|
عطر ترِ باران و آواز چمن، من
رفت آن شبان همخانه هيهات بودن
اشراق صبحْآغاز و نور شبشكن، من
ديرى چو مرغ كورِ شب بودم دريغا
گفتى كه مُهر مرگ دارم بر دهن، من
گرديدهام، گرديدهام، بسيار بسيار
بر آتش حسرت، چو مرغ بابزن، من
در من كسى مىكَند گور خود به ناخن
وينم عجب هم مُرده من، هم گوركن من
گنديدن است آرى سزاى ماندگارى
كى دادهام بر ماندن مرداب، تن، من
من ماهى آبِ توام اى عشق، درياب
تا وارَهم زين رنج مرداب عَفَن، من
رودم، بلنداى سرودم، گرم و نارام
پيچنده در غوغاى سوداى «شدن» من
تا بولهبوارم نگندد تن به خوارى
بوجهل خود را كُشتهام در خويشتن، من
گمگشته در ظلمات خود بودم زمانى
در وحشتستان درون، فريادزن من
از سر مپرس، از پا مگو، نشناسم اينك
پا را ز سر، در شادىِ خوديافتن من
مهتاب شب، شبخوانى مرغان شنيدى؟
شور تمام عاشقانم در سخن، من
تا صبح رحمان سر زد از آفاق جانم
صد كهكشان خورشيد، گرمِ تافتن، من
وينك سرآغاز گُلم، خون بهارم
سرسبز من، پيروز من، گلگونكفن من
تاب نسيم و رقص ناب نسترن، من
عطر ترِ باران و آواز چمن، من