|
دل گيردم از ماندن، شوق سفرى دارد
دُزدانه پىِ رفتن، پايى و پرى دارد
آن را كه سكون مرگ است چون آب نمىماند
از ماندن و گنديدن، گر خود خبرى دارد
اى پاى توام رفتار، اى بال توام پرواز
دريابم اگر لطفت با ما نظرى دارد
جانمايه سپر كردند مردان خدا، چون گل
كز برگ تن خونين، بر سر سپرى دارد
باكت نه اگر چون تاك، از درد به خود پيچى
كين شاخ خَم اندر خَم، شيرين ثمرى دارد
آن كاخ ستم خوش سوخت در آتش خشم خلق
آن سوز نهان، بارى، اينسان شررى دارد
بر معبر طوفانها، رشك آيدم از لاله
كو خنده به لب، امّا خونينجگرى دارد
ديشب خزه جوبار، با طعنه جگن را گفت
كاى سربههوا! هستى زير و زبرى دارد
افراشتهاى قامت در باد و نمىبينى
پاى ستم و دست تاراجگرى دارد
زيباست به رعنايى سربَرزدنت از آب
تا خلق بگويندت بالندهسرى دارد
امّا نه ز روى رشك، من گويمت اين معنى
بىنامونشان مُردن، لطف دگرى دارد
خنديد جگن كاى خام! اينم نه عجب از تو
اين منطق ويران، هر بىپاوسرى دارد
آرامش عمق آب، يكسر به تو ارزانى
ما سركش و آزاديم، ور شور و شرى دارد
بنگر همه تن شمشير در پيكر بادم من
كاينسان ز چه از بيداد بر ما گذرى دارد
گاهش بدرم سينه، گاهش بخراشم تن
ور بشكندم قامت، بر خود ضررى دارد
كز ريشه من، فردا، صد شاخ دگر رويد
وآن ياوه ز هر سويى، جان در خطرى دارد
گفتند بس اين تمثيل، تازهست هنوز امّا
هر تيره شب مُظلم، خونينْسحرى دارد
گفتى كه چو نِى پوكى، تلخ آمدت اين، ليكن
نِى با همه بىمغزى، گاهى شكرى دارد