رحيم نوبهار: آنچه در زير مي آيد متن گفت و گوي اين جانب با پدر بزرگوارم حاج برات نوبهار است دربارهي گوشه اي از مجاهدتهاي مردم شهرستان كازرون در جريان انقلاب اسلامي و به طور خاص حضور مردم آن منطقه در مراسم استقبال از امام خميني(ره) هنگام ورود ايشان به تهران در بهمن1357 . مصاحبه در زمستان1388انجام شده و توسط اين جانب تنها لباس ويرايش به تن كرده است. اميدوارم همه براي ثبت خاطرات و تاريخ خود و تلاش براي گذار از فرهنگ شفاهي به ادبيات مكتوب و ماندگار به اندازه ي توانمان بكوشيم. تاريخ يك ملت را هم آن ملت بايد بنگارد.
س: لطف كنيد قدري از خاطرات خود در باره ي كاروان مردم كازرون كه براي استقبال از امام خميني از كازرون به تهران رفتند صحبت كنيد .
ج- زماني كه اطلاع دادند امام (ره) مي خواهد تشريف بياورد ايران؛ در كازرون هم اعلام شد كه هر كس مايل است بيايد ثبت نام كند تا با اتوبوس برويم به استقبال امام. من هم ثبت نام كردم. زمستان بود و هوا خيلي سرد بود. روزي كه مي خواستند حركت كنند، گفتند: اتوبوسها پر شده و جاي شما نيست. عدهاي از دوستان با هم صحبت كرديم و گفتيم دردش سخت است كه ما نرويم. دوتا از بچه ها كاميون بنز داشتند. يكي از آنها از محله ي بالا بود كه اسمش خاطرم نيست. يكي هم كه من با او بودم، آقاي نمكي علي نژاد از اهالي كوي كوزهگران (فخاران) بود. گفتند: اگر مي آييد ما با كاميون بنز شما را مي بريم تهران. گفتيم: باشد .
س: بنز باري؟
ج: بله. چادر آورديم و كشيديم روي بنز. بنده ي خدايي آمد و گفت: كجا ميخواهيد برويد؟ گفتيم: تهران استقبال امام. گفت: بنده ي خدا، تيرآهن را بگذاري توي بنز باري از اين جا تا تهران از سرما دولا مي شود. شما مي خواهيد در اين سرما با بنز باري برويد تهران؟. گفتيم: ما مي رويم. خلاصه ماشين ها را جور كردند و به كساني كه قرار بود با اتوبوس بروند، گفتيم: ما پشت سر شما مي آييم. قرار شد آنها كه جلوتر از ما با اتوبوس مي روند، امامزاده سيدحسين بايستند تا ما به آنها برسيم. آمديم سيدحسين، ديديم نيستند. شيراز آمديم، تا نيستند. نماز مغرب و عشا رسيديم به مرودشت. براي نماز پياده شديم. حاج آقاي ايماني و حاج آقاي عالمي هم كه از روحانيون قم بود با اتوبوس ها بودند .
س: كلا چند اتوبوس بوديد؟
ج:2تا .
س: كاميون ها از اتوبوس ها جدا افتادند؟
ج: بله، ما عقب افتاديم. ما تا چادر پيدا كرديم، چادر كشيديم و بنده خدايي رفت تشك ابري آورد و كف ماشين را فرش كرد، اتوبوس ها رفته بودند. مقداري چوب و چماق هم از باغ ها جمع كرديم و با خود آورديم .
س: چوب و چماق براي چي؟
ج: گفتند: بايد چوب داشته باشيد، شايد در تهران درگيري شود .
س: كسي هم بود كه سلاح داشته باشد؟
ج: خير. سلاح نداشتيم؛ فقط چوب و چماق داشتيم؛ مرودشت كه خواستيم نماز بخوانيم يك مرتبه ديديم آقاي عالمي آمد. گفت: مگر شما آمديد؟ گفتيم: بله. گفت: بابا من هر چه به اينها مي گويم كه اينها كه اتوبوس گير نياوردهاند، مي آيند؛ اينها مي گويند: نه خير، سرماست و اينها نمي آيند. من با شما مي آيم. و شما را رها نمي كنم .
س: چرا ايشان با شما آمد؟
ج: گفت: من همراه شما باشم بهتر است. دوست دارم با شما باشم .
به هر حال شب بيشتر در راه مانديم. چون هوا سرد بود. يك راننده هم بيشتر نداشتيم. حوالي عصر فردا رسيديم قم. آنجا حاج آقاي عالمي ما را برد زيارت حضرت معصومه. خودش هم لباس شخصي پوشيده بود و جلوي ما بود. توي خيابان هاي قم هم بعضي جاها قدري آرام شعار داديم. شب هر دو كاميون را برد منزل خودش براي شام. يك روز و يك شب هم ما را آنجا نگه داشت و پذيرايي كرد. بعد گفت: من اول بايد زنگ بزنم تهران، جايي براي شما معين كنم، بعد شما را حركت دهم. مرتب زنگ ميزد اين ور و آن ور در تهران. يك مرتبه گفت: جايي پيدا كرده ام و بايد حركت كنيم. شب حركت كرديم با همان بنزهاي باري. تهران كه رسيديم مردم مي آمدند جلوي ما و مي گفتند: اين مسجد خالي است، همه جور امكانات هم دارد، بياييد داخل اين مسجد. حاج آقاي عالمي گفت: ما جا معين كرده ايم. رفتيم خانه ي يك نفر آقاي كازروني به نام حاج محمد دواني .
