|
تقدیم به او که خبر آمدنش جبران همه ی ثانیه های نبودن است...
رسیدند.
ساعت، 6 بعد از ظهر.
از عاطفه پرسید: اینجا شلمچه است؟ بیابانی نشانش داد و گفت : آری. این خاک استخوان های پدرت را به آغوش کشیده... چشم هایت را ببند و هر چه دل تنگت می خواهد به او بگو...
دوباره پرسید: یعنی بابای من زیر این خاک هاست عاطفه ؟!... اما من هیچ حرفی با او ندارم... 2 سال است که فراموشش کرده ام... مثل خودش... .
دوستش لبخندی زد و گفت : اگر فراموش کردی، پس چرا اینجا به دنبالش آمده ای؟! این دروغ ها را به کسی بگو که باور کند! مگر خودت نمی گفتی که بابا ها برای دختر ها فراموش نمی شوند، حتی اگر آن ها را تنها بگذارند... نکند یادت رفته؟!
از عاطفه جدا شد. بی اختیار نشست. دست هایش را زیر خاک ها کرد. شاید بابایش اینجا باشد، شاید هم آنجا... حالا دست هایش بوی همان خاکی را می داد که مادرش با گل های قرمز خشک شده، قاطی کرده و توی یک پارچه پیچیده بود و هر روز بعد از نمازش آن را بو می کرد...
با بغض فرو خورده اش گفت: دست هایم را بگیر بابا... منم راحله... همان دختر 6 ساله ی تو. ببین حالا چقدر بزرگ شده ام... اصلا بزرگ شدنم را دیده ای ؟... فهمیده ای ؟... از تو گله دارم. درست در شرایطی که به تو نیاز دارم نیستی... طعم نوازش دست هایت 15 سال است که از یادم رفته. بلند شو ، مرا ببین و بگو سهم من از نبودنت چیست؟! مشتی خاک ؟! این مردم همان مردمی هستند که تو به خاطر حفظ آسایش و راحتی و دین و ناموسشان رفتی و من و مادر را تنها گذاشتی ؟؟؟!!! پس چرا عده ای رنگ عوض کرده اند ؟... مگر به مادرم نگفته بودی به عشق امام می روی... تا راهش، خط و آرمانش زنده بماند... اما بابا یک سال پیش ، مشتی بی دین عکس امام را در خیابان آتش زدند... و من... و من از آن روز دلم شکست... از آن روز گرد یتیمی را روی شانه هایم احساس کردم... بابا تو کجای این بیابان بزرگی ؟؟؟!!! صدای تنها شدن راحله ات را می شنوی و سکوت کرده ای؟؟؟!!! مادر هنوز چشم به راه توست. شب ها پنهانی از من با عکس تو حرف می زند. خودم بارها صدای گریه اش را شنیده ام... بابا... .
راحله راست می گفت. هر دختری در سن نوجوانی بیشتر به محبت پدر نیاز دارد. هر زنی در نبود شوهرش بیشتر فشار زندگی را احساس می کند.کاش حداقل خبری از او می شد...
کاش...
کاش حداقل این مردم جلوی چشمان راحله و مادرش حرمت خون پدر را حفظ کنند.
کاش من و تو بدانیم تنهایی راحله قصه نیست. واقعی ترین درد است...
او در چند قدمی ماست. چشمانت را باز کن و خوب ببین...
باورش کن...
دردش را...
غمش را...
سکوتش را....
و اشکش را...
راستی هر وقت از دنیا و آدم ها و رنگ هایش خسته شدی، هر وقت دلت شوق باریدن گرفت، هر وقت خواستی عشق را معنا کنی، اصلا هر وقت دلت تنگ شد، سری به این بهشت کوچک بزن...
اینجا ملائک میزبان تواند...
اینجا غربت هم معنی غربت نمی دهد.
هر غریبه ای اینجا آشنا می شود، هر قلبی سرشار می شود، هر سیاهی سفید می شود، هر سکوتی نجوا میشود، هر اشکی راز میشود هر صدایی فریاد می شود، هر غفلتی حضور می شود، هر دلی سبز می شود، باور کن اینجا هر اعتراضی لبخند می شود...
مثل لبخند راحله ...
لطفا عکسای تشییع پیکر سه شهید گمنام در کازرون رو بذارید
با تشکر