دخترها
میخواهند حجاب داشته باشند و چیزی بر سر خود بگذارند تا مویشان پیدا
نباشد و راحت باشند. ساواك جرأت نمیكرد رسما بگوید كه این كار اشكال دارد؛
به همین دلیل حمل بر استفاده سیاسی میكردند تا بتوانند توجیهی برای
برخورد داشته باشند. خلاصه این مسئله سابقهای برای من و همسرم شد.
چه شد كه شیراز را رها كردید و به بهشهر برگشتید؟
بعد
از مسئله مقنعهها، یك اعتصاب دیگر پیش آمد كه سه روزی بازداشت شدم.
اعتصاب دیگری هم پیش آمد كه به واسطه آن مرا از دانشگاه اخراج كردند. من هم
فراری شدم و به بهشهر برگشتم ولی در بهشهر مرا دستگیر كردند و به شیراز
برگرداندند. از اینجا بود كه محكومیتهای من شروع شد. ۸ ماهی محكوم شدم كه
فقط ۵ ماهش را كشیدم. پس از آزادی، مرا به سربازی در ساری بردند و در
اداره دارایی ناحیه ژاندارمری گذاشتند كه اتاقش روبهروی اتاق ضداطلاعات
بود تا مثلا زیرنظر باشم. كاری هم به بنده نمیدادند. چهارده ماه از سربازی
گذشته بود كه باز دستگیر و مرا به كمیته مشترك به اصطلاح ضدخرابكاری
بردند و بعد از مدتی به ۳ سال حبس محكوم شدم كه ۳ سال و ۸ ماه مرا نگه
داشتند. آن زمان بندی در زندان بود به نام بند ملیكشها. رسم شده بود
برخی زندانیان كه محكومیتشان تمام میشد را آزاد نمیكردند و برای هر مقدار
كه میخواستند، به این بند میفرستادند. به هر حال هشت ماهی هم ملیكشی
كردیم.
زمانی كه وارد دانشگاه شدید، ظاهرا فضا بهگونهای
بوده كه بخش قابل توجهی از مبارزان در دانشگاه جذب سازمان مجاهدین خلق
میشدند. اگر هم گرایش ماركسیستی و چپ پیدا نمیكردند، حداقلش این بود كه
آنهایی كه علایق مذهبی داشتند به عضویت این سازمان درمیآمدند. چرا شما
مانند بسیاری از افراد دیگر كاملاً جذب این جریان نشدید؟
من
جزء كسانی بودم كه ابتدا مذهبی بودم و بعد انقلابی شدم؛ به همین دلیل شریعت
برای من بسیار اهمیت داشت و با روحانیت در تماس بودم. در بند 2 و 4، مرحوم
آقا محمدتقی شریعتی و مرحوم آقای قدسی خراسانی شاعر با ما همبند بودند.
ادبیات عرب را همراه با آقای دكتر محمد رجبی (فاضل اندیشمند كه اكنون رئیس
كتابخانه ملی است) پیش قدسی خراسانی خواندم. آن مرحوم به من جامعالمقدمات
درس داد. آخرین كتاب جامعالمقدمات صمدیه شیخ بهایی است كه متن سختی دارد و
طلبهها زیاد بهسراغ آن نمیروند، اما ایشان اینقدر صمدیه را برای ما
خوب گفت كه با همان كتاب، تقریبا در نحو بینیاز شدیم؛ بهطوری كه پس از
آزادی، در سال 1356 بهراحتی، همراه آقای صادق لاریجانی، (آیتالله حاج شیخ
صادق آملی لاریجانی رئیس قوه قضاییه كه آن زمان با اینكه پذیرش از دانشگاه
بركلی كالیفرنیا در رشته ریاضی داشت، طلبگی را ترجیح داده بود) محضر مرحوم
آیتالله شیخ محمد ایمانی فقه و تحریرالوسیله میخواندم. با همین برادر
نهجالبلاغه را هم نزد فاضل ارجمند آقای سید مهدی نبوی خواندیم. به زندان
برگردم. روحانیون دیگر مثل مرحوم لاهوتی، امید نجفآبادی، مرحوم آقای فاكر،
آقای شجونی، آقای سیدمهدی طباطبایی هم بودند. مجاهدین خلق هم خیلی تلاش
میكردند مرا جذب خود كنند. اسفند 52، برای من یك معلم مخصوص گذاشته بودند
تا به من درس بدهد و در من شبهه ایجاد كند. ابتدا معلم من قدیری بود؛ همان
فردی كه شهید قدوسی را ترور كرد و فراری شد. او از همان جوانیاش آدم
مرموزی بود. قدیری سعی میكرد به من و همدرسم قرآن بیاموزد؛ آن هم به
روشی كه خودش دوست داشت. من هم كارم شده بود به تفسیرهای او ایراد گرفتن.
بعد از مدتی به همدرسم یاد داده بودند كه به اشكالگرفتنهای من اعتراض
كند كه اگر اینگونه پیش برویم؛ نمیتوانیم یك سوره را تمامكنیم. قدیری
گفت: «احمد آقا شما خیلی سؤال میكنی و ایراد میگیری. ما این طوری
نمیتوانیم یك سوره را هم تمامكنیم.» من گفتم: مگر وجبی است؟! ما
میخواهیم قرآن یاد بگیریم. كمی بعد، از ترس اینكه همدرسم تحت تأثیر من
قرار نگیرد این كلاس را به هم زدند.
پس اولین كسی هم كه به شما انتقاد كرده و از شما ایراد گرفته منافقین بودند؟
میتوانید اینگونه برداشتكنید. آنها سپس فردی را مخصوص من گذاشتند كه نامش ابراهیم داور خواهرزاده ثابتی معروف بود.
ثابتی ساواك؟
بله.
او زودتر از ما آزاد شد. داور چون فكر میكرد از نظر استدلالی نمیتواند
كاری بكند از طریق عاطفی وارد شد. از خطبه عثمان بن حنیف برای من شروع كرد و
برای من تفسیر نهجالبلاغه میگفت. اینها گذشت تا بند مرا تغییر دادند.
زمستان سال 52 با محمد رجبی دوانی (رئیس كتابخانه ملی) آشنا شدم. او زود
گرم نمیگرفت ولی با من رفیق شد و قرار گذاشتیم به من فلسفه درس بدهد. او
از شاگردان دكتر احمد فردید بود و مبانی مذهبی را از پدر خود (مرحوم
آیتالله شیخ علی دوانی) خوب آموزش دیده بود. او در یك منظومه فكری فلسفه
درس میداد و ساحتهای معرفتی ساحت عقل، عشق و دین را معرفی میكرد. در
این درسها با فلسفه علم آشنا شدم و به انحرافات فكری مجاهدین خلق بهطور
تفصیلی پی بردم. از سوی دیگر با محمدهاشم خانی آشنا شدم. او مدتی در بند شش
با مسعود رجوی همبند بود. یك بار خیلی سخت به من خرده گرفت كه با سازمان
مجاهدینیها حشر و نشر نكن. گفت آنها منافق هستند. بعد از این تذكر با
دقت بیشتر، علاوهبر انحراف، نفاقشان را هم فهمیدم. فكر میكنم روحیهای كه
در من بود و اجازه نمیداد تا هر حرفی را بیدلیل بپذیرم و تقید به شریعت
كه شاقول من در برخورد با گروههای سیاسی بود مانع هضم من در مجاهدین خلق
شد. البته ارتباط نزدیك با روحانیت در این امر تأثیر داشت.
در كتاب خاطرات خود گفتهاید كه زمانی برنج فروشی میكردید. قضیه از چه قرار بود؟
بعد
از از زندان دوستانی در فریدونكنار داشتم كه مرا تشویق كردند تا با
برنجفروشی گذران زندگی كنم. بر اساس راهنمایی آنها میتوانستم با یكی دو
ماه كار مخارج یك زندگی همراه با قناعت را تأمین كنم و بقیه وقتم را صرف
تكمیل مطالعات اسلامی آغازشده در زندان نمایم. از آقای دكتر عباس شیبانی كه
با او همزندان بودم، چهلهزار تومان قرض كردم و با آن یك نیسان خریدم.
برنج اعلای فریدونكنار میآوردم به قم و تهران و به دوستان دوران دانشگاه و
زندان میفروختم. در سال دو ماه كار میكردم و یك سال با پولش زندگی
میكردم.
پس بركت زیادی داشت...
بله. البته همسر قانع متعهد و وفادارم این را ممكن میساخت.
ده ماه دیگر را مطالعه میكردید؟
مطالعه
میكردیم و كارهایی كه فكر میكردیم وظیفهمان است. یارگیری میكردیم و
آدم شناسایی میكردیم. آقای هادی ایمانی كه الان مدیركل انتخابات در شورای
نگهبان است، با یك تیمی كارهای مخفی میكرد و بمب و امثال اینها درست
میكردند. از طریق وی با آقای علی قیامتیون كه زمانی در وزارت كشور بود،
آشنا شدم. دست خودم را پیش اینها رو نمیكردم چون خیلی ولنگ و باز بودند و
خطر لورفتن خیلی بود. بعضی وقتها كلید خانهاش را میگرفتم به این بهانه
كه میخواهم در آنجا مطالعه كنم. بعد میرفتم و مقداری از مواد منفجرهشان
را بر میداشتم تا جداگانه كار كنم و اینها متوجه نشوند. اما انقلاب همه
تحلیلها را به هم ریخت. من حتی در آن زمان با خودم میگفتم چون دسترسی
به مرجع تقلید ندارم، پس باید بروم مجتهد متجزی بشوم.
یادتان هست روز 22 بهمن كجا بودید؟
بهار
سال 56 و پس از آزادی از زندان، به قصد تكمیل مطالعات دینیام به قم كوچ
كردم. همسرم هم كه در بابلسر معلم بود، تقاضای انتقال داد و بدون دردسر
منتقل شد. تا 24 بهمن 1357 در قم بودم و روزهای حساس انقلاب در این شهر
بودم. روز 22 بهمن هم در راه تبریز بودم كه شنیدم رژیم متلاشی شده. ترافیك
سنگینی در جاده بود و راه هم مسدود شد. نزدیك اشتهارد پیاده شدیم و با زحمت
زیادی به تهران آمدم.
چه شد كه دوباره به بهشهر برگشتید و بهعنوان نماینده مردم این شهر وارد اولین دوره مجلس شورای اسلامی شدید؟
روز
24 بهمن از قم حركت كردم و نزدیك مغرب بود به بهشهر رسیدم. اول شهر
تفنگچیهای انقلابی ایستاده بودند و ماشینها را كنترل میكردند. اولین
نفری كه مرا دید فریاد كشید: «احمد آقا آمد؛ احمد آقا آمد» و بچهها خیلی
خوشحال شدند. از فردای آن روز بهطور طبیعی مسؤولیت به گردن من افتاد، چون
باسابقهترین فرد سیاسی شهر بودم و خانوادهام سرشناس و مورد اعتماد همه
بودند. من هم روحانی بزرگ شهر را احترام كردم و كلید اسلحهخانه را به
ایشان دادم. چند روز بعد شهربانی را افتتاح رسمی كردیم و آیتالله شاهرودی
هم كلید اسلحهخانه را تحویل آقای محمد مقیمی برادر بزرگتر همین احمدعلی
مقیمی نماینده فعلی بهشهر داد كه از مبارزان زندانرفته بود. به این ترتیب
شدم رئیس كمیته بهشهر و قریب 10، 15 نفر از انقلابیون را هم جمع كردیم و هر
شب در جلساتمان برای شهر تصمیم میگرفتیم. چپیها هم داخل شهر قدرت
داشتند. ولی هیچكدام نمیتوانستند با من همآوردی كنند؛ الا یك دسته از
طلاب شهر كه رفته بودند در یك مدرسه علمیه و موازی با ما یك كمیته تشكیل
داده بودند برای حل اختلافات. آمدم تهران و رفتم در جلوی كمیته مركزی.
جمعیت زیادی ایستاده بود و نمیشد داخل رفت. بهزاد نبوی آمد یكییكی
مراجعین را دخل برد. از من پرسید: تو كی هستی؟ من خودم را معرفی كردم و
گفتم كه زندان هم بودهام. گفت كه چهكسانی را از زندان میشناسی؟ یك سری
لیست دادم. مرا داخل برد.
یعنی تا قبل از آن بهزاد نبوی را نمیشناختید؟ شما مگر در زندان با هم برخوردی نداشتید؟
نه. او بند پنج و شش بود. من بندهای دیگری بودم.
همان موقع عزتشاهی هم آنجا مسؤولیت داشت؟
بله.
عزتشاهی هم همانجا بود. من نشستم گزارش نوشتم و اوضاع بهشهر را كامل شرح
دادم. آقای مهدویكنی كه مسؤولیت كمیته را برعهده داشت گزارش را خواند و
به من گفت برای هر كس از مبارزان كه صلاح میدانی حكم انتصاب بنویس تا امضا
كنم و كمیته آنجا رسمی شود. من هم حكم را اینطوری نوشتم: جناب
حجتالاسلاموالمسلمین آقای شیخ محمد شاهرودی، بدینوسیله جنابعالی را
مسؤولیت دادیم كه كمیته انقلاب اسلامی را بهوسیله آقای احمد توكلی و
میرعبدالواحد بنیكاظمی و با كمك برادران دیگر و مشورت سایر روحانیان شهر
تشكیل دهید. خلاصه خودمان را به دست آقای شاهرودی، رئیس كردیم و احترام
ایشان هم حفظ شد. البته كمیته موازی را تعطیل نكردیم بلكه نام آنها را عوض
كردیم و گذاشتیم: كمیته رسیدگی به تظلمات و شكایات مردمی و به آنها شأن
حقوقی و قضایی دادیم. اسم خودمان را هم كمیته انقلاب اسلامی نگذاشتیم بلكه
كمیته انتظامی انقلاب اسلامی نام ما شد و خودمان را تنزل دادیم. انتخابات
مجلس كه شد انقلابیون جلسهای گذاشتند تا مشخص كنند چه كسی نامزد شود و از
چه كسی حمایت شود. من در آن جلسه شركت نكردم تا راحت بتوانند حرف بزنند.
