روزگاری عده ای بودند که به آنها چل سرخون (چهل سرخان) می گفتند.این آدمها که چهل نفر بودند بسیار شیاد وحقه باز بودند. آنها آدم های ساده را گیر می آوردند وبا کلک وحقه لختش می کردند و دار و ندارش را می گرفتند.یک روز یک نفر الاغی به بچه اش داد وگفت: این را به بازار ببر وبفروش. وبه بچه سفارش کرد که آن را کمتر از سی تومان نفروشد. شب عید بود و می خواستند با پول آن لباسی و کفشی و چیزی بخرند.گفت:"اگر بیشتر زورت رسید بفروش اما کمتر از سی تومان به هیچ وجه نفروش چون این الاغ بیشتر از سی تومان ارزش دارد"
چل سرخون عادتشان این بود که راهی یا گذری را به فاصله مثلا حدود صد یا دویست متر بین خود تعیین می کردند.می ایستادند ودیگر کسی جرعت عبور از آنجا را نداشت چون امکان نداشت که سالم از دست آنها بیرون برود. پسر افسار الاغ را بدست گرفت و به راه افتاد. آمد وآمد تا به نفر اول از چل سرخون رسید. اولی به او گفت :"پسر بزت را چند می فروشی" پسر دور وبرش را نگاه کرد وگفت :"من که بز ندارم ! کدام بز؟" چل سرخون گفت :"همین بزی که بندش را در دست داری" پسر گفت :" این که بز نیست عمو این خر است ".گفت :"چشمت را بمال تو می گویی این بز خر است؟ خوب اگر فکر می کنی که خر داری برو به سلامت". پسر به راهش ادامه داد تا به چل سرخون دومی رسید. دومی گفت:" به به پسر عمو آمد. پسر عمو این بزت را چند می فروشی؟" پسر به الاغ نگاه کرد وبا خود گفت:" پناه بر خدا این ها مگر کورند که به الاغ به این بزرگی میگویند بز؟ مگر عمو تو چشمت نمی بیند که این خر است؟ می گویی بزت بچند؟" چل سرخون گفت:"تو چشمت کار نمی کند که این بز را خر می بینی وگرنه میبینم که یک بز بیشتر جلو تو نیست" پسر گفت : " ولله عمو جان این الاغ را پدرم داده است که ببرم و سی تومان بفروشم . حال اگر تو میگویی بز است معنی حرفت را نمی فهمم". چل سرخون گفت :"معلوم می شود که تو آدم با صداقتی هستی که به تو گفته اند این خر است و تو هم باور کرده ای". پسر فکری کرد وبا خود گفت :"نکند که واقعا من اشتباه میکنم واین حیوان که پیش من است بز است. چون آن مرد قبلی گفت این بز است و این یکی هم می گوید. وچطور می شود که دو نفر اشتباه کنند و یک چیز بگویند؟" مرد گفت: "بالاخره بعد از همه این حرف ها بزت را چند می فروشی؟" پسر گفت :" عمو من نه بزی دارم ونه چیزی بگذار تا بروم" مرد گفت:"خوب برو به سلامت من که با تو کاری ندارم".پسر راه افتاد وآمد تا به سومی رسید . سومی گفت:" به به پسر عموخوش آمدی.خسته نباشی .بزت برای فروش است؟" پسر نزدیک بود دیوانه بشود. گفت:"الا ولله پس من بز دارم وخیال می کنم که خر است؟ این دیگر چه سری است؟ گفت :"عمو این بز نیست خر است .خر"مرد گفت :"عموچشمت را بمال مگر خوابی؟ این بز است تو میگویی خر است؟و از این گذشته من بز می خواهم .اگر میگویی خر است برو پی کارت.من خر نمی خواهم."
