مسئول پایگاه اطلاعرسانی شهدای ارتش جمهوری اسلامی ایران که در سنین دانشآموزی به صف مبارزان انقلابی پیوسته بود، امروز از خاطرات آن زمان گفت.
به گزارش کازرون نما، سرهنگ مجید شیخیان کازرونی متولد مردادماه 1339 در شهرستان
کازرون است که یک سال پس از پیروزی انقلاب
اسلامی ایران در 22 بهمن 1358 به استخدام ارتش درآمده است. وی مبارزه علیه رژیم پهلوی
را از سنین دانش آموزی آغاز کرده و در حال حاضر مسئول پایگاه اطلاعرسانی شهدای ارتش
جهموری اسلامی ایران است. مشروح گفتوگوی تسنیم با وی در زیر می آید.
از چه زمانی فعالیت دینی و انقلابی خود را شروع کردید؟
اول یا دوم دبیرستان بودم که استاد موضعی، ما را با نماز شب آشنا و تشویق کرد به
گونهای که در زمستان، کتری آب را برمیداشتم و برای این که پدر و مادر و بقیه افراد
متوجه نشوند برای وضو گرفتن به حیاط میرفتم و آماده نماز شب میشدم.
همیشه جزوه کوچکی شامل حدیث و مطالب دینی و آگاهیبخش در دست داشتم که مبادا وقتم
هدر رود. همیشه کتابی برای مطالعه یا حدیثی برای حفظ کردن در دست داشتم. تفریحمان
کار کردن در مغازه نجاری مرحوم پدرم، رفتن به کوه و صحرا و ورزشهای سالم بود.
از دوره نوجوانی یعنی سال سوم و چهارم دبیرستان حدود سال 1356 و 1357 وارد فعالیتهای
مذهبی و سیاسی شدم و با همان سن کم، در منزلمان که در میدان سید محمد نوربخش(کوچه
محمدزاده) بود کلاس قرآن برای نونهالان و نوجوانان داشتم.
با اوجگیری جریان انقلاب، فعالیتهای سیاسی وارد مرحله جدیدی شد و در دبیرستان،
دبیران متدیّن و مؤمنی همچون استاد موضعی، ما را از جهت اعتقادی و روحی تقویت کرده
و به فعالیتهای مذهبی و سیاسی تشویق میکردند.
پس از مدتی علاوه بر فعالیتهای علنی، فعالیتهای مخفی را نیز شروع کردیم. ما توسط
تعدادی از اساتید مثل جناب آقای صحرابان، آقای محمود شاطرپوری که مسئول کتابخانه میدان
شهدا بودند، سید عباس حسینیان، آقای غلامحسین داودی، شهید مجید حسنزاده، شهید حمید
بهبود، شهید جلال نوبهار و دوستان دیگر جلساتی مخفی در منازل داشتیم و ضمن مطالعه کتابهای
مذهبی همچون اصول کافی و کتابهای سیاسی مثل حکومت اسلامی امام راحل و کتابهای شهید
استاد مطهری و مرحوم دکتر شریعتی از طریق شنیدن نوار سخنرانیهای انقلابی روحانیون
در مورد حوادث انقلاب و جنایات رژیم پهلوی، آگاهی خود را در جهات مختلف بالا میبردیم.
جلسات مذهبی و سیاسی هم در منزل و هم در بیرون ادامه داشت. در مساجد که برای سخنرانی
میرفتیم، همیشه یک افسر شهربانی بالای سرمان ایستاده بود که کسی صحبتی علیه شاه نکند.
در پایان جلسات مخفیانهای که شبها تشکیل میشد، هر یک از ما مأموریت داشتیم تا
در یکی از محلههای شهر، کوچهبهکوچه و خانهبهخانه اعلامیهها را پخش کنیم. گرچه
از دستگیری خوف داشتیم، ولی دلی پر از ایمان به خدا و اعتقاد راسخ به حقانیت راه، به
ما آرامش میداد.