جلسه كه تمام شد نتیجه این شد كه بروند پیش شهید سید عبدالكریم هاشمینژاد و
از او بخواهند نامزد شود. اگر هم ایشان قبول نكرد، احمد توكلی نامزد شود.
یك گروه سهنفرهای نزد آقای هاشمینژاد در مشهد رسید و موضوع را طرح كرد.
ایشان هم گفته بود كه تردید نكنید، احمد باید نامزد بشود، من میخواهم
بروم مجلس خبرگان. البته عدهای به واسطه سابقه انقلابی من و قاطعیتی كه در
روزهای بعد از انقلاب داشتم، تلاش كردند برای من رقیب بتراشند. دورقیب
جدی داشتم؛ یكی دادستان شهر بود و دیگری نماینده مجاهدین خلق. او هم زندانی
سیاسی بود ولی سرشناس و باعرضه نبود. به هر طریق بود، در انتخابات رأی اول
را آوردم و وارد مجلس اول شدم.
گویا در همان دوره اول در هیئت رئیسه هم قرار گرفتید و بیش از بقیه نمایندگان در متن حوادث مجلس بودید؟
بله.
چند جوان بودیم كه در انتخابات هیئت رئیسه رسمی برگزیده شدیم. آقای هاشمی
رفسنجانی هم كه رئیس مجلس شده بود، هیچ تصمیمی را بدون رأی هیئت رئیسه
نمیتوانست بگیرد. حتی یادم هست آقای هاشمی خیلی تلاش كرد تا برادرزاده
همسرش را استخدام كتابحانه مجلس كند ولی آقای یارمحمدی نماینده مردم بم كه
كارپرداز بود و به سبب كرمانیبودنش با خاندان مرعشی آشنایی داشت معتقد بود
این فرد رابطهای با سازمان مجاهدین داشته و نگذاشت هاشمی او را به مجلس
بیاورد.
شنیدهایم در روز انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی از كسانی بودید كه بهدلیلی حضور پیدا نكرده بودید. این موضوع صحت دارد؟
سلسله
جلساتی برگزار میشد كه من هم مدعو آن بودم و تقریبا همیشه شركت میكردم.
ولی آن شب رفتهبودم برای احمدآقای مقیمی خواستگاری. وقتی به خانه برگشتیم،
رفتم طالبی بخرم، فروشنده گفت: صدای بمب را شنیدید؟ چون پشت سر هم اول
انقلاب خرابكاری داشتیم، گفتم از این كارها زیاد میكنند. نمیدانستم چه
خبر است. رسیدم جلوی مجتمع نمایندگان، روبهروی دانشكده اقتصاد كه آن زمان
در اجاره مجلس بود. دیدم غلغلهای است. چند نفر از نمایندگان كه
همسایهمان بودند، شهید شده بودند.
به جلسات سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی هم دعوت میشدید؟
بله.
سازمان تشكیلاتیتر از حزب جمهوری بود، كوچك ولی منسجمتر. یك كمیته مجلس
داشتند كه سه نماینده عضو داشت آقایان بهزاد نبوی، مرتضی الویری و فضلعلی
(گرمسار). ۷، ۸ نفری نماینده سمپات هم در جلسه میآمدند؛ از علیاكبر
پرورش و رجبعلی طاهری كه عضو شورای مركزی حزب جمهوری بودند، حضور داشتند تا
من، علی آقامحمدی، منوچهر متكی، عادل اسدینیا، علیرضا یارمحمدی، مرحوم
سیدحسن شاهچراغی و اسدالله بیات. این جلسه منشأ اثرات خیلی مهم و پنهان
بود. ما نمایندگان مینشستیم درباره موضوعات مجلس بحث میكردیم، تصمیم
میگرفتیم و نیروی خودمان را تقسیم میكردیم به این صورت كه هركدام با چند
نفر از نمایندگان ارتباط گرفته و نظر جمعیمان را گسترش میدادیم. یادم هست
یك زمانی منوچهر متكی داشت همین روال را روی آیتالله محیالدین انواری
كه از مبارزان بزرگ قبل از انقلاب بود و كسی بود كه حكم حبس ابد داشت و
نزدیك ۱۵ سال در زندان بود، اجرا میكرد.
یكی از دوستان آقای انواری
–كه قرار بود با هم به جلسهای یا جای خاصی بروند- ایشان را صدا كرد. آقای
انواری گفته بود صبر كن میآیم. چند دقیقهای كه گذشت دوباره دوست آقای
انواری صدا زده بود كه حاج آقا دیر شد! آیتالله انواری هم گفته بود مگر
نمیبینی آقای متكی دارد روی من كار میكند!
روی انتخاب نخستوزیر در دولت بنی صدر هم كار خاصی كردید؟
بله.
ما در این جلسه روی چند نفر بحث كردیم. اول كه آقای غرضی مطرح شد او را
دعوت كردیم به محل جلسه كه همان خانه آقای یارمحمدی در خیابان البرز نزدیك
مسجد همت میدان منیریه بود. دو نفر از این جلسه بههمراه بهزاد نبوی مأمور
شدند با غرضی صحبت كنند و نتیجه را به جلسه بگویند. تقریبا سه ساعتی طول
كشید و بهزاد نبوی كه آمد گزارش بدهد، گفت آخر سر نفهمدیم ولایت فقیه را
قبول دارد یا ندارد! البته بعدها معلوم شد ولایت فقیهی كه غرضی قبول داشت
از ولایت فقیه بهزاد نبوی خیلی محكمتر بود. بههرحال غرضی در جلسه ما رد
شد. بحث حول شهید رجایی شروع شد. رجایی با بهزاد در زندان همبند بود و
آنموقع نماینده تهران و كفیل وزارت آموزش و پرورش بود. در جلسه به این
نتیجه رسیدیم كه رجایی گزینه خوبی است. از طرف جلسه، من مأمور شدم تا با
رجایی صحبت كنم. شهید رجایی را در مجلس كشیدم كنار و به او گفتم: «چطور است
كه شما نخستوزیر شوید؟ » گفت: «نه. آموزش و پرورش از همهجا مهمتر است.
میخواهم از مجلس استفاده كنم و بروم وزیر آموزش و پرورش شوم.» گفتم: «چقدر
سادهای! تو نخستوزیر شو؛ آن وقت یك نفر مثل خودت را بگذار وزیر آموزش و
پرورش و بیست تا وزارتخانه دیگر را با تفكر خودت اداره كن.» او هم بالاخره
قبول كرد و ما هم او را مطرح كردیم.
به همین كوتاهی و همینقدر كوتاه مذاكره كردید؟
ممكن
است كمی هم حواشی داشته باشد ولی مذاكرهمان خیلی كوتاه بود. از طریق
آقایان پرورش و رجبعلی طاهری در حزب جمهوری كار میكردیم. جامعه روحانیت را
هم قانع كردیم. بهیكباره این مسئله گرفت و بنیصدر هم فكر كرد كه رجایی
آدمی است كه به خیال خودش چون كمسواد است میتواند بر او سوار شود و هر
كاری دلش میخواهد بكند. بعد از اینكه شهید رجایی هم از مجلس رأی گرفت من
را در همان اداره آموزش و پرورش كه در میدان بهارستان بود دعوت كرد و گفت
كه میخواهد بهعنوان وزیر كار معرفی كند .
نقش سازمان مجاهدین خلق در تحولات مجلس اول چگونه بود؟
همه
انقلابیونی كه طرفدار امام بودند آنها را میشناختند بنابراین به آنها
میدان ندادند. آنها هم با سیستم همكاری نمیكردند ولی خودشان را هم مقابل
انقلاب قرار ندادند. درست است كه آنها متشكل بودند ولی جایی در سیستم
حكومتی نداشتند؛ از هر جا میخواستند نزدیك شوند انقلابیون برایشان سدی
درست میكردند.
امام از آن قصه حقشناس اینها را میشناخت.
داستانش را هم كه شنیدهاید. امام خمینی (رحمتاللهعلیه) گفته بودند كه
اینها نماینده فرستادند برای من دیدم اینها از منِ طلبه بیشتر به
نهجالبلاغه استناد میكنند پس به آنها شك كردم. البته چون متشكل بودند
توانستند قدرت بگیرند ولی بهعنوان مجاهدین خلق میدان زیادی نداشتند.
گویا در همان روزها به صداوسیما هم رفته بودید؟
زمان
كوتاهی در رادیو بودم. احمد جلالی به من زنگ زد و خواست كه در رادیو كمكش
كنم. گفت همایون و عبدالحسین –از همدورهایهای من در دانشگاه شیراز- كه
سازمان مجاهدینی بودند، اینجا هستند و كار من را سخت میكنند. تو بیا
اینها را كنترل كن. اینطور نبود كه برنامه از قبل معلوم باشد، بلكه از
تولید به مصرف بود. من مسؤول یك شیفت هشت ساعت پخش رادیو شدم. متنها را
مینوشتم و به پخش میرساندم. یك بار آنها پیشنهاد دادند به مناسبت
سالگرد حنیفنژاد برنامه رادیو پخش كنند. در شورای پخش كه مطرح شد بهشدت
مخالفت كردم. آن دو نفر بههمراه علیرضا معدنچی كه او هم مجاهدینی بود
معترض شدند كه حنیفنژاد بنیانگذار سازمان است و باید برنامه بگذاریم. من
هم سفت ایستادم و گفتم اگر برنامه برویم، نانش را رجوی نامرد میخورد.
جلالی هم سریع طرف مرا گرفت و مخالفت كرد. همایون قهر كرد و رفت. به احمد
جلالی گفتم كه نگذار فردا معدنچی پشت میكروفون برود. جلالی سهلانگاری كرد و
معدنچی متنی ماركسیستی علیه مسائل جاری كشور از رادیو خواند و فرار كرد!
احمد جلالی خیلی عاطفی بود و من هر چه اصرار كردم این دوستانش كه البته
مجاهدینی نبودند بلكه نسبت به مجاهدین علاقه داشتند را كنار بگذارد،
نتوانست انجام دهد. من هم خسته شدم و از آنجا بیرون آمدم. البته قسمت
معارف هم كه آن موقع توسط علی لاریجانی، حمید ملكیتبار و یك نفر دیگر كه
اسمش یادم نمیآید اداره میشد، پیشنهاد دادند كه پیش آنها بروم ولی قبول
نكردم.
انتخاب میرحسین موسوی بهعنوان نخستوزیر، توسط
آیتالله خامنهای كه رئیسجمهوری وقت بودند یكی از سایهروشنهای بزرگ
تاریخ انقلاب است. در رابطه با سیری كه منجر به معرفی میرحسین به مجلس شد
صحبتكنید.
وقتی كه آقای خامنهای بر سر كار آمدند، قرار
گذاشتند استمزاجاً با مجلس برای تعیین نخستوزیر مشورت كنند. یعنی جلسه
غیرعلنی تشكیل شود، بحث شود و اگر مورد قبول مجلس بود، رئیسجمهوری فرد را
به مجلس معرفی كند تا جلسه علنی و روال قانون طی شود.
آن زمان چون
كمر و مفاصلم خیلی درد میكرد، مرخصی استعلاجی گرفتم و رفتم بهشهر تا
استراحت كنم. شب رادیو گفت كه فردا مجلس میخواهد راجع به نخستوزیری آقای
ولایتی بحث كند. همان شب یك جیپ آهو كرایه كردم، پشتش رختخواب انداختم و
خوابیدم و یكراست آمدم هیئترئیسه مجلس. صبح اول وقت در جلسه حاضر شدم.
آقای ولایتی كه آمد جا خورد و گفت كه تو اینجا چه كار میكنی؟ مگر نباید
بهشهر باشی؟ گفتم: «من آمدهام با تو مخالفت كنم!» از من دلیلش را پرسید.
گفتم بیا برویم در كتابخانه بنشینیم و بحثكنیم. وقتی رفتیم در كتابخانه
نشستیم به او گفتم، من مخالف تو هستم چون ارتباطاتی با انجمن حجتیه داری.
البته او هم در پاسخ توضیحاتی داد كه قانعم كرد.
توضیحات آقای ولایتی شامل چه مواردی بود؟
الان
خاطرم نیست ولی آنموقع قانع شدم كه ایشان انجمنی نیست؛ مثل اكبر پرورش كه
اگرچه ارتباطاتی داشت، ولی در روزهای مبارزه اسلحه هم تهیه میكرد؛ یا
همین آقای حداد عادل كه ارتباطاتی با انجمن داشت ولی آدم سیاسیای بود.