پسر گیج شده بود و با خود گفت :" من خوابم یا بیدارم؟ چطور است که همه به من می گویند بزت را چند می فروشی؟" آمد تا به چهارمی رسید .چهارمی گفت :"خسته نباشی عمو انگار بزت بد بزی نیست برای فروش است؟ یا نه؟" پسر گفت :"توهم می گویی بزت چند؟" گفت :"پس چه بگویم."پسر گفت:" آخر عمو این خر است" مرد گفت :"هرکس به تو گفته این خر است خودش خر است. آخر مگر تو چشم نداری که به این بز می گویی خر؟پسر گفت :"خوب اگر بز است .برای خودم بز باشد."خلاصه آمد تا به پنجمیرسید و ششمی و هفتمی و هشتمی و همه به همین ترتیب قیمت بز اورا پرسیدند پسر کم کم یقین کرد که حتما آن چه که همراه دارد بز است و اشتباه میکرده که فکر کرده خر است.( آخر مگر ممکن است همه به اتفاق یک جور اشتباه بکنند؟ اگر یک نفر یا دو نفر میگفتند بز می گفتیم اشباه کرده اند چطور می شود که هفت هشت نفر اشتباه بکنند؟ چرا یکی نمیگوید گوسفند است؟ پس حتما بز است که همه می گویند بزت را چند می فروشی؟) پسر فکر کرد :" خوب حالا که همه معتقدند این بز است بز باشد ". نهمی گفت :" خوب حالا بزت را چند می فروشی" گفت:" سی تومان" مرد گفت :"سی تومان؟" پسر گفت :" آری" مرد گفت :" دل میگوید پشت کله ای به تو بزنم که تا خانه ات بدوی. افسوس که پسر عموی فلانی هستی وگرنه گردنت را سیاه میکردم. آخر پسره احمق! تا حالا کی شنیده است که یک بز راسی تومان خرید و فروش کنند؟" پسر گفت :"آخر این بز نیست وخر است". مردگفت :" عجب باز که گفتی این خر است". پسر گفت :" پس شما می گویید چند؟" مردگفت :" دستت را بگیر". پسر دستش را جلو آورد و مرد دو تومان در دستش گذاشت.پسر گفت:" تو که دو تومان میدهی؟" مرد گفت:" خوب بز یکی پانزده زار است.من مال تو را دو تومان خریده ام." پسر گفت:"نه پدرم گفته سی تومان کمتر نده.واگر حال بروم وبگویم دو تومان فروخته ام با من دعوا می کند"مرد گفت:" غلط کرده است.برو اگر حرفی زد او را پیش من بفرست. حالا که ناراحتی بیا این پنج زار را هم بگیر اگر باز هم راضی نیستی بیا این هم یک تومان"خلاصه سه تومان به پسر داد. پسر دوباره می خواست حرف بزند که ناگهان مرد چل سرخون یک پشت گردنی به او زد. که کلاهش چند متر دورتر پرتب شدو گفت :" تخم سگ سه تومان برای یک بز داده ام هنوز هم حرف می زند." پس رکلاهش را برداشت واز ترس پا به فرار گذاشت
پسر آمد ویک کله قند ویک شیشه نفت و مقداری چای خرید وبه خانه رفت. پدرش گفت : خسته نباشی پسرم .چه خریده ای؟بیا ببینم زیر شلواری برای من خریده ای یا نه؟ پسر گفت :"پدر بز به من می دهی و میگویی این خر را ببر بفروش؟" پدر گفت کدام بز؟ خر شینه ای که تو خودت صد بار برده ای و آبش داده ای وسوارش شده ای چطور میشود که بز باشد؟" پسر گفت " پس اگر بز نبود چرا نه یک نفر نه دو نفر بلکه ده نفر گفتند بزت را چند میفروشی؟"مرد فهمید که کار کار چل سرخون است.گفت :" پدری ازشا ن بسوزانم که کیف کنند. پسرم برو بنشین و غصه اش را نخور . آنها تو را ساده و احمق گیر آورده اندو فریبت داده اند" پسر گفت :"من چاره ای نداشتم و یک پشت گردنی هم به من زده اند که هنوز جایش درد میکند" . مرد گفت :" اشکالی ندارد کاری به سرشان بیاورم که پدرشان را یاد کنند"
