خاموش و دل گرفته و ظلمانی اي شب به بخت خفته من ماني
بس دير مانده ای و کنون باید تا سر کنم سرودِ سحر خوانی
وقت است با فرشته در آمیزی ای آن که سر سپرده ی دیوانی
چشم یقین به حق بگشا برگرد از راستای حسرت و حیرانی
ای جانشین حق به زمین ، انسان! ای راح روح و نفخه ی ربّانی
منشین خموش تا منشینندی اهریمنان به مسند یزدانی
بگشوده دست ظلم به هر سویی بر باد داده رسم مسلمانی
اسلام دین فقر و حقارت نیست عدل است و سر بلندی انسانی
بشکن بت زمان که بَراهیمی حق خواه، حق ، که موسی دورانی
آتشفشان خشمی و خاموشی رودی و در تفکّر طغیانی
تو خانه ای نه ای ، چه سکون است اين ؟ بشتاب شیر شرزه میدانی
شیری تو، ره چگونه تواند بست بر شیر عوعوی سگ کهدانی؟
صبر و سکون کجا به تو زیبد آی ؟ دریای پر تلاطم طوفانی!
آتش به خار بوته ی تردیدی در باغ جان، جوانه ی ایمانی
رازی بزرگ و محو و مه آلوده کوهی به پشت منظر بارانی
خواهی چو کاه اگر نروی بر باد شو معتصم فرشته وحدانی
صفری و پوچ و پوك به ذات خویش معنای پوچ خویش نمیدانی
ده می شوی و ده چه ، که ده چندان گر خود به پیش واحد بنشانی
معنا شوی و هیچ تو کل گردد چون وحدت است ضد پریشانی
این سنّتِ تکامل تاریخ است طاغوت ره نبرده به سامانی
بنگر یکی به زندگی بوذر تبعیدی حکومت سفیانی
تا لحظه ای که شهد شهادت خورد بر لب نزد سبوی تن آسانی
گفت او: اگر به خانه ات آمد فقر اسلام را ز راه دگر رانی
دارم عجب از این که نمی سازد با تیغ تیز چاره ی بی نانی
با زجر خو گرفت و نشد ساکن این است استقامت روحانی
یک ره نظر به واقعه ی حر کن آن دم که خورد سیلی ربانی
از قعر جهل آمد تا ايمان دانی چرا طی شد در آنی؟
راهی که پیش آن ابدیت هیچ وان بیکرانه فرصت کیهانی
شادا دمی که چنگ فرو مرده گیرد نوا ز زخمه ی سبحانی
عشق است آنکه چشمه ایثار است اینجا نه منطق است و نه برهانی
بنگر حسین را که ز خون او پر بار شد حماسه ی انسانی
سالار عاشقان همه عالم طی کرده راه عشق به پیشانی
تا بذر انقلاب بیفشاند در خاک خوب خفته طولاني
در نيمه راه حج به بلا رو کرد نه جمر و طوف کرد و نه قربانی
یعنی قیام در ره حق از حج واجب تر است گر تو مسلمانی
چون او اگر به راه خدا میری مير مهان و ماه امیرانی
وان حمزه بی زره به غزا رفته ببرِ دمانِ بیشه ی ربّانی
عشق است هفت جوشن جان او منگر به ان رهایی و عریانی
وآن جعفر ، آن پرنده ی خونین بال در باغ عدن گرم غزل خوانی
باز آن علی که ششصد از او مانده بر دار گفت عیسی نصرانی:
آه ای علی به یاریِ من بشتاب ای آنکه دستگیر ضعیفانی
وینت عجب که نوح ورا خواندست همنام او به لوح سلیمانی
وآن مصطفی که بر در اکرامش روح القدس نشسته به دربانی
درس جهاد و قسط و عدالت را با او بخوان به مکتب قرآنی
اینک ببین ز خون شهیدان است بی سنگ رنگ گوهر رمّانی
دجّال گرم ره زدن مردم گرگ دغل به کسوت چوپانی
گلگون سوار روشن رویاها می آیی از کرانه نورانی!
تا حقِّ توده های ستمکش را از حلق باز مظلمه بستانی
تا دست انتقام خدایی را از آستین خلق برویانی
وین صخره های ساکن سنگین را بر درّه های خفته بغلتانی
وز لعل نور اخگر ایمان را در خرمن سکوت بترکانی
چشم امید خلق به سوی توست تو وارث تمام شهیدانی