س: هردو تا كاميون رفتيد آنجا؟
ج: بله! دوتا كاميون رفتيم آنجا .
س: اتوبوس ها چطور؟
ج: اتوبوس ها هم آمدند همان جا. فردا صبح رفتيم راهپيمايي. راهپيمايي كه رفتيم ما دوتا پرچم داشتيم. يكي دست من بود و ديگري هم دست نفر ديگر كه اسمش الان خاطرم نيست. حاج آقاي عالمي هم جلوي ما بود. وقتي رفتيم فلكهي آزادي، ديدم هنوز مردم خيلي جمع نشده اند. همين كه پرچم هاي ما را ديدند مثل مور و ملخ مردم آمدند طوري كه ما دو دسته بوديم يك گروه عقب ...
س: يعني شما اولين گروهي بوديد كه رسيديد به ميدان آزادي؟
ج: بله! ما اول گروه بوديم كه آمديم ميدان آزادي. مردم تهران هم شعار مي دادند و مي گفتند: درود بر مردم كازرون. يك مرتبه ديدم پرچمي كه جلو ما بود اصلا ديگر پيدا نبود. يعني اين قدر جمعيت بين دو دسته ي ما آمد كه من ديگر نفهميدم آن پرچم كجاست. همين طور شعار داديم تا رفتيم دانشگاه .
س: الان امام آمده بودند؟
ج: هنوز امام نيامده بودند. گفته بودند: امام مي آيد. رفتيم دانشگاه شعار داديم و تعدادي از آقايان فكر مي كنم يكي از آنها آيه الله منتظري بود، فخرالدين حجازي بود، آيه الله طالقاني و خيلي از شخصيتهاي ديگر مي آمدند سخنراني. ما يكي دو روز حتي براي نهار هم مي آمديم منزل آقاي حاج محمد دواني و ايشان، ناهار، شام و همه امكانات لازم را براي بچه ها فراهم مي كردند .
البته روزها كه مي آمديم براي تظاهرات، در اطراف دانشگاه تهران هم غذا زياد بود. مثلا يك مرتبه يك خاور پر از آلو(سيب زميني) آبپز مي آوردند. گاهي خاوري پر از تخم مرغ آبپز مي آوردند. نمي خواست دنبال غذا بگردي. ما مانديم تا يك روز بعد از ظهر مي خواستيم برويم دانشگاه. شعار مي داديم و از ميدان آزادي مي رفتيم به سمت دانشگاه. آيه الله منتظري و آيه الله طالقاني هم در يك ماشين بغل ما مي رفتند. نرسيده به دانشگاه بود كه ارتش خيابان را بست. تانك آورد و تيراندازي شد. عده اي آنجا كشته و زخمي شدند. شب شد و ما به دانشگاه نرسيديم. بعد گفتند: آقايان! مجروح خيلي برده اند بيمارستان. هر كس مايل است برود خون بدهد. رفتيم بيمارستان، ديديم به قدري جمعيت آمده كه راه و رخنه نيست. اعلام كردند: خون به اندازه ي كافي داده شده و نيازي نيست. هر كس مايل است بماند بيمارستان و نگهباني مجروح ها را بدهد. گفتند: اينجا عده اي منافق و طرفداران شاه هستند و مي آيند مجروح ها را مي كشند. ما عده اي از بچه هاي كازروني مانديم براي اين كه شب ها از بيمارستان نگهباني دهيم. از جمله من و شهيدسيدجواد ديده ور در يك بيمارستان از سر شب نگهباني مي داديم تا صبح. آقاي دهقان هم بود و تعدادي ديگر كه دو نفرشان از اهالي روستاهاي كازرون بودند كه نامشان يادم نيست. بيمارستان هم ديگر نگذاشت ما جايي برويم، ميگفت: شما نگهباني بدهيد و روز هم برويد راهپيمايي. در بيمارستان همه امكانات هم برايمان تهيه مي كردند و شام، صبحانه و نهار مي دادند. شب ها با چوب و وسايلي از اين قبيل دور تا دور بيمارستان نگهباني مي داديم و مواظب بوديم كسي حمله نكند به بيمارستان و يا مجروحان .
هوا خيلي سرد بود و برف هم مي آمد. حدود ده روز در بيمارستان مانديم. ديگر نميتوانستيم بياييم به منزل حاج دواني. من و عده اي فقط سه شب منزل آقاي حاج دواني بوديم و بعد ديگر شب ها بيمارستان بوديم. مي گفتند: شما نگهباني از مجروحها و بيماران بدهيد براي امنيت بيمارستان بهتر است .