پس از دو سه روز آمد ویک الاغ دیگر آورد ویک دانه اشرفی در مقعدش کرد ویک چسب محکم هم رویش زد که مبادا در راه سمات بیاندازد واشرفی بیافتد. سوار بر الاغ شد و به سرعت آمد و به میدان مال فروشی رفت . چسب را از مقعد خر برداشت و ایستاد .چند نفر از چل سرخو ن آمدند و گفتند :" به به به به عمو فلان خسته نباشی" مرد گفت آخر بی غیرت ها ی نامرد شما بچه مرا که می شناختید و خرش را گرفتید و سه تومان به او دادید؟خوب اشکالی ندارد"گفتند :" خوب حالا می خواهی این خر را بفروشی ؟ گفت :" بله احتیاج به پول دارم و می خواهم آن را بفروشم. ناگهان خر دو پایش را باز گذاشت و سر گینی انداخت.در میان سرگین صدای اشرفی«جلنگ» بلند شد که روی زمین افتادم. مرد اشرفی را برداشت وپاک کرد ودر جیب گذاشت . چل سرخون پرسید:"عمو این اشرفی کجا بود؟" مرد گفت :" ولله این خر من روزی چند اشرفی می اندازدو این هم یکی از آنهاست. راستش من نمی خواستم این خر را بفروشم اما بچه ها گفتند که شب عید است و ما لباس نو می خواهیم و چیزی هم در خانه نیست و من هم گفتم این خر را ببرم وبفروشم شاید نصیب یک آدم عاقبت به خیر شود."چل سرخون فکری کردند و با خود گفتند:" این چیز خوبی است این که اشرفی می اندازد. اگر این را داشته باشیم دیگر ازهمه چیز بی نیاز می شویم. خوب عمو این خر را چند میفروشی" مرد گفت :" هزارتومان". چل سرخون گفتند:"خر هزار تومانی کی شنیده است؟"مرد گفت :" میل خودتان است نخرید. اما شما که کور نیستید ودیدید که این خر با خر های دیگر فرق دارد و روزی سی چل تا اشرفی می اندازد . برای چنین خری هزار تومان زیاد است؟" زدند و وازدند و خر را پانصد تومان خریدند.(حالا آن خر همه اش هفده زار نمی ارزید) خلاصه آن را خریدند وبه خانه بردند وچهل نفری دورش جمع شدند و کاهی و جوی جلوش می ریختند ومنتظر ماندند تا سرگین بیاندازد وببینند که اشرفی دارد یا نه ساعتی طول کشید ناگهان خر دو پایش را باز گذاشت و دو کیلویی تپاله ریخت. چل سرخون چوبک در آن گردانیدند اما هرچه گشتند اثری از اشرفی ندیدند. گفتند:"ما به سر همه کلاه گذاشتیم و حالا این مرد سر ما کلاه گذاشت خوب اشکالی ندارد وتلافی اش را در می آوریم"
دو سه روز بعد نشستند ومشورت کردند و گفتند:"خر را برداریم و به سراغ مرد برویم و اگر بتوانیم کاری کنیم و آن را پس بدهیم.آمدند به شهر. سر وکله مرد درمیدان شهر پیدا شد. او را صدا کردند و پیش او رفتنداما قبل از اینکه حرفی راجع به خر بزنند دیدند که مرد یک روباه همراه دارد و بند گردن آن را بدست گرفته است. گفتند:" عمو عجب کلاهی به سر ما گذاشتی . این الاغی که به ما فروخته ای اصلا اثری از اشرفی در فضله اش نیست. تو ما را گول زده ای و حال تکلیف ما چیست؟" گفت:" تقصیر من چیست این از شانس شما بوده که دیگر اشرفی نمی اندازد"
چل سرخون نتوانستند حرفی بزنند و ادعایی بکنند اما در کمین بودند که به نوعی این موضوع را جبران کنند.مرد آمد و مقداری گوشت خرید و در دستمال پیچید و به گردن روباه بست و سر در گوش روباه گذاشت و گفت :"به خانه برو و گوشت را به مادر بچه ها بده و بگو ک گوشت را زودتر بپزد که امروز چل سرخون مهمان من هستند".البته قبلا موضوع را به زن گفته بود و زن گوشتی را که دیروز داشتند پخته و آماده کردهبود. تا چل سرخون را به خانه بیاورند وکلک دیگری به آنها بزننداین به آن نگاه می کرد و آن به این نگاه میکردوبه هم گفتند:" عجب روباه که خودش دشمن گوشت است چطور آن را به خانه میبرد ؟از این گذشته چطور میشود که روباه حرف آن آدمیزاد را بفهمد و فرمان ببرد؟ این دیگر چیز عجیبی است." . مرد روباه را رها کرد وروباه مثل برق وباد از جلو چشمشان دور شد. همه تعجب کردند. گفتند:" عمو این روباه حالا به خانه می رود؟" مرد گفت :" آری . اگر باور نمی کنیدبیایید تا به خانه برویم وتا ما به آنجا برسیم گوشت هم پخته شده است .راه افتادند و آمدند وآمدند تا به خانه مرد رسیدند مرد یک روباه دیگردرست شبیه به آن روباه در خانه بسته بود. زن هم گوشت را پخته بود و آماده گذاشته بود. چل سرخون وارد خانه شدند و گفتند :" عمو آن روباه کجاست؟" مرد روباه را به آنها نشان داد.دیدند که روباه آمده است وحالا برای خودش در گوشه ای بسته شده است. با خود گفتند:" اگر چیزی به درد ما بخورد این روباه است واین برای ما قیمتی است چون ما چهل نفریم وباید هر کداممان یک نوکر داشته باشیم. اگر این روباه را داشته باشیم فرمان همه ما را میبرد وبه سرعت هر چه را که بخواهیم فرمان همه ما را می برد و به سرعت هر چه را که بخواهیم به خانه می برد و می آید. خوب عمو ما از موضوع خر منصرف شده ایم و هر چه بوده وتو به ما کلک زده ای یا نه کاری نداریم. حالا بگو ببینم این روباه را چند می فروشی؟" مرد گفت :" بابا این دیگر فروشی نیست. می خواهید آن را بخرید وبعد مثل قضیه خر مکافات سرم در آورید؟" گفتند:" نه والله به جان خودت و به جان آقا زاده این دیگر مثل آن نیست و ما این را قیمت می کنیم و از تو می خریم". گفت:" ای برادران این روباه فرمانبر و حرف شنو است و کارهای مرا انجام میدهد و خیال ندارم که آن را بفروشم اما چون زیاد اصرار میکنید آنرا به شما پانصد تومان می فروشم ".چل سرخون گفتند:" خدا خیرت بدهد عمو کسی پانصد تومان برای یک روباه میدهد؟" مرد گفت:" آخر مرد مومن مگر تو ندیدی که این روباه چطور گوشت را برداشت و به خانه آورد وسفارش مرا به زنم بازگو کرد. وحالا هم به راحتی در آنجا ایستاده است؟" گفتند :" چرا ما دیدیم و می دانیم که تو راست می گویی اما پانصد تومان گران است."
خلاصه زدند و وازدند و سیصد تومان به مرد دادند و و هم بند روباه را بدست آنها داد وآنها برگشتند روباه را با خود به خانه هایشان بردند ویکی یکی خانه هایشان را به روباه نشان دادند و به او گفتند:" روباه این جا را بلدی ؟ این جا خانه من است دیگری و دیگری و خلاصه چهل نفر خانه هایشان را به روباه نشان دادند روباه هم نگاهی به در و دیوار می کرد وآنها تصور کردن که دیگر خانه هایشان را یاد گرفته است. آمدند و ده نفر از چل سرخون که خانه هایشا ن در یک ردیف بود داوطلب شدند و ده کیلو گوشت خریدند وجدا جدا به گردن روباه بستند وبه او گفتند :" روباه زنهای ما این دستمال را که به گردن تو بسته ایم میشناسند وهر کام دستمال خودش را باز می کند وگوشت را بر می دارد به خانه های ما برو و گوشت را به زنهای ما بده و بگو برای شب بپزند و خودت زود برگرد." روباه را رها کردند وروباه با گوشت هایی که به گردن داشت مثل برق وباد از جلوشان ناپدید شد واز شهر خارج شد و به کوه رفت . بقیه روباه ها اطرافش جمع شدند و گفتند" هالو روباه! هالو روباه! انگار برای ما سوغات خوبی آورده ای" روباه گفت :" برایتان غذای چرب ونرمی آورده ام که تاسه روز بخورید وخوش باشید"