دلیل دوم مخالفتم هم این بود كه علیاكبر ولایتی اهل هزینهكردن نیست. او
هم توضیحاتش را داد. ولی من گفتم كه دكتر جان دوستت دارم ولی با تو مخالفت
میكنم؛ ناراحت هم نشو. آن زمان هم مخالفت و موافقت ما جوانها در مجلس
خیلی مؤثر بود؛ بهخصوص آنكه عضو هیئت رئیسه هم بودیم. من و آقای شاهچراغی
در جلسه غیرعلنی صحبت كردیم و اطلاعاتمان را دادیم. جلسه هم نگرفت و آقای
ولایتی هم رأی نیاورد.
خود آیتالله خامنهای اصرارشان به ولایتی بود؟
نه
اصراری نداشت و فقط بحث میكرد. ایشان خیلی آدم باز با روحیه گشادهای
است. بعد از ولایتی بحث آقای غرضی پیش آمد. آن را هم من رفتم با آقای
خامنهای مشورت كردم و ایشان اصلاً آقای غرضی را به مجلس معرفی هم نكرد. دو
سه نفر دیگر را هم معرفی كردند كه همه را مخالفت كردیم؛ تا وقتی كه
میرحسین موسوی را معرفی كردند و چون من اصلاً او را نمیشناختم، خودم را
كنار كشیدم و در رد یا تأییدش صحبت نكردم.
شما میرحسین را نمیشناختید؟
خیر.
من از زمان فعالیت انقلابی او را نمیشناختم. مراودهمان با حزب جمهوری هم
اینطوری نبود كه همه اعضا را بشناسیم و فقط روی اعتماد به آقای خامنهای و
آقای هاشمی و آقای بهشتی كه میگفتند خیلی طرفدار ایشان است به موسوی رأی
دادیم. یادم هست وقتی او نخستوزیر شد، عدهای آمدند به من گفتند كه تو
باعث شدی كه موسوی نخستوزیر شود. گفتم من كه اصلاً حرفی نزدم دربارهاش!
گفتند كه تو با آن قبلیها مخالفت كردی و با این یكی مخالفت نكردی و این
باعث شد كه فكركنیم با میرحسین موافقی.
ولی ظاهراً جوانان دیگری مخالفت كردند، مثل آقای آیت.
آقای
آیت جزء جوانان نبود. او خیلی مخالف موسوی بود ولی دو تا صفت داشت كه حرفش
را كماثر میكرد. یك اینكه به نوعی از انجمنیها تلقی میشد و دیگر
اینكه رفتارهایش با دیگران گرم و متواضعانه نبود. پرورش نقل میكرد كه این
دو نفر در شورای مركزی حزب با هم خیلی شاخ به شاخ بودند. آیت خیلی طبع
گرمایی داشت و زمستانها هم عرق میكرد و خودش را باد میزد. گویا یك شب
با موسوی در جلسه شورای مركزی حزب حرفش میشود. آیت به موسوی میگوید تو
همانی هستی كه برای مصدق سرمقاله مینوشتی و طرفدارش بودی. میرحسین عصبانی
شد و پنج دقیقهای با جزع و فزع از خودش دفاع كرد. تا صحبتهای موسوی تمام
شد، آیت گفت: تو طرفدار حبیبالله پیمان هم هستی! باز هم میرحسین موسوی 10
دقیقهای جوش میزد.
بعضیها میگویند دلیل مخالفت شهید آیت با موسوی بهخاطر گرایشهای حجتیهای هست كه در میان بود.
یعنی آیت حجتیهای بود؟
بله.
نه
من در آن زمان و در زمان فعلی هم چیزی حس نكردم. حسن آیت در طول انقلاب از
فعالان نزدیك به شهید بهشتی بود. البته حرف و حدیث درباره ایشان زیاد است؛
اما من در مدتی كه با ایشان بودم خصوصا در دوره مجلس، او را محققی جدی و
حقوقدانی شجاع دیدم.
از آن باب این مسئله را مطرح كردیم كه
عدهای بهدنبال پیوندزدن آیت و مظفر بقایی هستند و از این طریق میخواهند
به ولایت فقیه ضربه بزنند، چراكه آیت یكی از طرفداران جدی نظریه ولایت فقیه
در مجلس خبرگان قانون اساسی بود.
آیت خیلی ضدمصدق بود و برعكس میرحسین موسوی طرفدار مصدق. بهنظر من یكی از علتهای هجمه علیه شهید آیت هم همین موضوع است.
چه شد كه از هیئت رئیسه استفعا دادید؟
در
هیئت رئیسه كه بودم درد كمر و مفاصلم بیشتر شد و نمیتوانستم راحت روی
صندلی بنشینم. آقای هاشمی میگفت اینطوری بد است. من هم گفتم نمیتوانم
بنشینم. بعد ایشان گفت كه یك فكری كن؛ اینطوری نمیشود. من هم كه دیگر
خسته شده بودم و دیدم كه نمیتوانم راحت بنشینم، استعفا دادم تا بروم پایین
و آنجا راحت باشم. بعد از آن رجبعلی طاهری آمد و گفت كه در جلسه حزب
جمهوری تصمیم گرفتهاند كه احمد توكلی وزیر كار بشود. من هم درد مفاصلم را
بهانه كردم تا این مسؤولیت را قبول نكنم. زنگ زدم به آیتالله راستی كاشانی
و ماجرا را شرح دادم. ایشان گفت: اگر تو نشوی چهكسی وزیر میشود؟ گفتم:
همین میرمحمدصادقی كه در دولت قبلی هم بود. گفت: تو بهتر میتوانی
ادارهكنی یا او؟ گفتم: خط فكر ایشان كمی مشكل دارد و من حتما بهتر اداره
میكنم. گفت: پس قبول كن.
به مجلس كه برگشتم رفتم هیئت رئیسه چون با
آقای هاشمی كار داشتم. از قضا نامه نخستوزیر جلوی آقای هاشمی بود. به من
گفت موسوی میخواهد تو را بهعنوان وزیر كار معرفی كند. حاضری وزیر كار
شوی؟ من هم گفتم آره. آقای هاشمی نامه را كه به اسم میرمحمدصادقی نوشته شده
بود، دست الویری داد و گفت بفرست نخستوزیری تا اصلاح كنند و برگردانند.
هیچ شناختی از موسوی نداشتید؟
نه.
حتی یك ملاقات هم با او نداشتم؛ الا اینكه در مجلس و در جلسه معرفی
نخستوزیری ایشان را دیده بودم. من معرفی شدم و آقای هاشمی هم از وزیرشدن
من دفاع كرد. بعضیها همان موقع به شوخی میگفتند كه هاشمی با وزارت توكلی
موافقت كرد تا از دستش راحت شود. تعبیر مثبت این است كه آقای هاشمی سماحتش
زیاد است و جنبه منفیاش را بخواهیم بگوییم، میگوییم اهل مماشات است.
ببینید تولی و تبری هر دو باید با هم باشد. آقای هاشمی تولیاش بیشتر از
تبریاش است. آدم انقلابیای است ولی واقعگراییاش شدیدتر از
آرمانگراییاش است. ممكن است آقای هاشمی بهدلیل نگاهش اشتباه كند ولی
تاكتیك این عمل سیاستمدارانهاش خیلی قوی است.
نقاط مثبت و منفی میرحسین موسوی در آن زمان از نظر شما چه مؤلفههایی بود؟
مهندس
موسوی، برجستگیهایی داشت موسوی استكبارستیز بود و امپریالیسم را خوب
میشناخت. مستضعفگرا هم بود اما نگاهی كه بر اساس رویكردش به مستضعفین در
اقتصاد داشت را قبول نداشتم. نكته منفی موسوی هم این بود كه آدم مستبد و
تكرویی بود. سنگ بنای همین داستان سنگالی (عزل منوچهر متكی از وزارت
خارجه) را آنها گذاشتند. آقای اعتمادیان معاون نخستوزیر و رئیس اوقاف برای
بازدیدی به مشهد رفته بود. در هتل كه نشسته بود، مجری اخبار میگوید آقای
نخستوزیر ضمن تشكر از آقای اعتمادیان استعفای ایشان را پذیرفت و فلان كس
را معاون خودش كرد! این بیچاره هم سكه روی یخ شد و تازه آنجا فهمید كه عزل
شده به حساب اینكه استعفا كرده است. اگر بخواهم مثال دیگری از روحیات
میرحسین بگویم باید به خاطره اولین روز كارگری كه در دوره وزارت من اتفاق
افتاد اشاره كنم. از روابط عمومی وزارتخانه آمدند و اعلامیهای دادند كه هر
سال پخش میشد. در اعلامیه آمده بود كه روز كارگر خیلی مهم است و تبریك
میگفت. روز كارگر تعطیل عمومی نیست ولی در صورت امكان كارگران میتوانند
با هماهنگی كارفرمایان در مراسمی كه در دانشگاه تهران برگزار میشود شركت
كنند. ساعت ۲ ظهر دیدم كه اخبار رادیو میگوید نخستوزیر اطلاعیهای به
مناسبت روز كارگر داده است. در این اطلاعیه روز كارگر را تا حد یومالله
بالا برده بودند كه گویا مهمترین روز سال است! در ضمن تعطیل رسمی هم كرده
بودند تا كارگران در مراسم شركت كنند. تلفن سیاسی را برداشتم و به آقای
خامنهای كه رئیسجمهوری وقت بود زنگ زدم و گفتم چنین اتفاقی افتاده. كسب
تكلیف كردم كه من درستش كنم یا شما درستش میكنید. آقا فرمودند كه هم من
میگویم و هم شما بگویید. زنگ زدم به موسوی گفتم كه چرا چنین كاری كردی؟ من
وزیر كار شما هستم و تصمیمات حوزه كارگری همهاش به دوش من است. گفت روز
كارگر خیلی مهم است این چه حرفی است شما میزنید؟ گفتم طبق قانون اساسی
تعطیل رسمی را مجلس باید اعلام كند. 11 روز را شورای انقلاب انتخاب كرده و
دوازدهمی ندارد. بعد به او گفتم آقای موسوی شما درستش میكنید یا من خودم
درست كنم؟ گفتم اگر من تصحیح كنم، میشوم وزیر گردنكلفت. ولی اگر شما
درستكنید، میشوید نخستوزیر معقولی كه روابط عمومیاش خراب كرده است.
مكثی كرد و گفت، خودم درست میكنم. ۸ شب بیانیه داد كه روز كارگر خیلی مهم
است ولی تعطیل رسمی نیست. بعد هم كه سر قانون كار دعوایمان شد و تیم ایشان
از هر طریق زشتی كه میشد علیه من استفاده كردند.
دو بحث درباره اولین قانون كار است. شما این قانون را نوشتید یا سید عباس معارف؟
من
نوشتم. اینكه برخی فكر میكنند آقای معارف این كار را كرده برمیگردد به
اشتباهی كه رضا امیرخانی در كتاب نفحات نفت كرد و این كار را منتسب به
ایشان دانست.
به غیر از تدوین قانون كار، عمدهترین فعالیتهایی كه شما در دوره خود انجام دادید چه بود؟
من
در وزارت كار سه دسته كار انجام دادم. یك دسته كه روتین بود و دو دسته
دیگر كه عمده فعالیت من بود. در تنظیم بازار كار، وزارتخانه وظیفهاش
صیانت از نیروی كار است، هم صیانت فنی و هم صیانت معیشتی؛ یعنی هم باید كمك
كند شغل ایجاد شود و هم از سیاستهایی دفاع كند كه اشتغال را زیاد كند و
دستورات حقوقی آنها را تنظیم كند. این بخش میشود صیانت معیشتی. بحث صیانت
فنی هم به بازرسی كار و مراتب آن میپرداخت.
برعكس كاری كه وزیران فعلی انجام میدهند؟
اینها
كه وزیر نیستند! برای تنظیم بازار كار دو چیز لازم است. یكی قانون كار است
كه قانون اساسی اقتصاد است و مناسبات نیروی كار را با كارفرما، مدیر و
تولید مشخص میكند كه تعیینكننده است و بستر تنظیم بازار كار است. دومی هم
جمعآوری اطلاعات از میدان كار است تا شما بدانید چه مقدار بیكار دارید،
در چه سنی و اطلاعات دیگر آنها را هم داشته باشید. من در زمان وزارتم هر
دوی این كارها را كردم. پیشنویس قانون كار را نوشتم.
درباره روند تدوین قانون كار تابهحال روایت روشنی نداشتیم. از چگونگی انجام این كار برای ما بگویید؟
در
مورد نوشتن قانون كار از مهندس معتمدرضایی معاون اصلی وزراتخانه، علی
لاریجانی قائممقام وزارت كار و آقای معینفر برادرزاده معینفر كار را
شروع كردیم. من و لاریجانی و معتمدزاده و بعضیوقتها هم معینفر بهعنوان
موضوعشناس بودیم و از سوی دیگر آیتالله آذری قمی، آیتالله راستی
كاشانی، آیتالله سید مهدی روحانی، آیتالله احمدی میانجی و آیتالله
سیدجعفر كریمی كه این دو نفر آخری نماینده امام در شورای اقتصاد بودند،
حكمشناس شدند. شبهای مكرری غروب میرفتیم قم و تا نیمههای شب مباحثه
میكردیم و احكام قانون كار را مینوشتیم تا پیشنویسی تهیه شد. البته قبل
از اینكه پیشنویس تهیه شود من خدمت امام (رحمتاللهعلیه) رفتم و به ایشان
عرض كردم كه چگونه داریم قانون كار را تقریر میكنیم. امام عین تعبیرشان
این بود: «آهان این خوب است. چند تا ملا بیاور كه قانون را عین شرع برایت
بنویسند. بعد هم نبر آن را به مجلس، اول ببر به شورای نگهبان كه آنها
بگویند خلاف شرع در آن نیست كه بعد هم از مجلس آمد معطل نشویم.» این سفارش
امام به من بود. من خیلی خوشحال شدم و همین كار را هم كردم. چند ماه طول
كشید آن پیشنویس را نوشتیم و طی نامهای دادیم به شورای نگهبان. فقهای
شورای نگهبان جلسه گذاشتند و آقای مهدویكنی هم رئیس جلسه بود. آقای مهدوی
خیلی تجلیل كرد. همه از ششتا پنجتایشان بودند. آقای صانعی تنها غایب جلسه
بود. آیات عظام مهدویكنی، جنتی، صافی گلپایگانی، خزعلی و مؤمن هم بودند.
