|
شاه عباس شبها لباس درویشی می پوشید و در گوشه و کنار شهر به گردش می پرداخت. مقصود او از این گردش ها بیشتر رسیدن به وضع فقیران و بینوایان، و دیگر منظورش حراست شهر و جلوگیری از فساد و دزدی بود. از این گردش با لباس مبدل وناشناس استفاده های زیاد می کرد. اتفاقا شبی از شبها حین عبور از بازارچشمش به چند نفر افتاد که در پیچ وخم بازار خود را پنهان کرده اند. شاه عباس به سرعت دنبال آنها رفت و مثل درویشان یاهو یاهو کنان به نزدیک آنها رفت و گفت:«برادران بایستید تا من هم به شما برسم». آن چند نفر دیدند او یک درویش است بدون ترس ایستادند. شاه عباس گفت:« شما را به خدا قسم میدهم که به هر جا که امشب می خواهید بروید، مرا هم با خودتان ببرید».آن سه نفر به هم نگاه کردند . یکی از آنها گفت:«تو می توانی با ما هم قدم بشوی؟ چون ما خیال داریم به خزانه شاه عباس دستبرد بزنیم وتو چون درویش پاکدامنی، نمی توانی با ما همکاری کنی». درویش گفت:« من مایلم در این کار با شما شرکت کنم». نفر دوم گفت:« ای درویش ما هر یک هنری داریم». درویش گفت:«هنر شما چیست ؟ شاید من هم هنر بهتری داشته باشم». اولی گفت:« من از هر دیوار صافی مثل مار بالا میروم». دومی گفت:« من میتوانم هر قفل بسته ای را به آسانی باز کنم». سومی گفت:« من زبان سگ را می دانم و می فهمم چه می گوید این سه هنر ما. حالا تو چه هنری داری؟» درویش گفت:« من اگر سبیل راستم را بجنبانم عالمی را آباد می کند و اگر سبیل چپم را بجنبانم عالمی را خراب می کند». دزدان گفتند:« هنر تو بزرگتر از هنر ماست. حالا اگر مایلی بیا تا برویم». به راه افتادند . رفتند تا به دیوار خانه شاه عباس رسیدند.اولی فورا کمندی را انداخت و مثل مار به بالای دیوار رفت و دوستان را یکی یکی به آن طرف یعنی در خانه شاه عباس گذاشت و خودش پایین آمد. ناگهان صدای چند سگ از داخل حیاط خانه بلند شد. سوال کردند که «سگ چه می گوید؟» دومی گفت:« سگهای جوانتر می گویند دزد آمد، دزد آمد وآن سگ پیر می گوید ساکت باشید که صاحب خانه همراه آنان است». فورا صدای سگها خاموش شد . نفر سوم رفت و قفل خزانه را باز کرد، و هر چهار نفر وارد خزانه شدند و دستمال ها را پر از جواهر وسیم وزر کردند و بیرون آمدند باز هم از دیوار گذشتندو شتابان راه صحرا را پیش گرفتند ورفتند. در دامنه کوه به غاری رسیدند. وارد غار شدند .در ته غار اشیاء سرقت شده را پنهان کردند و خوابیدند. درویش هم به عبادت پرداخت تا صبح شد. درویش گفت:« دوستان اگر مایلید من به شهر بروم و نان و غذایی برایتان تهیه کنم و بیاورم». گفتند :« چون کسی به درویش سوء ظن ندارد برو و خوراکی فراهم کن». چند سکه به او دادند و درویش به شهر آمد. داخل منزل شد و لباس خود را عوض کرد و بر تخت نشست. طولی نکشید که داروغه آمد وگفت:« قبله عالم! دیشب دزد ها آمده اند و خزانه را به غارت برده اند». شاه عباس دستور داد کلید دار باشی را آوردند. وپاسبانهای مخصوص را هم صدا کردند. شاه عباس از آنها سوال کرد:« مگر شما کجا بودید؟» همه گفتند :« ما خواب بودیم و اظهار بی اطلا عی کردند. آنها را به زندان انداختند و فورا چند سوار وعده ای پیاده را به دنبال دزدان فرستاد و نشانی آنها را داد. آنها رفتند و دزدان را دستگیر کردند ونزد شاه عباس آوردند. شاه عباس پرسید:« شما آنقدر جسور شده اید که به خزانه من دستبرد میزنید؟» یکی از دزد ها جواب دا :« قبله عالم! ما سه نفر دزد بودیم و در بین راه یک نفر به ما اضافه شد . ما هرکدام هنر خود را نشان دادیم و حال نوبت به نفر چهارم رسیده که سبیل راست خود را بچرخاند و ما را خلاص کند». شاه عباس از گفتار او لذت برد و گفت :« اگر توبه کنید که دیگر دزدی نکنید شما را می بخشم». همه قسم خوردند که دیگر دزدی نکند. شاه عباس نفر اول را داروغه باشی شهر کرد . دومی را برای تربیت سگها مامور کرد و سومی ر ا کلید دار باشی کرد.