چل سرخون هرچه ماندند که روباه برگردد دیدند که علف زیر پایشان سبز شد و روباه برنگشت .بالاخره خسته و گرسنه به خانه آمدند که غذا بخورند آمدند وگفتند:" زنک! روباه گوشت را آورد؟" زن گفت: " چه گوشتی عجب آدم های مزخرفی هستید. بعد از هرگز امروز خواسته اید گوشت بخرید حالا که آمده اید می گویید روباه گوشت را آورد؟ روباه؟ آخر روباه گوشت می آورد؟" تعجب کردند وهر کدام به خانه دیگری رفتند و تصور کردند که روباه اشتباه کرده است و حتما گوشت را به خانه دیگری برده است از دیگری پرسیدنداو هم گفت :"ولله من آمدم و از زنم سوال می کنم میگوید مرا مسخره کرده ای؟ مگر روباه گوشت می آورد؟" خلاصه آن ده نفر رفتند یکی یکی همدگر را پیدا کردند واز هم پرسیدند تا بالاخر گفتند:" روباه کجا؟ گوشت کجا؟ روباه رفت پی کارش روباه به کوه رفت ". تاسف خوردند وگفتند" ما آمدیم که به اصطلاح خودمان زرنگی بکنیم ویک خر را به جای بز سه تومان خریدیم وحالا این مرد در عوض دو تا کلاه بزرگ به سر ما گذاشته است . سومی را خدا رحم کند" خلا صه گفتند :" ما چل سرخون با شیم و یک پیرمرد پول ما را بگیرد و کلاه سر ما بگذارد!" از آن طرف مرد به زنش یاد داد که وقتی چل سرخون به خانه آمدندبه بهانه ای یک لنگه ملکی به پهلوی تو میزنم و تو بیفت و شروع کن به ناله کردن و کف دهان آوردن و خودت را به مردن بزن . بعد من یک نی می آورم و زیر بغل تو میگذارم و در آن فوت می کنم وقتی این کا ر ر اکردم تو بلند شو و بنشین" زن قبول کرد . مرد اول هرچه گلیم وجاجیم داشت جمع کرد و در خانه یکی از آشنایانش گذاشت وگفت:" این آدم ها اعتباری ندارند و شاید آمدند وبه تلافی همه چیز مرا غارت کردند وبردند" همه چیز حتی مرغ ها را به خانه همسایه برد وخانه را کاملا خالی کرد.
چل سر خون آمدند و سلام وسلام و سلام علیک السلام. گفتند:" عمو واقعا که گلی به گوشه جمالت ما چل سر خون انتظار نداشتیم که تو پیرمرد ما را رنگ بکنی و کلاه به سر ما بگذاری . واقعا که ای ولله" مرد گفت:" شما چه میگویید مگر چه شده است ؟ مگر دیوانه شده اید؟" گفتند :" تو روباه را به ما می فروشی و می گویی گوشت به خانه می برد؟ ما ده کیلو گوشت به او دادیم که به خانه ببرد. او گوشت را به صحرا برد و روباه ها خوردند و دعا به جان تو کردند وما هم شب بی شام خوابیدیم" مرد گفت:" والله من چه کاربکنم؟ این هم از شانس شما بوده است وگرنه چطور روباه حرف مرا گوش میکند و فرمانم را می برد ولی گوشت شما را می برد و می خورد؟" گفتند :" به هر حال ما این حرف ها سرمان نمی شود پول ما را پس بده " مرد گفت:" مانعی ندارد پولتان را روی چشم میگذازم و میدهم اما روباهم را بیاورید و به من بدهید من هم پولتان را میدهم هیچ اشکالی ندارد " . گفتند:" حالا ما از کجا برویم و روباه را پیدا کنیم ؟" مرد گفت:" پس چی من به شما روباه داده ام و پول گرفته ام حالا اگر پولتان را می خواهید همان روباه را بیاورید وپس بگیرید. روباه من هزار تومان ارزش داشته . که آن را به شما سیصد تومان داده ام . اگر می دانستم که شما آن را به این آسانی فراری می دهید هرگز آن را نمی فروختم. من به شما گفتم که روباه فروشی نیست اما شما اصرار کردید و آن را خریدید حالا می گویید من چه کار کنم ؟" چل سر خون به هم نگاه کردند و ندانستند چه بگویند . مرد زنش را صدا کرد و گفت:" زنک یک قلیان چاق کن ببینم"زن گفت :" قلیانت هم به سرت بخورد تنباکویت کجا بود که قلیان میخواهی؟" مرد گفت :" این پدر نامرد را ببینید که میگوید قلیان به سرت بخوردیک لنگه ملکی برداشت وپرتاب کرد و به پهلوی زن زد. زن روی زمین دراز به دراز افتاد وخرو پف (خر خر) کرد وکف به دهان آورد.
