دوران كودكي و نوجواني
اينجانب حسين مصيبزاده، فرزند مصطفي، متولد 1331 هستم. بنده در يك خانواده مذهبي در شهر مذهبي كازرون بدنيا آمدم.
پدرم سقا بود و براي مردم كازرون از چشمهها و قناتهاي شهر آب آشاميدني ميآورد و در همان زمانهاي كودكي ما را به مساجد و زيارتگاهها و نماز جماعت در مسجد ميبرد و ما را در همان جهت آموزش و تربيت ميكردند. از احكام اسلامي خوردن و آشاميدن، عبادت، نماز، روزه، خمس و زكات و ... ما را سفارش ميكردند. حتي درخواستها و نيازهاي شخصي كه داشتيم ما را سفارش ميكرد كه از خدا طلب و درخواست كنيد.
در هفت سالگي ما را به مدرسه فرستادند. وضعيت اقتصادي خانواده ما خوب نبود، به همين دليل براي فراگيري علوم فني ما را به مغازه دائيها بعنوان شاگرد ميفرستادند. در همان سالها، وقت اوقات فراغت، پس از تعطيلات مدارس، به عنوان شاگردي، درب مغازه دائي كه چراغ نفتي میساخت و رادياتورهاي ماشين تعمير ميكرد، کار میکردم.
از نظر وضعيت معيشتي وضعيت نامطلوبي داشتيم.
در همان روزها كه درب مغازه دائي انجام وظيفه ميكردم، يكي از وظايفم اين بود كه قوت و غذاي روزانه خانه دائي را که دائي خريداري میکرد، به من میداد تا به منزلش ببرم. دائي به من سفارش ميكرد که در راه بازيگوشي نكن كه دير به مقصد برسي. اگر دير رسيدي درب مغازه كتك ميخوري و اگر دير برميگشتيم ما را دعوا ميكرد. يك روز نهار ظهر درب مغازه، غذاي كمي داشتيم كه سير نشدم؛ شب به منزل خودمان رفتم. شام هم غذائي نداشتيم كه بخورم؛ حتي چاي هم نداشتیم. نماز را در مسجد خواندم و به خانه رفتم و خوابيدم. صبح که براي نماز، از خواب بيدار شدم، خيلي گرسنه بودم. ساعت 7:30 صبح درب مغازه حاضر بودم. ساعت 9 صبح بود. دائي سه عدد هندوانه كوچك خريد و داخل يك پارچه، كنار پارچه چهارگوش قرار داد و بستهبندي كرد و روي سر من گذاشت و گفت ببر منزل و زود برگرد. من هندوانهها را تا خيابان حضرتي كازرون آوردم. روبروي يك مغازه نانوائي كه نان پخت ميكرد، رسيدم. بوي نان به مشامم خورد. پاهايم بيجان شد. ديگر نتوانستم حركت كنم--روبروي مغازه نانوائي آن طرف خيابان يك ماشين شن و ماسه ريخته بودند هنوز خيابان آسفالت نبود و اولين خيابانی بود كه در آن زمان ميخواستند آسفالت كنند. شن و ماسه هم به همين منظور در آنجا ريخته بودند- من در كنار اين شنها نشستم. نگاهم به دكان نانوائي بود. با توجه به اين كه آموختههاي پدر در ذهن داشتم كه به من ياد داده بود در موقع نياز و گرفتاريها دست به دامان خدا بشويد، نه خلق خدا، من هم از روي صفا و صداقت و پاكي كودكي دستم بالا بردم و گفتم خدايا به من كمك كن که من خيلي گرسنه هستم. خدايا من دستم را زير اين شن و ماسهها ميزنم يك پولي داخل اين شنها در دست من بگذار صلواتي فرستادم و دستم را داخل شنها بردم. بيرون آوردم يك ريال (يك قران) داخل شنها در دستم آمد چيز ديگري نميدانستم. يك عدد نان آن زمان يك ريال بود. رفتم آن طرف خيابان و يك ريال را به مغازهدار دادم و يك عدد نان گرفتم. از گرسنگي به جاي جويدن، نان را لقمهلقمه ميبلعيدم. نان كه خوردم و تمام شد، انرژي زيادي گرفتم مثل كسي كه آمپول انرژي به او تزريق شده باشد. هندوانهها را بلند كردم و به سرعت به منزل بردم و برگشتم اين موضوع از همان روز و ساعت فراموش كردم و به كسي هم چيزي نگفتم تا زمان بيست سالگي كه در زندان بودم و گرفتار ستم شاهان زندان شدم به يادم آمد روزهاي كودكي كه از خداي با چشم ناديده و با دل ديده، درخواست كمك كردم و خداوند ياريم كرد.
