|
خدعه مىبارد از اين ابر كه بارانش نيست
بوى خون مىوزد، اين عطر بهارانش نيست
قفل بر حنجره شهر تو گويى زدهاند
كه دگر ولوله نعره مردانش نيست
دردمندان جهان در پىِ درمان رفتند
درد ما چيست كه امّيد به درمانش نيست؟
واژگونى سزد آن كاخ كه از بيخ بنا
خشتى از راستى اندر همه اركانش نيست
به عيان پنجه به خون كرده فرو اين جلّاد
شرمى از رنگ و رياكارى پنهانش نيست
روى اين ديو پرىچهر مبين كز همه ننگ
لكّهاى نيست كه بر گوشه دامانش نيست
به قصاص همه گلها كه برآشفت به باغ
دست هر شاخه دراز است و گريبانش نيست
اىبسا جان دلاور كه به خون غلتيدهست
خون اينان تو مپندار كه تاوانش نيست
باش تا شهر مصيبتزده بيدار شود
كه دمى بيشتر اين شعبده مهمانش نيست
آنكه را خانه و شهر و در و كو زندان است
بيم بىمونسى گوشه زندانش نيست
گر بگيرند و ببندند و به دار آويزند
نقش اندوه به چشمان پريشانش نيست