فكر كنم آقای جوادی آملی هم حضور داشت. تعبیر آقای مهدویكنی این بود كه
این اولین قانونی است كه در مسیر صحیح نوشته میشود. بعد از پایان مرحله،
قانون را دادیم به هیئت دولت. ولولهای در دولت راه افتاد. مبنای عقد در
اسلام رضایت است؛ یعنی طرفین باید به عقد راضی باشند. ولی مبنای ماركسیستی
این است كه طبقه كارگر تحت استثمار طبقه سرمایهدار است و دولت باید به
نمایندگی از طبقه كارگر با سرمایهدار طرف شود و عقد قرارداد كند. آخر قضیه
این اختلافنظر ماهوی و مبنایی را داشتیم كه ما مبنا را بر تضاد
میگذاشتیم ولی آنها مبنا را بر تفاهم میگذاشتند. در هیئت دولت اعتراض
كردند كه شما چرا بردید شورای نگهبان؟ من هم نقل كردم كه امام
(رحمتاللهعلیه) اینطوری فرمود. بعد از نقل من موسوی باز هم زمانی كه
میخواست استعفا دهد، استعفای خود را به رادیو داد! آن زمان در مشهد درگیر
یك سمینار اقتصاد اسلامی بودم. زمان تنفس كه داشتم درحیاط قدم میزدم،
بلندگو داشت اخبار پخش میكرد و گفت: هماكنون متن استعفای مهندس میرحسین
موسوی قرائت میشود؛ یعنی استعفای خود را قبل از اینكه به امام و
رئیسجمهوری بدهد به رادیو داده بود.
پس از آن هم ظاهراً رفته بودند خانه یكی از دوستانشان تا كسی پیدایش نكند. بهنوعیخانهنشینی مسبوق به سابقه است!
بله دیگر.
گویا
امام به او پیغام داده بودند كه یا بیا با گفتوگو مسائل را حل كنیم یا
اینكه پیامی به مردم میدهم كه به واسطه آن دیگر در این مملكت برایت آبرویی
باقی نماند.
بنده این را نشنیدهام اما در آن جملاتی كه در
وصیتنامه مرحوم احمدآقا هم آمده، امام فرمودند كه اگر نبود خدمات شما به
اسلام و انقلاب، به مردم میگفتم كه شما بر ضداسلام حركت كردهای. این
رفتار موسوی در حالی بود كه حضرت امام دست خود را تا آرنج در عسل كرده و به
خورد موسوی داده بود اما وی محبتهای امام را اینگونه پاسخ گفت.
به زمان آقای هاشمی برویم. چه تغییری در دولت ایشان ایشان نسبت به قبل میشد دید؟
آقای
هاشمی كه روی كار آمد نظراتش نسبت به دولتگرایی شدیدی كه از قبل داشت،
عوض شده بود. پس از پذیرش قطعنامه و پایان جنگ، یكسری سیاستهای بازسازی
را تدوین كردند كه حضرت امام (رحمتاللهعلیه) هم آن را امضا كرد. در آن
برنامهها همه بندها از جنس حرفهایی بود كه ما در دولت موسوی میگفتیم و
به واسطه آن متهم به غیرخط امامی بودن میشدیم. به همین دلیل، در اوایل
كار هاشمی ما از او و برنامههایش دفاع كردیم. برخی آقایان مثل آقای
محتشمیپور و آقای دكتر فرزاد به سیاستهای اقتصادی هاشمی حمله میكردند و
میگفتند اینها سیاستهای صندوق بینالمللی پول است. ولی من مخالف حرف
آنها بودم. البته هر چه بیشتر جلو رفتیم، فهمیدم كه آنها درست میگویند.
از سال 69- 70 در مقابل برخی اقدامات هاشمی موضعگیری كردم و از جدیترین
منتقدان رئیسجمهوری وقت شدم، البته با حفظ احتراماتی كه همیشه برای او
قائل بودم و الان هم معتقدم كه احترامش باید حفظ شود. پس از مدتی نامهای
خدمت حضرت آقا نوشتم. آن زمان رهبر انقلاب خیلی موافق نقد آقای هاشمی
نبودند و معتقد بودند كه با توجه به فضای پس از جنگ و شروع بازسازیها
نباید به دولت حمله كرد.
البته این خصلت حضرت آقا تا كنون هم حفظ شده و معلوم است كه ایشان نسبت به حفظ همه دولتها اصرار داشتند.
بله.
البته رهبری نمیفرمود كه انتقاد نكنید بلكه منظورشان تخریب بود و روی این
مسئله حساسیت داشتند؛ با این حال بهتدریج موضع آقا هم درباره توزیع
درآمدها شدید شد و در اثنای برنامه دومی كه میخواستند تدوین كنند، رهبری
نامهای در 12 بند نوشتند كه اكثرشان مربوط به توزیع درآمد بود.
این نامه خطاب به چه كسی بود؟
مخاطب
نامه هاشمی بود؛ اما آنها این نامه را مثلاً گذاشتند مبنای برنامه دوم
ولی در باطن همه حرفهای خودشان را زدند. در آن زمان بنده مرتب در روزنامه
رسالت سرمقاله مینوشتم و طی آنها از سیاستهای اقتصادی هاشمی انتقاد
میكردم كه معمولاً ناراحتی رئیسجمهوری وقت را هم بهدنبال داشت.
بقیه دوستانتان در رسالت هم در این مقوله با شما همراه بودند؟
آقای
عسكراولادی كمتر و آقای نبوی بیشتر. آقای پرورش هم از همه بیشتر حمایت
میكرد. به هرحال هرچند هاشمی از این مقالات ناراحت میشد اما از انتشار
آنها ممانعت نمیكرد، بلكه معمولاً گله میكرد و به آقای شرعی زنگ میزد و
میگفت به توكلی بگو كه مصداق این حرفش چیست كه اینها را نوشته.
در
همان زمان بود كه در نمازجمعه شعار میدادند، مخالف هاشمی دشمن پیغمبر
است! یعنی برخلاف گفته شما، روحیه آقای هاشمی طوری بود كه بهخاطر گلایه از
نقدها، فضا میدادند كه چنین شعارهایی داده شود.
هرچند در
نمازجمعه چنین شعارهایی شنیده میشد اما ما اعتنا نمیكردیم. آقای هاشمی
هم افراد را از چنین شعارهایی منع نمیكرد؛ اما كاری هم نمیكرد كه به
امثال ما لطمهای بزند. حتی اگر ما كمكی هم میخواستیم دریغ نمیكرد. یعنی
صفت سماحت در او وجود داشت.
چه شد كه در دور دوم آقای هاشمی نامزد انتخابات ریاستجمهوری شدید؟
بهنظر
من آقای هاشمی در دوره اول صدارتشان خیلی كج رفتند و با قبول مدل و الگوی
تعدیل صندوق بینالمللی پول اقتصاد را به راه كجی وارد كردند. ما این الگو
را در روزنامه رسالت نقد میكردیم، آن هم نقدهای بسیار صریح و روشن. ایشان
دلخور هم میشد، ولی ملاحظه سابقه ما را میكرد و حداكثر گلهاش را به ما
ابلاغ میكرد، ولی ابداً اقدامی نمیكرد.
وقتی كه ایشان آن مسیر را
طی كرد و انتقادات را هم گوش نكرد، من به دوستانم گفتم آقای هاشمی باید در
انتخابات دوره دوم خویش رقیب واقعی داشته باشد؛ یعنی رقیبی كه واقعاً
بخواهد رئیسجمهوری شود تا او را تعدیل كند. جز انتخابات ریاستجمهوری اول،
در انتخاباتهای بعدی رقابتی وجود نداشت یا تقریبا نبود، زیرا بعد از
سوءقصدی كه به آقا شد و شهادت شهید رجایی دیگر كسی با آقا رقابت نكرد و چند
نفری نامزد میشدند كه فقط انتخابات تك نفره نباشد. دور دوم هم همینطور،
بعد هم ایشان رهبر شدند و آقای هاشمی برجستهترین شخصیت بود و همه به او
راضی بودند و انتخاب شد. رسید به دور دوم آقای هاشمی رفسنجانی كه یا باید
به همان شكل تكرار میشد یا صورت واقعی به خود میگرفت. من با دو نفر كه
فكر میكردم حریف آقای هاشمی هستند، صحبت كردم و هر دوی آنها نپذیرفتند.
یكی آقای پرورش بود و یكی هم دكتر جواد لاریجانی. هر دو گفتند حرفهایت را
قبول داریم، ولی...
مگر این دو نفر جزء منتقدان آقای هاشمی بودند؟
آقای
پرورش كه خیلی صریح و محكم منتقد آقای هاشمی بود. آقای لاریجانی در عرصه
ظاهری منتقد نبود، ولی به روشهای ایشان انتقاد داشت و جَنم شخصیتی ایشان
هم بهگونهای است كه اگر میخواست، میتوانست برخورد كند. آنها
نپذیرفتند. صبح روزی كه مهلت ثبتنام نامزدها تمام میشد، بعد از مشورت
محدودی به دفترم در روزنامه رسالت رفتم و گفتم: «بگویید عكاس بیاید.
میخواهم عكس بگیرم و بروم ثبتنام كنم». همه یكمرتبه شگفتزده شدند كه
چطور شد! گفتم: «چطور شد ندارد. هیچكس حاضر نشده با آقای هاشمی رقابت كند،
من میخواهم این كار را بكنم». هم در شگفت شدند و هم خوشحال، چون در
روزنامه رسالت انتقاد از آقای هاشمی خیلی جدی بود.
عكس گرفتم و
تقریباً ساعت 13:45 بود كه به وزارت كشور رسیدم و ساعت 14:30 هم آخرین مهلت
ثبتنام بود. ثبتنام كردم و مثل توپ صدا كرد كه فلانی برای رقابت با آقای
هاشمی ثبتنام كرده است و باور نمیكردند. البته در كاندیدا شدن بنده در
آن زمان، حرفهای دیگری هم هست كه بماند برای آینده.
درباره ماجرای رقابتتان با خاتمی چطور؟
در
سال 80 یكسری اتفاقاتی افتاده بود. یك جمعی تشكیل شده بود كه با آن جریان
سكولاریستی مقابله كند. آن جلسات هم ابتدائا در منزل ما تشكیل میشد كه
پیشنهاد تشكیل جلسه را آقای علی لاریجانی داده بود. البته نمیتوانم درباره
افراد آن جلسه صحبت كنم؛ ولی اینجا نطفه شورای هماهنگی تشكیل شد. یكی از
كسانی كه آنها میگفتند باید نامزد شود من بودم. آنها معتقد بودند باید
رأی خاتمی خرد شود. ولی من معتقد بودم تئوری تكثر نامزد غلط است؛ چراكه در
اقتصاد نظریهای داریم كه میگوید وقتی اطلاعات كم باشد انتخاب بین چند
كالای مشابه سخت میشود و آنكه معروفتر است خریده میشود. گفتم شما هر چه
هزینه گزینش را در انتخابات بالاتر ببرید میزان رأی فرد مشهور بالا میرود؛
اما حرف مرا گوش نكردند. یكی از اشكالات آن دوره این بود كه سطح انتخابات
پایین آمد. یعنی كسانی تأیید شدند كه نه رجل مذهبی بودند نه رجل سیاسی.
انگیزه شما برای پیروزی در كدام مقطع بیشتر بود؛ سال 72 یا 80؟
از
یك جنس بودند. سال 72 هنوز لیبرال سرمایهداری تئوریزه نشده بود و لباس
اسلام بر تن نداشت. اما زمان خاتمی این كار شد و خطر بیشتر بود؛ بهخصوص
اگر مدعیان مخالفت با این خط خوب عمل نكنند. الان هم همین اتفاق افتاده؛
یعنی مدعیان خط صحیح اسلام و انقلاب آمدند سر كار ولی بد عمل كردند؛ مثلا
شما ببینید جدا از تخریب شخص حضرت آقا توسط ضدانقلاب، آنها هیچ بدی از
خود آقا نمیگویند البته غیر از دوره جدید كه علیه آقا تبلیغات شدید
میكنند. عامه مردم و بسیاری از نخبگان، خود آقا را قبول دارند. حتی افرادی
را دیدهام كه شاید ولایت فقیه را هم قبول نداشته باشند اما حضرت آقا را
به سلامت، به سیاستمداری، پختگی و امثال اینها قبول دارند، مثل همین آقای
دكتر سعید حجاریان. كسی از او پرسید كه چه كسی بهتر از آقای خامنهای
میشناسید. او هم گفت كه هیچ آخوندی را بهتر از آقای خامنهای نمیشناسم.