در كازرون فراز و نشيبهاي زيادي را در دوران جواني داشتم و با توجه به تربيت مذهبي كه مديون پدر و مادرم هستم، در همان راه به اندازه وسعت و توان فكري آن روزم، فعاليتهايي در شهر كازرون داشتم. بطور مثال، دوستاني داشتم كه با هم بوديم. در مواقع مختلف آنها را امر به نماز جماعت و يا اگر نماز نميخواندند آنها را به روشهايي به نماز وادار ميكردم. آنها به من ميگفتند برويم براي تفريح من با آنها شرط ميگذاشتم كه من با شما ميآيم، اما شما هم فردا براي نماز يا نماز جماعت يا روضه با من به مسجد بيائيد و آنها قبول ميكردند و همان كارها باعث شد كه تعدادي از آنها در جلسات قرآن با من بيايند و شركت كنند. پسر دايي بنده هم به همين شكل هميشه با هم بوديم. تا اين كه پس از مدتي من به حوزه نظام وظيفه رفتم و دو سال قبل از سررسيد سربازيم، خودم براي سربازي معرفي كردم.
راهي كه خدا باز كرد
از خدمت سربازي معاف شدم. در همين مدت كوتاه كه در جلسات تفسير قرآن بعد از معافيت سربازي شركت ميكردم، صحبتي در جلسات شروع شد بدين مضمون كه جلسات ارتقاء يافته، جلسهاي ديگر تشكيل شده است، پس از پيگيريهايی که کردم، متوجه شدم شخصي از اصفهان به كازرون آمده است و علاوه بر آموزش قرآن، تفسير سياسي-مذهبي هم آموزش ميدهد و چيزهاي جديدي از نظر علم روز سياست و غيره به جوانها ياد ميدهد. جوانان كازرون كه در جلسات مذهبي شركت داشتند، آگاهي سياسي آنها بالا رفته و ارتقاء يافت. پس از مدتي شنيدم آن شخص آقاي ابراهيم جعفريان، جواني است كه براي خدمت سربازي به كازرون آمده و با ارتباطی که با جوانان مذهبي كازرون پيدا كرده، جلساتی تشكيل داده است و هفتهاي چند روز برای این که کار، از پادگان مخفيانه ميآمد و خوراك فكري جلسات را تأمين ميكرد. روزهايي كه نميتوانست مرخصي بگيرد و از درب پادگان خارج شود، از سيم خاردار اطراف پادگان خارج ميشد و در جلسه حضور پيدا ميكرد.
وی پس از پايان خدمت سربازي، به اصفهان برميگشت.
البته قبل از رفتن به اصفهان، ايشان افراد ثابت قدم در جلسات را زير نظر داشت و پس از مدت يك سال، توسط يك رابط، پيغام ايشان به من رسيد.
ايشان گفتند برنامهاي طراحي كنيد كه بتوانيد بياييد اصفهان و در اصفهان مستقر شويد.