س: اسم بيمارستان يادتان نيست؟
ج: نه! خلاصه بعد از حدود ده روز گفتند: امام امروز مي آيد و بايد آماده شويد برويم استقبال ايشان. آمدند و نيروها را جمع آوري كردند. اول كاري كه كردند ماموران انتظامات را تعيين كردند. ما كازروني ها در كنار سبزه واري ها انتظامات بوديم. در يك خياباني كه اسمش را نمي دانم ما كازروني ها يك طرف بوديم، سبزهواري ها طرف ديگر. زنجيره درست كرده بوديم جلوي امام. نزديكي هاي ظهر بود كه ديديم سواري امام آمد. جواني هم نشسته بود روي كاپوت آن و دستهايش را زنجير كرده بود جلو امام كه امام محفوظ باشد. موج جمعيت طوري بود كه ما نفهميديم چه شد. روي موج مردم رفتيم. آن قدر جمعيت زياد شد كه زنجيره پاره شد و هر يكي از ما روي موج جمعيت به طرفي مي رفتيم. بعد ماشينهاي شهرداري آمد و گفت: فقط انتظاماتي ها سوار شوند. سوار شديم و رفتيم بهشت زهرا. آنجا هم امام سخنراني كرد. برگشتيم. گفتند: امام ديگر به سلامتي _آمده اند و بايد برگرديم .
س: يعني برگرديد به شهرستان؟
ج: بله! گفتند: برگرديم شهرستان. ما اعتراض كرديم. گفتيم ما تا امام را نببنيم محال است از اينجا تكان بخوريم. ما بايد برويم امام را ببينيم .
س: مگر شما همان موقع كه امام با ماشين آمد او را نديديد؟
ج: نه! آن موقع جمعيت زياد بود. اينطور كه قشنگ ببينمش نه! زود رد شد و رفت. تو سواري بود. اين جوان هم جلويش بود روي كاپوت جلو و شيشه بيرون! من كمي امام را ديدم. به هر حال گفتيم: ما نمي رويم. گفتند: خوب تا برويم با حاج آقا ايماني و حاج آقاي عالمي مشورت كنيم ببينيم آنها چه ميگويند؟ رفتند صحبت كردند. آن ها گفته بودند: آن ها كه از شهرستان و راه دور آمده اند مقدم هستند و بايد كاري كنيم كه بچه ها كه زحمت كشيده اند و از راه دور آمده اند امام را ببينند. آقاي عالمي يك روز گفت: ما فردا صبح ساعت 6 مي رويم ميدان آزادي و از آن جا با ماشين مي رويم به طرف مقر امام. رفتيم و سوار ماشين شديم و تا جايي رفتيم كه ديگر نمي شد با ماشين رفت. راه قابل توجهي را هم پياده رفتيم. بعد رسيديم به جايي كه صف بود. حدودا ساعت 2 رسيديم به مقر امام. اينقدر توي صف ايستاديم تا رفتيم داخل. ديديم امام پشت يك پنجره بلندي ايستاده بود و با دست اشاره مي كرد كه بياييد داخل. عد ه اي مي رفتند داخل و عده اي از در ديگر خارج مي شدند .
امام روزي كه آمد به صورتش كه نگاه مي كردي مثل خورشيد مي درخشيد. اين قدر زيبا و قوي بود. امام را هم ديديم. دوستان گفتند: بياييد برگرديم. آمديم كازرون. كازرون كه آمديم من دوباره برگشتم. گفتم: فايده ندارد بايد بروم ببينم تهران چه خبر است؟ آمدم آنجايي كه امام بود ...
س: وقتي برگشتيد، انقلاب ديگر پيروز شده بود؟
ج: بله شاه رفته بود .
س: شاه كه خيلي قبل رفته بود ....
ج: بله امام آمده بود ايران
س: پس بعد از 22 بهمن بود؟
ج: بله. من همين كه برگشتم كازرون دوباره فوري برگشتم تهران. با مردمي كه ميآمدند بروند ملاقات امام من هم قاطي آنها مي رفتم داخل. يك روز ميخواستم با نيروي هوايي بروم داخل. يكي از بچههاي نيروي هوايي گفت: حاج آقا، شما كارت داريد؟ گفتم: نه آقا، من كارتي، چيزي ندارم. هر كس رفت داخل، من هم با او ميروم. گفت: نه حاج آقا نميشه. بايد كارت داشته باشي. شما اگر چند مرتبه رفتهايد امام هم خودش فرموده: آنهايي كه آمده اند ديگر نيايند تا نوبت ديگران هم بشود. من هم برگشتم كازرون .
خيلي ممنون پدرجان از صبر و حوصله اي كه به خرج داديد .
عموبرات افتخار کازرون ،ایران وبلکه اسلام است.
مابه ایشان و شهیدش و فرزند جانبازش و خانواده محترمش افتخار میکنیم.
اجر همه خدماتشان با سرور وسالار شهیدان.
برایشان از خداوند متعال آرزوی سلامتی و توفیق دارم.
کازرون نور انقلاب و جنگ بود.
پرچم ايران كه جزو عكس نيست! لوگوي سرويس است.