تفاوت اصلی دولت خاتمی و دولت هاشمی در چه رویكردهایی بود؟
بهنظر
من دولت آقای هاشمی به اقتضای شرایط روز و سلطه نئولیبرالیسم بهسمت
سرمایهداری لیبرال كشیده شد. مبانی فكری هاشمی در واقع آن چیزی كه شد،
نبود. اگر به دورانی كه وی رئیس مجلس بود توجه كنید، خطبههای نماز
جمعهاش درباره عدالت اجتماعی معركه میكرد. اما بهتدریج بهدلیل وجه
عملگرایی كه داشت به اقتضائات زمانه تن داد و چون مدل اقتصادی هم نداشت با
تفكرات اطرافیانش مثل مرحوم نوربخش، عادلی و روغنی زنجانی همراه شد و از
راهی كه میرفت برگشت. هاشمی درصدد بود كه حتی اگر این راه و روش و نگاه به
اقتصاد را هم میپذیرد به اینكه «اسلام خوب نیست؛ اینها خوب هستند» تن
ندهد، بلكه وجوهی از اسلام را كه به این روش نزدیك بود، تبلیغ میكرد. در
دوره آقای خاتمی همان تیم اقتصادی حضور داشتند ولی تفاوت این بود كه
دستهای از سیاستمداران لیبرال به آنها اضافه شده بود و نتیجه آن شد كه
لیبرال سرمایهداری از لحاظ سیاسی و اقتصادی حاكم شد.
فرق فاحش دیگر
دولت خاتمی با دولت هاشمی هم این بود كه دولت اصلاحات برای رفتار خود
نظریهپردازی هم میكرد و معتقد بودند سكولاریسم بهتر از روش ولایت فقیه
است و بهدنبال اشكال تراشی بر آن بودند؛ ولی در دولت قبلی این
نظریهپردازیها توسط دولت اتفاق نمیافتاد؛ مثلا آقای هاشمی اگر معتقد به
رابطه با آمریكا بود، منظورش این نبود كه رابطه مشكلی ندارد، بلكه میگفت
بنا بر اقتضائات و شرایط باید رابطه باشد؛ ولی در دولت اصلاحات مطرح
میكردند كه انقلاب اسلامی راهی جز برقراری رابطه با آمریكا و حل شدن در
معادلات جهانی ندارد. حتی این نظریات را در سمینارهای رسمی وزارت كشور
مطرح میكردند. استراتژی توسعه صنعتی دولت را هم بر اساس
نظریهپردازیهایی كه درباره چگونگی ادغام ایران در اقتصاد جهانی بود،
نوشتند. دقت كنید؛ در دولت خاتمی نمیگفتند اقتضا اینگونه است، بلكه
میگفتند این روش بهتر از اقتصاد اسلامی است. نظریهپردازان دولت خاتمی
معتقد بودند كه سیاستمداران كشور نباید از طبقات متوسط به پایین باشند،
چراكه این گروه اجتماعی به توزیع درآمد حساس است. درنتیجه این طبقه به
مقابله با توزیع ناعادلانه اهتمام دارد و چون بنا بر فرض نئوكلاسیك، توزیع
درآمد عادلانه با كارآیی رابطه معكوس دارد، جامعه فقیر میشود. این
نظریهپردازی آنها بهشدت در تعارض با اسلام و نظریات امام راحل
(رحمتاللهعلیه) بود. در حوزه فردی هم معتقد به اتمیسم بودند و از
فردگرایی(ایندیویژوآلیسم) هم عبور كرده بودند.
كه همین راه به پلورالیسم منجر میشود.
بله.
حتی به راههای خطرناك و متفاوت دیگری هم میرفت كه افتادن در دام
تكثرگرایی تنها یكی از جهات آن بود. نتیجه این شد كه معتقد شدند هیچ مصلحت
اجتماعیای نمیتواند بر مسائل فردی حاكم شود.
ولی عدهای
معتقدند كلیدخوردن پروژه سكولاریسم از دولت آقای هاشمی شروع شد و فعالیت
گسترده نیروهای فكری اصلاحات در اندیشكدهها و مراكز مطالعاتی زمان دولت
هاشمی را شاهد حرف خودشان میگیرند.
البته اگر بخواهیم
بهدنبال زمینههای پیدایش سكولاریسم برویم، باید انگشت اتهام را بهسوی
دولت موسوی برگردانیم. در زمان ایشان بود كه مصلحتسنجی و موضوعشناسی
آنقدر پر رنگ شد كه حتی احكام الهی را هم دربرمیگرفت. من همان موقع گفتم
كه اگر دولت بخواهد همچنان صرفا بر اساس چهارچوبهای علوم انسانی موجود
در دانشگاهها تصمیم بگیرد و به چهارچوبهای فقهی اتكا نكند، نتیجه آن
میشود كه علما و تفكرات اسلامی حذف شده و این طرز برخورد باعث پیدایش
سكولاریسم خواهد شد. همین نوع برخورد دولت موسوی در دولت هاشمی رشد كرد و
به انحرافات زمان آقای خاتمی رسید.
بهسراغ پیدایش آبادگران و مفهومی به نام اصولگرایی برویم. آیا میشود اصولگرایی را ادامه راه راست سنتی دانست؟
جناح
راست، گروه نبود بلكه یك طیف فكری-عملی بود. یك سر این طیف سنتیها قرار
داشتند و این سر طیف تیپ فكری دوستان ما كه با وجود اشتراكات مهم،
تفاوتهای اساسی هم با هم داشتند؛ مثلا در مورد آزادی، ما و دوستانمان كه
در رسالت بودند، زیرمجموعهای از جناح راست بودیم كه به دفاع از آزادی
اصرار داشتیم و در مسائل اقتصادی به عدالت و مبارزه با فساد اهتمام بیشتری
میكردیم. از حیث عقلگرایی در پرتو ولایت فقیه نیز تفاوتهای زیادی میان
طیفهای مختلف راست بوده و هست.
این عقلگرایی كه میگویید در برابر فقه مطرح میشد؟
خیر. در سایه فقه است.
عرض من این است كه اگر دستهای روی عقل تأكید میكردند، دسته دیگر روی چه چیزی تأكید داشتند؟
پاسخ
سؤال شما یك مثال لازم دارد. در نحوه مواجهه با ولایت فقیه، ما معتقدیم
امر و نهی رهبری واجبالاطاعت است ولی نظرات صاحبنظران هم باید طرح شود.
در مقابل برخی از جناح راست، تبعیت محض یا همان ذوب در ولایت را مطرح
میكنند. دسته دوم معتقدند كه منویات ولیفقیه یا هر چه او در ذهن دارد هم
باید توسط سیاسیون كشف و اجرا شود. این نظر منجر میشود به اینكه بنشینند و
منتظر بمانند تا رهبری چیزی بگوید و بعد آنها عمل كنند. ولی این سر طیف
كه من هم جزء آن هستم معتقدیم كه چون ما صاحب نظر و فكر هستیم، باید تلاش
كنیم، ایده خلق كنیم، طرح بدهیم و اگر اشتباه هم كردیم، ولی فقیه تصحیح
مسیر میكنند. از طرف دیگر هر امر و نهی رهبری هم مطاع است و نقشهای كه
ایشان برای كشور طراحی كرده را هم نباید به هم بزنیم؛ ولی خودمان هم نقشه
میدهیم. این دو نگاه به ولایت فقیه آثار متفاوتی دارد. در روزنامه رسالت
میشد این دو طیف را دید: من و آیتالله آذری قمی، علیرضا شمیرانی، اكبر
نبوی، محمد سرافراز و استاد پرورش به هم نزدیك بودیم. در طرف مقابل آقای
عسگراولادی، مهندس مرتضی نبوی و كاظم انبارلویی بودند. هر دسته برای خودش
در بدنه هم طرفدارانی داشت. نوع نگاه به ولیفقیه در عملكرد سیاسی، نگاه
اقتصادی تعامل با دولت و برخورد با قدرتهای داخلی تأثیر میگذارد. تفاوت
دیگر برمیگردد به تعلقات عاطفی كه در آن سر طیف بیشتر از این طرف كه ما
حضور داشتیم بود. یادم هست در زمانی كه آقای ناطق نوری میخواست نامزد
انتخابات شود، توصیهای به ایشان كردم و گفتم كه شما باید طوری صحبت كنید
كه معلوم شود با آقای هاشمی رفسنجانی فرق دارید. البته ایشان واقعاً مثل
هاشمی نبود ولی چون در زمان ریاست مجلس همراه با دولت بود، اینطور بهنظر
میرسید. ولی بهرغم این توصیهها، ایشان در یك سخنرانی 13 آبان سال 1375
یعنی هفت ماه قبل از انتخابات، جملهای گفت كه حاكی از تبعیت كامل از هاشمی
رفسنجانی بود! یا در جلسهای كه آقایان باهنر، مرتضی نبوی و لاریجانی هم
بودند به آقای ناطق گفتم كه شما باید خیلی محكم درباره عدالت صحبت كنید و
در برابر فساد موضع بگیرید تا معلوم شود حرفهای دیگری دارید. اما آقای
باهنر مخالفت كرد. من هم خطاب به آقای ناطق گفتم این حرفها را گوش نده!
چراكه همین نوع موضعگیریها بود كه وظیفه اطاعت از ولایت فقیه را تبدیل
ذوب در ولایت كرد و به حساب شما هم نوشته شد.
در همان روزهای نزدیك به انتخابات دوم خرداد 76 این جلسه برگزار شد؟
بله. در همان جلسه من گفتم كه این ذوب ولایت كه میگویید یعنی چه؟
ظاهرا رهبری هم درباره همین عبارت ذوب در ولایت و نگاهی كه براساس آن شكل گرفته تذكری دادهاند؟
بله.
سال 1383 بود كه برای سخنرانی رفته بودم دانشگاه اصفهان. آخر جلسه، عدهای
از دانشجوها دور من جمع شده بودند، دختر دانشجویی با حجاب چادری پرسید: «
استاد! بهنظر حضرتعالی، از ولیفقیه میشود انتقاد كرد؟» من خطاب به او
بهجای پاسخ، پرسیدم « گفتی بهنظر «تو» میشود از ولی فقیه انتقاد كرد؟»
دختر دانشجو با نگرانی گفت: «من نگفتم «تو»؛ گفتم «حضرتعالی»!» در جواب
گفتم: «لابد چون من جای پدرت و استاد هستم و شخصیتی سیاسیام و سابقهای در
انقلاب دارم، به من «تو» نگفتی و مرا «استاد» و «حضرتعالی» خطاب كردی؟ گفت
بله بله! به او گفتم شما در تخاطب با من، طرز حرفزدنت تفاوت میكند و
آدابی را رعایت میكنی كه ممكن است هیچگاه آنها را در برابر دوستت
استفاده نكنی. حالا همین تفاوتی را كه بین من و دوستت گذاشتی بین من و
ولیفقیه هم رعایت كن؛ آن وقت میتوانی از ولیفقیه هم انتقاد كنی؛ چرا؟
چون ما به حفظ هیبت و اقتدار وی محتاجیم باید حرمت ولیفقیه باقی باشد تا
امرش در عامه مردم جدی گرفته شود. اگر ادبیات درخور را رعایت كنی میتوانی
از ولایت فقیه انتقاد كنی. در پایان تأكید كردم من كه به شما این توصیه را
میكنم اهل ذوب در ولایت نیستم. در واكنش به همین حرف من هفتهنامه پرتو
مقالهای تند علیه من نوشت و در دفاع از ذوب در ولایت، مرا ضدولایتفقیه
معرفی كرد. چند روز بعد، یكی از روحانیون عضو جامعه مدرسین كه الان هم در
عرصه سیاسی فعال و امام جمعه موقت تهران است، در سخنرانی خود در سالگرد
شهدای مؤتلفه بدون اینكه نامی از من ببرد، ولی طوری كه همه بفهمند منظورش
چیست و مصداق سخن كیست، از ذوب در ولایت دفاع كرد و مرا بهشدت تخطئه كرد.
روز بعد (27/3/1383) جلسه نمایندگان مجلس هفتم با مقام معظم رهبری بود. آقا
در پایان صحبتهای خود –بدون اینكه ربطی به كلیت بحث داشته باشد-
فرمودند: «بنده این حرف را از آدمهای حسابی كمتر شنیدهام. بنده نمیفهمم
معنای ذوب در ولایت را. ذوب در ولایت یعنی چه؟ باید ذوب در اسلام شد. خود
ولایت هم ذوب در اسلام است. روزی كه شهید صدر گفت «در امام خمینی ذوب شوید؛
همچنانكه او در اسلام ذوب شده است» تنها شاخص صحت راه، شخص امام بود؛ نه
قانون اساسیای بود، نه جمهوری اسلامیای بود و نه نظامی بود، نه دستگاهی
بود. در صحنه آشفته هویها و جریانها و خطوط مختلف، یك قامتِ برافراشته و
یك علمِ سرافراز وجود داشت و او امام بود؛ شهید صدر میگفت در او ذوب
شوید. راست هم میگفت؛ ذوب در امام، ذوب در اسلام بود. امروز اینطوری
نیست. ذوب در رهبری، ذوب در شخص است؛ این اصلاً معنا ندارد. رهبری مگر
كیست؟ رهبری هم باید ذوب در اسلام باشد تا احترام داشته باشد. احترام رهبری
در سایه این است كه او ذوب در اسلام و ذوب در همین هدفها بشود؛ پایش را
یك قدم كج بگذارد، ساقط میشود.» آقای انبارلویی نقل میكرد كه بعد از پخش
سخنان رهبری، همان روحانیای كه مرا تخطئه كرده بود، با روزنامه رسالت تماس
گرفته و خواسته بود آن قسمت حرفهایش كه درباره من بود منتشر نشود!