یادم هست یک مرتبه که در کوچه مسجد حاج طالب به طرف مسجد سید ابراهیم میرفتیم،
اعلامیهای را از زیر درب، داخل خانهای انداختم. ظاهراً صاحب خانه کمین کرده بود و
به محض انداختن اعلامیه بیرون آمد و به دنبال من شروع به دویدن کرد. او میانسال و
من جوان بودم و میدانستم که هرگز به من نمیرسد
و با خاطری آسوده میدویدم او هم بعد از گفتن چند ناسزا رها کرد و رفت و من هم به کار
خودم ادامه دادم گویا هیچ اتفاقی نیفتاده است.
زمانی که انقلاب به مرحله حساستری رسیده بود، ما از داشتن اسلحه و احتمال درگیری
با مأمورین صحبت میکردیم. در جلسهای، یکی از افراد اسلحه کوچکی آورده بود که به آن
شاهکُش میگفتند. آن اسلحه در مأموریتها، کمی موجب دلگرمی بود.
این اسلحه هر بار بین ما دست به دست میشد تا این که خبر به ساواک کازرون رسیده
بود. یک بار ساواک به منزل ما حمله کرد و همه چیز را بهم ریخت و من بعد از30 سال روگرفت
اصل سند ساواک را دیدم و متوجه شدم ساواک به دنبال آن اسلحه بوده است.
« تاریخ 3/6/2537
از: ضد اطلاعات هنگ کازرون
به: سازمان اطلاعات و امنیت استان فارس
موضوع: صحبت از سلاحهایی که تحویل خواهد شد.
خبر رسیده حاکیست چهار نفر ناشناس بین ساعت 05:00 الی 05:30 روز جاری در کوچه محمدزاده
واقع در خیابان آریامهر (فلکه سید محمد) که یکی از این عده خطاب به دیگران اظهار میدارد،
ما اسلحه در اختیارتان قرار میدهیم که بتوانید استفاده کنید و در بین سخنان چهار نفر
ناشناس شخصی به نام مجید بدون سایر مشخصات، دانشآموز که در همان کوچه میباشد به اشخاص
فوق پیوسته (ضمناً مجید دارای برادری است که دانشجوی دانشگاه تهران بوده و در تظاهرات
اخیر، بارها در کازرون مشاهده شده است) و به اتفاق به امامزاده سید محمد نوربخش میروند
و بر سر مقبرهای نشسته و در حدود یک ربع صحبت، دو نفر دیگر با مشخصات یکی از آنها
میانسال و دارای ریش پرفسوری (حاج علی اکبر پردل) و دیگری با قدی کوتاه به یادشدگان
پیوسته و در این هنگام مجید از آنها جدا شده با انتخاب محلی، چند قدم بالاتر از محل
اجتماع، به کاری مشغول میشود و این شور تا نیم ساعت ادامه داشته است و بیشتر اجتماع
جوانان من جمله مجید، در حوضه گنجآباد میباشد».
آیا در جریان مبارزه علیه رژیم پهلوی دستگیر و زندانی هم شدید؟ در این مورد و علت
زندانی شدنتان توضیح دهید.
یک بار در ماه مبارک رمضان و با زبان روزه در حالی که همه برادران و خواهرانم خانه
بودند، ساواک وارد منزل شدند و تمام وسائل و اشیاء را به هم ریختند و مقداری نوار،
اعلامیه و کتاب و عکسهای پاره شده خاندان پلید پهلوی را پیدا کرده و در پایان گفتند
مجید شیخیان کدامتان هستید؟ همه متعجب و اشک در چشمانشان حلقه زد و مات و مبهوت بودند
که چرا مجید؟ او که از همه ضعیفتر و لاغرتر است؟ مادرم مانند شیرزنی جلو آمد با سادگی،
شجاعت و عطوفت مادرانه گفت: مجید ضعیف است و طاقت زندان و شکنجه ندارد، لااقل برادر
بزرگش را ببرید. او طاقتش بیشتر است. رئیس تیم عملیات با لحن بیادبانهای گفت: نه
نمیشود. ما برای بردن مجید آمدهایم، دیگر منتظر او نباش!!