چل سرخون گفتند :"آخ آخ عمو زدی و زنک را کشتی" مرد با خونسردی گفت:" مانعی ندارد من روزی ده بار او را می کشم و دوباره زنده اش می کنم " تعجب کردند و گفتند :" چطور این کار را می کنی" مرد گفت :" حا لا نگاه کنید" بلند شد و یک نی از بالای بلندی بر داشت و آورد و یک سرش را زیر بغل زن گذاشت وچند بار د ر آن فوت کرد . زن چشمس را باز کرد و بلند شد و نشست و گفت :" بابای بچه تنباکو نداریم" مرد گفت :" خوب از اول بگو تنبا کو نداریم تا مجبور نشوم تو را بکشم و دوباره زنده کنم"
چل سرخون به هم نگاه کردند وگفتند:" یعنی این مرد راست می گوید واین نی واقعا چنین خاصیتی دارد؟ نکند این نی هم مانند کلک اشرفی و کلک روباه باشد". بالاخره یکی گفت :" عمو این نی را نمی فروشی ما یک مشت آدم عصبانی مزاج هستیم و دایم زنانمان را کتک می زنیم به حدی که تا پای مرگ می رود واین نی برای ما خیلی لازم است که برای احتیاط با خودمان داشته باشیم. این نی دیگر کار دکتر را میکند و ما هم از آوردن دکتر بی نیاز می شویم وبدون نسخه و دوا خوبش می کنیم خوب حالا بگو که این نی را چند می فروشی؟" زدند و وازدند و نی را دویست تومان خریدند نی را بر داشتند وبه خانه آمدند. رئیس چل سرخون گفت :" اول من باید نی را امتحان کنم " به خانه رفتند و رئیس چل سرخون به زنش گفت:" زنک شام چه داریم؟" زن گفت: " گوشت پس گردن پدرت.پدر نامرد ها روز می روند به ولگردی شب به خانه می آیند و می گویند شام چه داریم؟" رئیس چل سرخون دست برد و یک لنگه ملکی بر داشت و زیر دل زن کوبید. زن افتاد وکف به دهان آورد و مرد. چل سرخون نی را آورد و زیر بغل زن گذاشت و چند بار فوت کرد. هر چه فوت کرد فایده ای نداشت. بالاخره یکی از دوستانش گفت:" مرد حسابی تو این زن را کشته ای حالا آمده ای زیر بغلش را باد می کنی" رفتند ویک دکتر آوردند دکتر زن را معاینه کرد و گفت:" این زن یک ساعت است که مرده است" . رئیس چل سرخون گفت:" وای دیدی که این نی هم حقه بازی بود ومفت مفت زدم و زنک را کشتم . خدا بخیر کند تا ببینیم بالاخره این مرد چه به سر ما بیاورد و بهتر است که دیگر دم پر این مرد نرویم وبه او نزدیک نشویم که هر بار بلایی بدتر از قبل به سر ما می آورد.
مرد بچه اش را نصیحت کرد وگفت:" دیدی که من پیرمرد چطور چل سرخون را رنگ کردم ؟ تو هم در زندگی هر کس که خواست کلاه به سرت بگذارد فریب نخور ودر مقابلش تسلیم نشو وشجاع باش"
مثلک ما خوشی خوشی دسته گل روش بکشی.