به بحث اصلی برگردیم. درباره چگونگی روند تشكیل اصولگرایی و تهیه لیست آبادگران صحبت میكردیم...
در
همان دوره انتخابات شوراهای دوم و انتخابات مجلس هفتم، جوانترهایی كه
تیپهایی با همین تفكراتی كه عرض كردم داشتند، میداندار شدند. وقتی كه
بحث انتخابات مجلس شد، قرار شد یك گروهی نفرات لیست را مشخص كند كه من هم
جزء آنها بودم. در همان جلسات گفتم كه ما باید تغییر مشی، تغییر شعار و
تغییر فكر در حوزه اسلامی و تغییر افراد بدهیم. به عبارت دیگر نباید
بهدنبال تغییر اسم جناح راست به اصولگرایان باشیم، بلكه بهدنبال تغییر
رسم هم باشیم. استدلال من با حمایت برخی از اعضا قبول شد و چهرههای جدید
وارد لیست شد؛ بهگونهای كه شما وقتی لیست مجلس هفتم در تهران را با
لیستهای مجالس قبل مقایسه میكردید، تفاوتهای عمدهای میدیدید.
البته با لیست مجالس بعدی هم تفاوت زیادی داشت...
بله.
با مجالس بعدی هم مقداری تفاوت داشت. نتیجه مجلس هفتم این شد كه
چهرههایی جدید با حرفها و شعارهای نوین، با نظر دوستان ما، وارد لیست و
سپس وارد مجلس شدند كه به هیچ وجه امكان نداشت در لیستهای جناح راست با
آن شعارهای قدیمی شده، قرار بگیرند. افرادی كه از آنها بهعنوان سنتی یاد
میشود هم به اقتضای شرایط مجبور شدند این تغییرات را بپذیرند. دكتر علی
زاكانی، دكتر عماد افروغ، دكتر حسین نجابت، دكتر محمد خوش چهره، دكتر الیاس
نادران، و... برخی دیگر از كسانی كه صاحب فكر و اندیشه جدیدی بودند، از
جمله همین افراد هستند كه در لیستهای جناح راستی جای نمیگرفتند ولی در
لیست آبادگران آمده بودند. حتی آقای دكتر حدادعادل هم به سبب شخصیتی كه
داشت ممكن بود در لیست جناح راست نیاید ولی در لیست آبادگران یا همان
اصولگرایان آمد.
این افراد با پیشنهاد شما وارد لیست شدند؟
بله. با پیشنهاد من و جمعی از دوستان وارد لیست شدند.
این دوستان كه میگویید چه كسانی بودند؟
سه
چهار نفری بودند كه من هم یكی از آنها بودم. آقای حسین فدایی هم در این
روند خیلی مؤثر بود. چند نفر دیگری هم بودند كه اسامیشان بر اساس ملاحظاتی
قابل گفتن نیست. كمیتهای هم بود كه افراد را برای حضور در لیست آماده
میكردند كه بیشتر از دوستان ما در آن حضور داشتند كه یكیشان همین آقای
علیرضا شمیرانی است.
بعضی حرفها درباره تشكیل جلسات قبل از مجلس هفتم در منزل شما نقل شده است. ماجرای این دیدارها چه بود؟
قبل
از مجلس هفتم، چند نفری از دوستان به منزل ما آمدند و در جلسات متعدد در
رابطه با اینكه چگونه باید جلوی جریان سكولار و غیرانقلابی دوم خرداد را
بگیریم صحبت شد. این جلسات كه از منزل ما آغاز شد، نطفه تشكیل شورای
هماهنگی شد كه البته بعدا در انتخابات ریاستجمهوری سال 84 از هم پاشید.
همین
جا یك تناقضی هست. شما میگویید بیشتر دوستان شما در شورای هماهنگی بودند
ولی ما میبینیم در همین دوره آقای باهنر مرتباً بهعنوان شورای هماهنگی
مصاحبه میكرد. حتی بعد از تشكیل مجلس هم این روند ادامه داشت.
نه.
آقای باهنر با نظر شورای هماهنگی و توافق خودش از لیست تهران در مجلس هفتم
كنار گذاشته شد و از كرمان كاندیدا شد، چراكه ما بهدنبال این بودیم كه
لیست آبادگران در تهران كه نماد این جریان در كل كشور هم بود با چهرههایی
تشكیل شود كه از نظر جامعه سوخته نباشند.
بهعنوان كسی كه
در مجلس هشتم و نهم هم حضور داشتید، فكر نمیكنید تحولی كه به شكلگیری
مجلس هفتم منجر شد، امروز شكست خورده و بهوضوح دچار یك بازگشت به عقب
شدهایم؛ بهگونهای كه جناح راست عملاً بر اصولگرایان نوین غلبه كرده
است؟
من اینطور فكر نمیكنم. وقتی به سنتیها میگوییم قدیمی،
معنایش این نیست كه تفاوت سنی زیادی با ما دارند. خیر! آنها تفكرشان
قدیمی است. یك فرق دیگری كه تیپ ما با همین قدیمیها دارد در كنار آمدن با
دیگران است كه سنتیها اسمش را تعامل میگذارند و من اسمش را میگذارم
"مماشات". بنابراین اگرچه فرمان هدایت مجلس فعلی در دست راست سنتی است اما
افرادی در جمع آنها حضور دارند كه اصلاً بودن در چپ و راست برایشان مهم
نیست و به اقتضای شرایط است كه راستی شدهاند! این قشر، قدرت را دوست
دارند، از قدرت سهم میگیرند و برای تقویت راست سنتی فعالاند. یكی از
انتقادات من به مدیریت فعلی مجلس هم همین است كه چرا از كسانی استفاده كرد
كه طبق مبانی اصولگرایی جایی در آن ندارند. البته بخشی از صحبت شما كه
ناظر به اداره مجلس هست را هم قبول دارم، چراكه ما از نظر سازمانی نقش
چندانی در اداره مجلس نداریم ولی اثر پررنگی در صحن داریم و حرفهای كلان
ما، كه به دور از خردنگری و منطقهنگری زده میشود، حدود 100 نفر طرفدار
پروپاقرص دارد. فیالواقع روند كلی مجلس نشان داده، طیفی كه عدالتخواهانه
رفتار میكند و اهل مماشات هم نیست تأثیر خودش را دارد ولی شرایط هم برایش
سخت شده است. دوستان سنتی ما اگر بخواهند همین مشی مبتنی بر مماشات و به
اصطلاح تعامل را ادامه بدهند، حتما شكست خواهند خورد و همان افرادی كه به
اقتضائات با آنها همراه شدهاند حتما به آنها لطمه میزنند؛ مثل نامه
تقدیر از آقای مرتضوی كه به نام اكثریت رقم خورد.
از همان جلسات قبل از تشكیل مجلس هفتم فكر كرده بودید چه كسی رئیس مجلس شود؟ روایتی هست كه میگوید شما گزینه اصلی ریاست بودید.
من
خودم چنین ادعایی نداشتم كه میخواهم رئیس شوم. در جلساتی كه داشتیم به
سبب مقاومتی كه آقای حدادعادل در مجلس ششم از خودش نشان داده بود، فرضم این
بود كه ایشان باید رئیس شود. در همان روزهای بعد از اعلام نتایج و قبل از
شروع مجلس هفتم كه با حضور منتخبین اصولگرا، 4 اجلاس سراسری هم برگزار
كردیم، پیشنهاد دادم جمعی 15 نفره مأمور تشكیل كمیسیونی برای انتخاب هیئت
رئیسه شوند؛ با شرط اینكه خودشان نخواهند عضو هیئت رئیسه مجلس باشند. قرار
شد هر منتخبی كه میخواهد عضو هیئترئیسه باشد داوطلب شود و داوطلبان توسط
این جمع 15 نفره غربال شوند. قرار هم شده بود برای هر پستی دو نفر توسط
كمیسیون معرفی شود. من رئیس این كارگروه 15 نفره شدم. از همین مشاهیری كه
میشناسید، آقایان متكی، علاالدین بروجردی و... در آن كمیسیون عضو بودند.
در آنجا بر روی داوطلبان ریاست كه آقایان دكتر حدادعادل، دكتر سبحانی و
مرحوم آقای فاكر بودند بحث شد و هیچكدام نتوانستند از كارگروه رأی
بیاورند. جلسه به این نتیجه رسید كه من رئیس بشوم. من هم مخالفت كردم و
گفتم چون با شرط عدم شركت در هیئت رئیسه آمدهام حتما نامزد نیستم و قبول
هم نمیكنم؛ با این حال این تصمیم را صورتجلسه كردند و به غیر از من، 14
نفر دیگر، آن را امضا كردند. من نامه را در جیبم گذاشتم و در جلسات دیگری
كه بود آن را مطرح كردم. نظر دوستان این بود كه خودم بروم و برای این كار
چارهای بیندیشم. من هم با شناختی كه از آقای حدادعادل داشتم استدلالهایم
را بیان كردم و گفتم در عالم سیاست آدمی نیستم كه بخواهد دوچهره باشد، حرفی
بزند و برخلاف آن عمل كند؛ چون خودم پیشنهاد داده بودم و رئیس كارگروه شده
بود؛ اگر میخواستم ریاست را قبول كنم نقض عهد بود.
روایت
دیگری هم هست كه میگوید قرار بوده رئیس هر سال عوض شود و به نوبت، آقایان
حداد عادل، مرحوم فاكر، شما و یكی دیگر از نمایندگان، رئیس مجلس شوند.
من چنین چیزی یادم نمیآید.
دوست داریم نظر شما را درباره علت شكست فعلی تفكر آبادگران بدانیم؟
آبادگران كه خیلی زودتر از مجلس نهم شكست خورد. در همان بحبوحه قبل از انتخابات ریاستجمهوری سال 84.
پس ریشه شكست آبادگران و تشكیل مجلس هشتم كه شباهت چندانی به مجلس هفتم نداشت را باید در كجا دید؟
در
مجلس هفتم خیلی زود معلوم شد كه اختلاف داریم. تابستان 83، اولین تعطیلات
مجلس، یكی از دوستان مجلس پیشنهاد كرد جمعی از مؤثرین مجلس كه به دعوت من
در جلسه غیررسمی طرحهای ویژه مركز پژوهشها میآمدند، چهار شبانهروز با
هم بنشینند، بحث كنند و نظراتشان را به هم نزدیك كنند. آقایان دانشجعفری،
عبداللهی، باهنر، مصباحیمقدم، سبحانی، خوشچهره، افروغ، نادران و..... به
زیباكنار رفتیم.
مجلس در زیباكنار مكان تفریحی خاصی دارد؟
نه.
صداوسیما به دوستان جا داده بود. آنها هم با خانواده آمده بودند ولی من
چون موافق این كار آنها نبودم تنها رفتم و شبها هم در بندرانزلی در خانه
یكی از آشنایان میخوابیدم. بعد از چند روزی كه بحث كردیم بهطور خیلی
واضحی معلوم شد اختلاف نظر جدی وجود دارد. در یك طرف آقایان باهنر،
دانشجعفری و عبداللهی بودند و در طرف دیگر هم من و آقایان سبحانی، نادران،
خوشچهره و مصباحیمقدم و افروغ. آنها به همین اقتصاد نئوكلاسیكی و
سرمایهداری اعتقاد داشتند و بهدنبال این بودند تا با استفاده از مصلحت،
تعارضش با شرع را كم كنند. آنها مدلشان بر پایه رشد بود؛ درحالیكه مدل ما
براساس رشد و عدالت بود. هر دو طرف هم استدلال میكردند. سرانجام زور ما
چربید ولی تفاهم حاصل نشد. البته آقای دانشجعفری تسلیمتر از آقایان باهنر
و عبداللهی بود. در دومین تعطیلات مجلس در سال 83، جلسه دیگری با حضور من،
حدادعادل، فدایی، دانشجعفری، باهنر و چند نفر دیگر از دوستان در مشهد
برگزار شد. مقام معظم رهبری هم در مشهد حضور داشتند و ما چند نفری خدمت
ایشان رسیدیم. من نظرم درباره اصل 44 را تشریح كردم و این دوپایهبودن
اقتصاد بر مبنای عدالت و رشد را شرح دادم. آقایان باهنر و دانشجعفری هم
نظراتشان را گفتند. در پایان، آقا حرفهای مرا تأیید كرد و فرمودند این
نظر درست است. از دیدار كه آمدیم بیرون، من گفتم همین الان بیایید جمعبندی
كنیم و نظراتمان را براساس آن چیزی كه رهبری فرمودند، نزدیك كنیم و اگر
اختلافی هم داشتیم، برویم از رهبری بپرسیم كه تفاهمی نسبی برقرار شد. از
این نمونه اختلافات باز هم در مجلس هفتم رخ داد ولی چون رهبری صریح از
پیشرفت و عدالت توأمان، صحبت كردند با مقابله كمتری روبهرو شدیم. ولی
تدریجا طرف مقابل ما، یارگیری كرد و همانطور كه گفتم با تعاملاتی كه به آن
اعتقاد داشتند و من هم اسمش را مماشات گذاشتهام، باعث شد كه در جریان
شكلگیری مجلس هشتم تیغ ما كند شود و تیغ سنتیها ببرد. از درون همین
اختلافات بود كه فراكسیون انقلاب اسلامی بهوجود آمد و به اختلافات بیشتر
دامن زده شد.