مادرم با شجاعت گفت: ببریدش ببریدش! من او را به علیاکبر حسین(علیهالسلام) سپردم
و بدین ترتیب مرا یک هفته، شبانهروز آزار و شکنجه میدادند و بازجویی میکردند و اسامی
دوستان و همکاران رامیپرسیدند . سؤال پشت سؤال که هرچه داری بگو و گرنه تمام ناخنهایت
را میکشیم. شب تا صبح همین که خوابم میبرد، عمداً صدایم میزدند که بازجویی داری.
پس از بازجویی و جوابهای معجزهآسایی که به ذهنم میرسید و نه تنها ساواک بلکه
خودم هم شگفت زده شده بودم آن قدر مرا شکنجه کردند که پاهایم به اندازه یک پوتین ورم
کرد تا اینکه خودشان از جراحات وارده وحشت کردند و با دادن دارو و پماد، سعی در برطرف
کردن زخمها داشتند. پس از بهبودی مرا به دادگاه
اعزام کردند که بالأخره پس از دفاع زیرکانه و بدون تناقض رأی بر آزادی من دادند. بعد
هم همانگونه که در ظهر گرما و با زبان روزه مرا بردند، همانگونه هم در ظهر گرما و با
زبان روزه مرا تا سر کوچه آوردند و گفتند بدون سر و صدا میروی داخل منزل و با کسی
صحبت نمیکنی و الا دوباره بازداشت میشوی.
از آن به بعد من دائماً فراری بودم و با دوستان به روستاها و شهرهای اطراف کازرون
میرفتم و کتاب و اعلامیه میبردم. ضمن شرکت در تظاهرات، تجمعات و تهیه شعارهای انقلابی،
کتابهای مختلف به اطراف کازرون میبردم تا این که در جهرم به اتفاق رحیم نوبهار و
حسین معماریزاده، دستگیر شدیم. آنها پس از یک هفته آزاد شدند ولی من چون در کیف دستیام
مقداری اعلامیه و شعارهای انقلابی کازرون بود با گارد محافظ و خودروی نظامی و چند نفر
مسلح به زندان عادلآباد شیراز منتقل شدم و تا مورخه 5/9/1357 در زندان عادلآباد شیراز
بودم و در آن جا هم مجدداً شروع به بازجویی و اذیت و آزار کردند. پس از چند هفته با
قرار وثیقه آزاد شدم.
در همین ایام بود که برادرم صدرالله شیخیان در یک روز تاریخی، یعنی 9 دی ماه سال
1357، در هنگام تشییع جنازه شهید عبدالحسین خدیو، به شهادت رسید.
در این روز هم اینجانب در کوههای اطراف کازرون بودم و در هنگام بازگشت احساس کردم
که همه به شکل خاصی مرا نگاه میکنند. نزدیکیهای امامزاده سید محمد نوربخش متوجه شهادت
برادرم شدم، اما نه در تشییع و نه در تدفین او حضور نداشتم و پیکر مطهر او را هم ندیدم.
در آن روز هنوز مردم متفرق نشده بودند که با به دست گرفتن میکروفن امامزاده، خطابهای
علیه مزدوران رژیم شاه ایراد کردم که سبب تحریک مردم و ادامه تظاهرات علیه شاه خائن
شد. زندگی مخفیانه من تا آخرین روزهای پیروزی انقلاب ادامه داشت.
برادرم صدرالله شیخیان، جوانی بسیار پر تلاش و مؤمن بود و با تمام وجود در جمعآوری
جوانان برای شرکت در تظاهرات تلاش میکرد و هیچگاه از شهادت ترس و هراسی نداشت و روز
شهادتش زمانی که متوجه صدای تیراندازی و شعارهای انقلابی جوانان کازرون میشود مشغول
خوردن ناهار بوده که با صدای تیراندازی به کوچه میرود و درآنجا تیراندازی شروع میشود و بسیاری از تظاهرکنندگان
متفرق میشوند اما برادرم همچنان در صحنه مبارزه بوده چند تیربه سر و سینه و ناحیه شکمش اصابت میکند و همانجا
شهید میشود.