هجرت به اصفهان
من بدون اين كه پدر و مادر و خانوادهام و دوستان و آشنايان متوجه قضيه بشوند، تحت پوشش خدمت فني در ذوبآهن اصفهان با عبدالرحمن ميرشكاري، همسايه مغازه دائيم، به اصفهان آمديم و ايشان هم ما را به برادر خانمش معرفي كرد و همه با هم همكاري كردند تا در ذوب آهن اصفهان شاغل و استخدام شدم. يك هفته بعد با ابراهيم جعفريان، ارتباط گرفتم. ابتدا براي سكونت دنبال مكان مناسبي بودند و با هم در اين خصوص چند روزي فعاليت داشتيم. وی پس از آن شبها و روزهاي تعطيل، در چهل ستون و مسجد كازروني و جاهاي امن ديگر ما را به آموزش، خودسازي، مطالعه و مواردي كه لازمه مبارزات آن روز بود وادار مينمود و در اين خصوص زحمات زيادي براي من متحمل شد. تا اين كه آمادگي پيدا كردم و از نظر رفتاري و عبادت و اطاعت و ديگر مسائل من مورد تأييد ايشان قرار گرفتم و بعد در تيم سه نفره ما را شركت دادند. ما را به يكي از عزيزان ديگر معرفي کرد. همين روال ادامه يافت تا پس از مدتي ايشان هم در گروهي شش نفره ما را شركت دادند و با آنها آشنا شديم. اين گروه ظاهراً فرهنگي و نيمه عملياتي بودند؛ يكي از آنها آقاي مصطفي نيليپور بود.
عضويت در گروه مهدويون
پس از اين كه بنده آمادگي سياسي مذهبي و كليه آداب گروهي و سازماني پيدا كردم، شهيد جعفريان در يك روز مناسب، خصوصي با من صحبت كردند و گفتند شما وارد گروهي بنام مهدويون شدهايد و عضويت شما توسط برادران مورد تأييد قرار گرفته است. از اين پس مسئوليت شما زيادتر ميشود. لو رفتن شما و دستگيري شما توسط ساواك ضربهاي به تمام اعضا ميباشد. لذا لازم است خيلي از كارها با مشاوره انجام شود. چنانچه بدون مشاوره، عمليات عليه رژيم و يا ساواك انجام شود، ممكن است كار بزرگتر از دست برود؛ لذا از همان تاريخ آشنائي ما با گروه مهدويون شروع شد.
پس از به شهادت رسيدن مهدي و محمد اميرشاهكرمي، بنيانگذاران سازمان مهدويون، دشمن قصد نفوذ و انحراف در گروه مهدويون و اعضا را داشت. همان روشي كه در سازمان مجاهدين خلق بوجود آورده بودند و سازمان مجاهدين را نابود كردند را میخواستند روی ما هم پیاده کنند. لذا عزيزان اصفهان تصميم گرفتند ابتدا خواهران مهدي و محمد را از تهران به اصفهان انتقال دهند و ازدواج آنها را پيشنهاد كردند. پس از انجام اين اقدامات، قطع ارتباطات با افرادي بود كه از نظر اعتقادات مذهبي ضعيف و يا احتمالاً ساواك آنها را زير نظر داشتند و توسط رژيم روي آنها كار شده بود؛ اين كار و پروژه را هم توسط برادران اصفهان انجام شد. ساواك در اصفهان و تهران به سردرگمي عجيبي مواجه شد. از نظر نفوذ در گروه و سازمان مهدويون، به دلیل آن که آمريكا (سازمان سياه) قسم خورده بود كه تا سال 1356، كليه سازمانها و گروههاي مذهبي و غيرمذهبي مبارز در ايران را ريشهكن خواهد كرد، ساواك توسط پرسنل نفوذي خود ابراهيم جعفريان را تعقيب و ارتباط ايشان را با بقيه دنبال ميكرد.
ابراهيم شاغل در آموزش و پرورش بود. كه پس از این قضیه
به شهرستان سميرم منتقل شد. ارتباطات ما با ابراهيم، مخفيانه صورت ميگرفت.