البته مثل اینكه شما خودتان در ورود خیلی از
عناصر فراكسیون انقلاب اسلامی كه امروز جبهه پایداری نام گرفته به مجلس
هشتم مؤثر بودید. مثل آقای رسایی و حسینیان؟
بله. من با آقای حسینیان موافق بودم. در ورود آقای رسایی به لیست هم اصرار داشتم.
با چه تحلیل موافق حضور این افراد بودید و حتی اصرار هم كردید؟
بالاخره
در لیست مجلس هشتم قرار بود تعداد مشخصی از روحانیون در لیست قرار بگیرند
تا توازن برقرار باشد. پیشنهادهای متفاوتی هم بود كه لیاقت حضور در مجلس
را هم داشتند. آقای رسایی را از زمان مجلس ششم میشناختم.
قبل از ایشان گویا قرار بود شیخ علی ثمری در لیست بیاید؟
بله.
ولی ایشان به علت قانونی نمیتوانست در انتخابات حضور پیدا كند. همان زمان
به شورای نگهبان نامه نوشتم و گفتم كه نباید از ایرادات قانونی بگذرید.
مشكل شخصی با آقای ثمری نداشتم؛ امروز هم ندارم ولی نمیخواستم قانون ضربه
بخورد؛ البته امروز كه نگاه میكنم، میبینم شاید حضور آقای ثمری خیلی
مفیدتر بود. آقای رسایی كارنامه خوبی در مبارزه با دوم خرداد داشت، آدم
جبههرفتهای بود و قلم خوبی هم داشت كه جزء محسّناتش بود؛ البته امروز هم
جزء حسنهایش هست. من ایشان را معرفی كردم و دیگرانی هم كه میشناختندش،
دفاع كردند و حمید رسایی وارد فهرست شد؛ البته امروز پشیمانم!
ولی آن زمان معروف شد كه آقای رسایی با معرفی دولتیها و آقای محصولی وارد لیست شده است؟
آره.
جزء لیست دهنفره آنها بود ولی من دفاع كردم كه ضلع ما یا همان
تحولخواهان هم قبول كنند، چون شرط این بود كه نسبت به افرادی كه مطرح
میشوند مخالفت جدی وجود نداشته باشد.
این اسم تحولخواه كه گفتید از كجا آمد؟
وقتی
در آخر مجلس هفتم و ابتدای مجلس هشتم، شكافها ایجاد شد چون براساس
مبانی انقلاب ما مدافع وضع موجود نبودیم، اصطلاح تحولگرایی و تحولخواهی
باب شد، بهگونهای كه در عرصه سیاسی به دوستان ما تحولخواه اطلاق شد.
البته ما در درون خود اختلاف سلایقی داشتیم ولی به هم نزدیك بودیم. هسته
اصلی تحولخواهی شامل من و دوستان همراهم، آقای حسین فدایی و جمعیت
ایثارگران انقلاب اسلامی و بعدها جمعیت رهپویان بود.
بهنظرم در فضای انتخابات 84، به شما اصولگرایان اصلاحطلب میگفتند؟
اول اینگونه بود. ولی دوستان ما نمیخواستند حتی برای لحظهای با اصلاحطلبان اشتباه گرفته شوند!
البته بعداً مقام معظم رهبری این واژه را تأیید كرده و فرمودند ما اصولگرای اصلاحطلبیم...
بله من موافق این واژه بودم. ولی دوستان ما مخالف بودند.
ولی از لحاظ معنایی كه تحولگرایی واژهای شدیدتر و انقلابیتر از اصلاحطلبی است...
بله. تحولگرایی بین اصلاحكردن و انقلابكردن است.
این واژه ربطی به شعار شما در سال 84 كه «جمهوری دوم» بود، داشت؟
خیلی
ربطی نداشت. ما جمهوری اسلامی اول را در زمان شهید رجایی داشتیم و با روی
كار آمدن میرحسین، هاشمی و خاتمی انحرافاتی در آن بهوجود آمده بود. جمهوری
دوم معنیاش بازگشت دوباره به جمهوری اسلامی راستین بود.
به این شعار شما انتقاداتی هم شد؟
بله. عادت كردهایم كه نقد كنیم و نقد شویم.
در
بحبوحه انتخابات سال ۸۴، شما به یك باره از نامزدی انصراف دادید و نامهای
بلندبالا هم منتشر كردید كه منجر به تقدیر خیلی از سیاسیون شد؛ مثلا
روزنامه كیهان در مقالهای به قلم آقای صفارهرندی از این حركت شما استقبال
كرد. این بحث را از این رو مطرح میكنم كه صراحتاً بگویید چون دو دو تا
چهارتا كرده بودید كه رأی نمیآورید انصراف دادید یا بحث دیگری میان بود؟
آن
زمان مطمئن بودیم، تكثر نامزد به ما ضربه میزند و ممكن است انتخابات را
به اصلاحطلبان ببازیم. من بههمراه آقایان محسن رضایی، محمدباقر قالیباف و
محمود احمدینژاد عهدی بستیم كه هنوز اسنادش را هم دارم. پیمان بسته بودیم
كه در سه مقطع قبل انتخابات نظرسنجی شود و هر كس بیشتر رأی داشت بقیه
بهنفع او كنار بروند.
آقای لاریجانی امضا نكرد؟
نه.
او به پشتوانه راست سنتی از ما ۴ نفر جدا شد. به او عرض كردم كه تو داری
كمكم نماد راست سنتی میشوی و این برای آیندهات خوب نیست؛ ولی قبول نكرد.
عهدنامه را همه دوستان امضا كردند و حتی خودم آن را به شهرداری بردم و
دكتر احمدینژاد كه شهردار وقت بود هم امضا كرد. جلسهای برگزار میشد كه
هر كدام از این افراد دو نفر نماینده در آن داشتند و جمعا ۸ نفر میشدند.
دكتر حسین نجابت و آقای علی شمیرانی نمایندگان من بودند. از همانجا معلوم
بود كه برخی ممكن است زیر قولشان بزنند. با احتیاط جلو رفتیم. نظرسنجیهای
اول اردیبهشت نشان میداد كه قالیباف با فاصله زیادی از ما سه نفر جلوتر
بود. وقتی جرزنی شروع شد، آقای حدادعادل خیلی تلاش كرد وضع را سرو سامان
بدهد تا همه به عهد عمل كنند. جلسات متعددی در منزل ایشان برگزار شد. من با
خودم فكر كردم با فاصلهای كه با قالیباف داشتم و دوستان هم در فكر
عهدشكنی بودند. من بهعنوان یك ابزار فشار بر دو نفر دیگر، به یك باره
كنارهگیری كردم. آقای حدادعادل هم در تاریخ ۱۳ اردیبهشت نامهای نوشت و
تهدید كرد اگر دوستان نمایندهشان را برای نظرسنجی تعیین نكنند، خود را
كنار خواهد كشید. رونوشتی از این نامه را به من هم داد. با سه نامزد تماس
گرفتم. قالیباف گفت حتما تعیین میكنم. محسن رضایی در استان گلستان بود؛
گفت بیایم تهران نماینده معرفی میكنم. به احمدینژاد زنگ زدم. او در ایلام
بود. گفت میآیم تهران و با شما صحبت میكنم. گفتم دیر میشود. گفت از
فرودگاه یك سره به دفترت میآیم. همین كار را هم كرد و به دفترم در مركز
پژوهشها آمد. به او اصرار كردم كه لجاجت نكند. دیدم او با قوت قلب
میگوید خاطر جمع باش كه من رأی میآورم! قبلا هم یك بار دیگر همین حرف را
زده بود. به او گفتم آینده از امور غیبی است و ما درباره آن فقط میتوانیم
حدس بزنیم. حدس هم حداكثر ظن است نه یقین. در امور ظنی هم وقتی دوستان خبیر
و خیرخواه نظری یكسان میدهند دستور پیامبر پیروی است. پرسید مثلا كیها؟
چند نفر از دوستان مثل آقای فدایی و زاكانی را مثال زدم و گفتم آنها هم
نظرشان این است كه شما به عهدت وفا كنی. احمدینژاد گفت: شما كه فقط مشاور
من نیستید، من مشاوران دیگری هم دارم! گفتم مثل چه كسانی؟ گفت: آیتالله
خوشوقت. آیتالله مصباح یزدی، آیتالله حقشناس. گفتم: این چه كاری است؟
چرا یك عده فقیه را جلوی ما سیاستمداران میگذاری؟ بعد به او گفتم: «در
مسائل سیاسی حتماً مشورت با امثال من افضل از مشورت با این فقهایی است كه
گفتید؛ كما اینكه در مسائل فلسفی، اخلاقی و اعتقادی، من باید بروم پیش
این بزرگواران كسب درس كنم.»
اگر شما در انتخابات میماندید چه میشد؟
چون
محمود احمدینژاد با همان گفتمان عدالتی كه من در انتخابات سال 80 میدادم
و در این انتخابات هم قصدم بود بدهم به میدان میآمد قطعاً رأیش میریخت.
یادم هست در همین نظرسنجی اردیبهشت، رأی او از من هم كمتر بود. اگر من
میماندم، اگر بهجای احمدینژاد به دور دوم نمیرفتم، لااقل رأی
عدالتطلبان بین من و او میشكست و احتمالاً آقای قالیباف به دور دوم
میرفت. یادتان باشد كه من با همان گفتمان در سال 1372 رقیب آقای هاشمی
رفسنجانی بودم كه هنوز در خاطرها بود. البته خیلی اتفاقات دیگر هم افتاد.
جایی
مطرح كردهاید كه «این دولت، بدترین دولت انقلاب پس از دولت بنیصدر است.»
این اظهارنظر را بگذاریم در كنار اینكه دولت فعلی، دولتی اصولگرا تلقی
میشود و به عبارتی دیگر این دولت یكی از ثمرههای كاری است كه شما از
اوایل دهه 80 شروع كردید. اینها تناقض نیست؟
من وقتی انصراف دادم، در انتخابات از آقای قالیباف حمایت كردم.
ولی 28 خرداد 84 از اولین كسانی بودید كه بیانیه دادید و در برابر آقای هاشمی از احمدینژاد حمایت كردید...
بله.
ایشان وقتی سر كار هم آمد من تمام تلاشم را كردم تا موفق شود چون با
شعارهایی كه من قبلاً داده بودم سر كار آمد. یواشیواش دیدیم كه او آن كسی
نیست كه ما از او تصور داشتیم. بعد از اینكه این نكته را فهیدم تلاش كردم
مشی كمك به دولت را رها نكنم. ولی وقتی عهدشكنیها، خلافگوییها و
سیاسیكاریها مكرر شد، موضعم تفاوت كرد. الان هم معتقدم به همان
اندازهای كه در پیدایش احمدینژاد فعلی مقصریم، باید از گناهانمان استغفار
كنیم.
با این همه شما از احمدینژاد در مقابل هاشمی حمایت كردید؟
بله.
با این همه او از هاشمی سر بود. هاشمی امتحان پس داده بود و كسانی دورش
بودند كه تكلیفشان معلوم بود و اگر بر سر كار میآمدند كشور را به عقب
میبردند. ولی این حس را در برابر احمدینژاد نداشتیم.
باز
هم این یك نوع تناقض است كه چطور كسی كه به همین راحتی عهدشكنی كرده بود و
خیلی فاكتورها را دربارهاش میدانستید و دیگران نمیدانستند؛ به آقای
هاشمی ارجح بود؟
یعنی شما فكر میكنید آقای هاشمی در زندگی
سیاسیاش هیچ عهدی را نشكست؟ او ارزشهای اعتقادی زیادی را زیر پا گذاشت.
اگر ما امروز ایراد میگیریم كه چرا آقای احمدینژاد خانوادهاش را به
نیویورك برد؛ آقای هاشمی سال 72 امثال این كارها را میكرد! هاشمی اشرافیت
را تئوریزه كرد و مبدع جریان لیبرال سرمایهداری بود، حتی اگر عملگرایی
او را به این وادی كشانده باشد، پایهگذار اوست.
پس موسوی چه؟ مگر نگفتید انحراف از زمان او شروع شد؟
دنبال ریشه واحد نگردید. این تفكر مقصرهای زیادی دارد.
پس چرا معتقدید دولت احمدینژاد از دولتهای میرحسین و هاشمی و خاتمی بدتر است؟
بهخاطر
اینكه احمدینژاد در عهدشكنی و خلافگویی پیشگام است. در عدم همراهی با
ولیفقیه پرچمدار است؛ هنجارشكنیهای حكومتی و ساختارشكنیهای اداری او
بیسابقه است و در هرج و مرج فكری هم پیشگام است؛ یعنی اگر هاشمی
نئوكلاسیسم صندوق بینالمللی پول را پیاده میكرد، میدانستیم با چه چیزی
طرفیم؛ ولی دولت احمدینژاد هیچ سمت و سوی مشخصی ندارد.