اعلام حکومت نظامی در کازرون به چه دلیل به وجود آمد و آیا این امر تاثیری در ادامه
مبارزات داشت یا خیر؟
19 اردیبهشت 57، پس از سخنرانی حجتالاسلام محمدعلی انصاری، به مناسبت چهلم شهدای
تبریز، مشروبفروشی کازرون را که بالاتر از چهار راه بانک ملی بود به هم ریختیم و به
طرف سینما حرکت کردیم.
هنوز 200 تا 300 متر به سینما مانده بود که دو خودرو که یکی پیکان ساواکیهای شهربانی
بود و دیگری جیپ ژاندارمری، به سرعت از میان تظاهرکنندگان عبور کردند و کنار فلکه پمپ
بنزین به سمت تظاهرکنندگان نشستند و اسلحه ژ3 را به زانو آماده شلیک کردند.
این صحنه را هیچگاه فراموش نمیکنم، ابتدا چند تیر بالای سر ما زدند که عدهای
متفرق شدند و عدهای همچنان شعار میدادند.
گویا دستور تیر آمده بود که این گونه و با دقت نشانه رفته بودند. با شور و حرارت
شعار می دادیم، کمی توقف کردیم. اما فریادها لحظه ای قطع نمی شد. ناگهان در هیاهوی
فریادها و تیر و گلوله، من کنار دستم را دیدم که منصور محسن پور، مثل یک پارچه ای که
رها می کنی، نقش بر زمین شد و خون از چشم چپ او مثل فواره بیرون می زد.
من که هنوز نه شهید و نه این همه خون دیده بودم و نه از اسلحه ژ3 اطلاعاتی داشتم،
دستم را زیر سر شهید محسنپور بردم که او را بلند کنم. ناگهان دستم پشت سر او فرو رفت.
در حالی که وحشتزده شده بودم، پیکر شهید را که همان دم جان سپرده بود، در کوچهها
تشییع کردیم و این آغازی بود بر یک حرکت عظیم در شهرستان کازرون که در ادامه منجر به
اعلام حکومت نظامی در کازرون شد.
ظاهرا شما یک بار تیمسار شاه را سرگروهبان خطاب کرده بودید، درباره آن موضوع توضیح
بفرمائید.
در زندان جهرم، تیمساری برای ملاقات آمد. گفتم سرگروهبان همه آزاد شدند، پس کی من آزاد میشوم؟ تیمسار سه بار سرش را به شکل خاصی تکان داد و گفت: تو، تو، تو! من وحشت کردم و گفتم حتماً پرونده کازرون لو رفته است.
یکی دیگر از خاطرات که مایه ای طنز دارد این است که در روز روشن مأموریت داشتیم تا برای فلج کردن چرخ اقتصادی رژیم، یکی از مراکز اقتصادی را سه نفری آتش بزنیم. آن هم با کوکتل مولوتف، آن هم در روز روشن و آن هم در 100 متری خودروی پر از مأمور حکومت نظامی شاه!!!نفر اول که رحیم نوبهار بود، زد و فرار کرد، نفر دوم که ابراهیم فروزنده بود، زد و فرار کرد، نفر سوم که من بودم، آمدم بزنم که همه از جا بلند شده بودند و فریاد میزدند: نزن، نزن!! من هم زدم و فرار کردم. منطقه بسیار شلوغ و آبپاشی شده بود و ساعت 11 قبل از ظهر، آن دو نفر رفته بودند.
یک قطار انسان به دنبال من بودند و همه فریاد میزدند: آهای بگیریدش، آهای بگیریدش. من هم که در حال افتادن به تله بودم، ناخداگاه فریاد زدم آهای بگیریدش، آهای بگیریدش و اینجا بود که هیچکس نفهمید چه کسی را باید گرفت و من به سرعت به منزل پسر خاله پدرم یعنی همان حسین معمارزاده رفتم و ساعتی بعد دیدم سه نفر بیگناه را گرفتهاند و یک پا و دو دستشان را بالا آوردهاند و کتک میزنند که گفتم ابراهیم (فروزنده) بیا برویم، بگوییم ما بودهایم تا این بیچارهها را اذیت نکنند. گفت: مگر دیوانه شدهای؟ بعد تمام بچهها را دستگیر میکنند و بیچاره میشویم. خلاصه اینجا هم جان سالم به در بردیم.