شما
بیش از چهار سال زندان بودید. آن روزها از ایران بعد از انقلاب چه چیزی
در ذهن خود ترسیم كرده بودید؟ امروز چقدر از آن ذهنیتها محقق شده است؟
تصوری
از چیزی كه میخواهد پیش بیاید نداشتم؛ زیرا افق پیروزی، از نظر مبارزان
خیلی نزدیك نبود. وقتی هم كه به روزهای انقلاب نزدیك شدیم و آثار تحول را
میشد دید، باز هم تصویری نداشتیم؛ زیرا فكر نمیكردیم مبارزه تمام شود و
تصور میشد كار به مبارزه مسلحانه خواهد كشید. به همین دلیل در همان ایام،
بهدنبال تهیه اسلحه بودیم. امام (رحمتاللهعلیه) هم كه در ایران نبود.
انقلابیون سازماندهی مناسبی نداشتند. یادم هست 19بهمن57 چون نمیدانستیم
كه سرنوشت انقلاب چه میشود، با یكی از علمای تبعیدی در آذربایجان تماس
گرفتم و قرار شد بروم و از آنجا اسلحه بیاورم. انقلاب هم كه پیروز شد هر
اتفاقی كه میافتاد برای ما شیرین بود.
تا امروز؟
خیر.
تا چه زمانی؟
بهنظر
من بزرگترین دستاورد انقلاب اسلامی، آزادی است. زیرا اگر بخواهیم استقلال
كشور را تضمین كنیم، به آزادی نیاز داریم و بزرگترین ثمرهای كه از
انقلاب اسلامی انتظار داشتیم صداقت مسؤولان با مردم بود. كسانی كه مدیران
همین انقلاب هستند، به خودیها، انقلابیون و عدالتخواهان فشار میآورند و
از صداقت عبور میكنند.
نمونهای ذكر میكنید؟
بله.
مثلا درباره آزادی همین قضیه فیلتركردن سایتهای خبری به دلایل پوچ. با
همه كجسلیقگیها، هنوز به طرز خیلی خوبی آزادی وجود دارد. البته سختی
دارد اما شما میتوانید بهراحتی حرف بزنید. ممكن است حرفزدن كمی هزینه
داشته باشد اما اصلا با زمان رژیم پهلوی قابل قیاس نیست. بیصداقتی و
دروغگویی مسؤولان هم كه مثال نمیخواهد!
برخی مدعی هستند كه امروز آزادی بعد از بیان، كمی دچار ركود شده...
خیر.
آزادی بعد از بیان هم هست؛ این افراد هستند كه خودسانسوری میكنند.
خودسانسوری هم محصول ترس است. اگر حرف خود را بیان كنند اتفاقی نمیافتد؛
اما چون نمیگویند، فكر میكنند كه آزادی وجود ندارد. البته نمیخواهم
بگویم هیچ هزینهای ندارد!
در طول این سیواندی سال خیلی
از كسانی كه در مبارزه بودند با اتفاقات و جریاناتی كه پیش آمد، خط خود را
جدا كرده و جلوی انقلاب ایستادند. بهنظر من، شما به جهت انتقاداتی صریحی
كه در تمامی این سالها در برابر جریانات سیاسی- انقلابی مختلف داشتید،
مستحقترین فردی هستید كه میتواند به این سؤال پاسخ بدهد: اگر به همان
سالهای دهه 1340 برگردیم، باز هم همین مسیر را ادامه میدهید؟
صد
در صد. با قدرت بیشتری ادامه میدادم. یك نوع آرمانگرایی
غیرواقعبینانهای كه نتیجه آن یأس است در مذهبیهای انقلابی وجود دارد
كه خیلی بد است و با نگاه اسلامی نمیخواند. ما در قرآن زمانی كه نگاه
میكنیم مبارزه حقپرستان را با مشركان، منافقان یا كفار بیان میكند این
مبارزه را یك مبارزه دائمی اعلام میكند و خیلی صریح میگوید: «هذان خصمان
إختصموا فی ربهم» این دو گروه، دو گروه متخاصم هستند كه با هم دعوایی دارند
كه تمامی ندارد. اعتقاد ما شیعیان این است كه در همین دنیا ظلم نابود شده
و عدل برقرار میشود؛ اما مسیر مبارزه با كفر بسیار پرتلاطم است و پیروزی
هم آسان بهدست نمیآید. قرآن در سوره حج میفرماید: رسولان و انبیاء هر
زمانی كه اراده محكم داشتند كه حق را برپا كنند (إذا تمنی) آرزو میكردند
كه حق برپا شود و دنبال اجرای حق میرفتند (ألقی الشیطان فی أمنیته)،
شیاطین میآمدند و در تحقق آرزوی آنها القای مانع میكردند و بعد آنها
درگیر میشدند. هر پیغمبری میآمد همینگونه بود. در آیات و روایات مشاهده
میكنید كه چقدر انبیاء را آزار دادند و كشتند. بعضی انبیاء با اینكه
اینقدر سختی كشیدند گفتند: «متی نصرالله» پس كمك خدا كجاست! و خداوند هم
فرمود: «ألا ان نصرالله قریب» خداوند به آنها آرامش میدهد كه ناراحت
نباشید یاری خداوند نزدیك است. اما چه نزدیكیای؟ خود خدا هم قبول دارد كه
شرایط مأیوسكننده بود! و از پیامبران به واسطه ایستادگیشان تجلیل میكند.
زمانی هم كه جمهوری اسلامی تشكیل شد، شیطان برای ورود به ویزا احتیاج
نداشت و بهصورت شیاطین انس و جن وارد شدند. در این مسیر افراد آزمایش
میشوند. آزمایش خدا تعطیل نمیشود. اگر دین حاكم شد، مرز معنویای بهوجود
نمیآید كه شیطان نیاید. اگر دین حاكم شود تازه بدترین نوع انحراف یعنی
نفاق رشد میكند. سوره بقره افراد را اینگونه دستهبندی میكند: «مؤمنین،
متقین، كفار و منافقین». یكی دو آیهاش بیشتر برای كفار نیست! اما برای
منافقین 8 تا 10 آیه وجود دارد و این نشان میدهد كه خطر منافقین از كفار
بیشتر است. در انقلاب هم آدمهایی داشتیم مانند مرحوم بازرگان كه سلامت
نفسانی داشت و صریح بیان میكرد كه من حكومت اسلامی را قبول ندارم و
انقلابی نیستم. یك كسی هم مانند بنیصدر، میگفت من انقلابیترین آدم هستم
اما نبود و دروغ میگفت. حوادث دست این افراد را رو میكند؛ یعنی خود
انقلاب یك ظرفیتی به واسطه وجود امام (رحمتاللهعلیه)، آدمهای فداكار
مؤمنی كه در مبارزه بودند و عموم مردم داشت كه مانع میشد كفر و نفاق كاری
از پیش ببرد. اما اختلاف نظرها هم طبیعی است. من یكی از كسانی بودم كه
تقریبا همیشه با میرحسین اختلاف نظر داشتم. همان زمانی كه ایشان نخستوزیر
بود و بحث لیبرالیسم مطرح نبود به او اخطار دادم كه مشی تو به سكولاریسم
منجر میشود.
میگفتم، زمانی كه احكام ثابت شرع را زیر سؤال میبرید
و بهجای آنكه اقتضائات را لحاظ كنید آنها را بر تشخیص حق حاكم میدانید،
به لیبرالیسم سوق پیدا میكنید. زمانی هم كه شما به مراجع و فقها مراجعه
نكنید و تكلیف خود را نپرسید؛ مجبور میشوید به دانشگاه و علوم انسانی
رایج مراجعه كنید. شما نمیتوانید به استاد جامعهشناسی و علوم سیاسی كه
میخواهد از خارج از اسلام به ما دستورالعمل بدهد متكی باشید، چراكه او
طبعی سكولاریستی دارد. البته باید از آنها كمك بخواهید و به مدلهایشان
بیاعتنا نباشید ولی نباید نسخههای آنان را دربست بپذیرید. اما میرحسین
موسوی گوشش بدهكار نبود. یك بار دیگر هم، چند سال پس از استعفایش از
نخستوزیری، برای عید دیدنی به دیدارش رفتم. عبدالكریم سروش بهتازگی تئوری
قبض و بسط تئوریك شریعت را مطرح كرده بود و من تلاش داشتم تا مهندس موسوی
را وابدارم تا علیه سروش موضع بگیرد. به او گفتم «عقایدی كه سروش مطرح
میكند نافی انقلاب، مبارزه و استكبارستیزی است. آیا شما این نفیهایی كه
مطرح كرده را قبول دارید؟» او در جمع دونفرهمان حاضر نشد به اندازه یك
كلمه هم، حرفهای مرا تأیید كند و حتی جملهای گفت كه تلویحا برعكس خواسته
من بود: «البته هر عقیدهای را نمیتوان بهعنوان دگراندیش تخطئه كرد!»
امروز اگر میبینم آقای موسوی این راه را رفته تعجب نمیكنم، بلكه تأسف
میخورم. چون آبشخور فكری میرحسین موسوی نهضت آزادی و جنبش مسلمان مبارز
بود. او از شریعتی و حبیبالله پیمان به اسلام رسیده بود و با افرادی مثل
من كه در محضر روحانیت رشد كردیم، تفاوت داشت. پس من تعجب نكردم وقتی او با
نظام لجاجت كرد. به سبب ارزشی كه برای سابقهدارها، بهعنوان سرمایه ملی،
قائلم، خیلی سعی كردم به قدر خودم میرحسین را از این ورطه بیرون بكشم،
متأسفانه خیرخواهی امثال من كارگر نیفتاد. من باز هم تعجب نمیكنم. زیرا
همه این مسائل اقتضای آزمایش الهی است. افرادی كه خلاف عقاید خود رفتار
میكنند، بالاخره روزی مردود میشوند. ما نمیخواستیم موسوی تجدید بماند،
بلكه میخواستیم با یك تك ماده شهریور امتحان بدهد و به كلاس برگردد اما
نشد و خودش نخواست. اگر ما انقلابی آرمانگرای واقعبین باشیم، خواهیم
دانست كه این مسائل جزء اقتضائات یك انقلاب است. البته اقتضای ذاتی نیست،
بلكه اینگونه است كه گاهی اوقات رخ میدهد و گاهی رخ نمیدهد. بستگی به
افراد دارد كه آیا در ثروت و قدرت طمع كنند و رفوزه شوند یا نه.
این اختلاف سلیقهای كه میگویید طبیعی است را چگونه در بحث رابطه با ولیفقیه باید دید؟
فرض
كنید حضرت آقا یك نظر دارند، و من هم نظر دیگری دارم. اینجا هم اینكه ما
اختلاف نظر داشته باشیم طبیعی است؛ چون من بر اساس دادههای اطلاعاتی،
دستگاه بینشی و سلامت نفسانی خودم قضاوت میكنم؛ درحالیكه حضرت آقا در این
سه مؤلفه از من جلوتر است و با دادههای اطلاعاتی خود قضاوت میكند. او
از من خودساختهتر است و دستگاه بینشی اسلامشناسی او هم از من قویتر است.
البته ممكن است یا من خطا كرده باشم یا ولی فقیه؛ اما احتمال خطا كردن من
بیشتر است. یك نفر باید حرف آخر را بزند و چارهای نیست و جامعه اسلامی
باید تسلیم شود. اگر كسی به این واقعیت توجه داشته باشد، این مسائلی كه
بنده میگویم یك امر اعتقادی عقلانی و شرعی است، او دلخور نمیشود و كار
خود را انجام میدهد و ولی فقیه هم كار خود را انجام میدهد. پس ما باید
واقعبین باشیم ولی آرمانگرایی را هم نباید از دست بدهیم و بدانیم آرمان
همیشه اتفاق نمیافتد. آرمانها جهت را حفظ میكنند و واقعیتها مسیرهای
مقطعی را.
آقای دكتر شما به تمام دولتهای انقلاب انتقادات
علنی داشتهاید این موضوع دو سؤال پیش میآورد. یكی اینكه این مسئله نشأت
گرفته از ایراد درونی آقای احمد توكلی است یا ایراد دولتهاست. مسئله دوم
این است كه چه دولتی بر سر كار بیاید شما به آن انتقاد ندارید؟ به عبارت
دیگر دولت ایدهآل شما چه ویژگیای دارد؟
اول، سؤال دوم را كه
سادهتر است، پاسخ میدهم. اگر دولت امام زمان
(عجلاللهتعالیفرجهالشریف) بیاید به آن ایراد نداریم. ولی تمامی دولتها
و قدرتهای دیگر باید مورد نقد قرار گیرند.
و پاسخ سؤال اول؟
این
هم خیلی ساده است. ما آرمانگرا هستیم و به وضع موجود انتقاد میكنیم. اما
اینگونه نیست كه بخواهیم وضع موجود را نفی كنیم و خودمان را كنار بكشیم.
ما اصلاح، رشد و تحول را امكانپذیر میدانیم و همیشه به دولتها از باب
اینكه آنها باید مطرود شوند نگاه نكردیم، بلكه معتقدیم باید متحول شوند.
پس انتقادات ما خیرخواهانه و با نگاهی مثبت است.
فكر میكنید تمام انتقاداتی كه كرده اید وارد بوده؟
خودم
خیال میكنم اجمالا انتقادهای من وارد بوده؛ اما تفصیلا ممكن است اشتباه
هم كرده باشم كه طبیعی هم هست، بالاخره من هم از همان دسته صاحبقدرتان در
معرض خطایم كه باید نقد شوند.
جناب آقای دكتر احمد توكلی از
اینكه برای به نتیجه رسیدن این گفتوگو، روزها و ساعتهای فراوانی را در
اختیار ما قرار دادید سپاسگزاریم.
بنده هم از شما تشكر میكنم.