پس از اين كه ابراهيم متوجه شد، زندگي مخفي خود را شروع كرد. به همین دلیل ساواك از ارتباط با بقيه افراد نااميد شد.
يكي از افرادي كه دنبال بود با ابراهيم و بقيه اعضاء اصفهان ارتباط بگيرد، شخصي بود بنام حبيب داداشزاده كه با نام مستعار صادق نفوذ كرده بود. وی با يكي از دوستان گروه ارتباط گرفت و خواستار صحبت با ابراهيم جعفريان شد.
ابراهيم با زيرمجموعه خود مشورت کرد و نظرات همه را گرفت و با موافقت همه، ابراهيم براي شناخت بيشتر با او ارتباط گرفت. پس قراري با ايشان صورت گرفت. او را با چشم بسته، به يكي از محلههاي خيابان كهندژ اصفهان، در يكي از كوچهباغها بردند و ارتباط برقرار شد. ابراهيم تقريباً 4 ساعت از صبح تا ظهر آن روز، با او صحبت كرد. پس از اتمام وقت آن روز، مقرر شد روز بعد هم با ابراهيم جعفريان ارتباطی برقرار شود.
پس از جلسه اول، ابراهيم به ما گفت به او نميشود اعتماد كرد، او يا ساواكيست يا كمونيست. فردای آن روز، ما منتظر او بوديم. اما روز بعد هم سر قرار نيامد.
لازم به ذكر است كه او قبلاً عضو سازمان مجاهدين خلق بود كه در زندان تسليم ساواك شده بود و قول به همكاري و نفوذ در گروههاي ديگر به ساواك داده بود. ساواك نیز او را آزاد كرده بود تا به خاطر سابقه وي از او استفاده کند.
البته قبل از فرار دوم ابراهيم و فراري شدن بنده، ازدواج من با خواهر مهدي اميرشاهكرمي، موسس گروه مهدوين، انجام شده بود.
بعد از فرار ابراهيم از اصفهان به تبريز، ارتباط من با اين شخص نفوذي برقرار شد.
پس از مدتي مجدداً فرد نفوذي به اصفهان آمد و مقداري سلاح و مهمات از سازمان گرفت تا به اصفهان بياورد. سر قرار حاضر شدم و مهمات را از او تحويل گرفتم. از كار و عمل او مشخص بود كه فردي ساواكي و نفوذي است.
به هر حال پس از گرفتن مهمات و سلاح، براي فرار از اين شخص، مجدداً مخفي شدم و پس از مدت يك ماهي توانستيم با ابراهيم جعفريان ارتباط برقرار كنيم. چون وی تبريز بود و يك زندگي مخفي در آنجا شروع كرده بودم ما هم به آنجا رفتيم.
در جلسهاي كه ابراهيم خارج از شهر با دوستان ديگر تشكيل داده بود، اعلاميه و حكم امام را برايمان خواند. مضمون حكم امام اين بود كه نيروها را حفظ كنيد. پيروزي صد در صد نزديك است. سپس نيروها متفرق شدند و قرار شد حكم اجرا شود. زيرا همه اعضاء مطيع فرمان حضرت امام بودند.
پس از مدتي كه در تبريز بوديم، برای اطلاعرسانی از حكم امام، به پيدا كردن و اطلاع از سلامتي همديگر جاهاي مختلف قرار ميگذاشتيم: مثلاً قرار سلامتي، قرار اضطراري، با رمزهاي مختلف. اين علامتها يا رمزها را هر روز تغيير ميداديم، چون ساواك شبانهروز دنبال ما بود.
يك روز سر قرار علامت سلامتي رفتيم. ابراهيم علامت سلامتي نزده بود و به معناي اين بود كه ايشان نيامده و احتمالاً مشكلي داشته است. سپس سر قرار سلامتي مكان دوم رفتيم، بازهم نيامده بود . متوجه شديم كه اتفاقي برايش افتاده است. مجدداً از آن منطقه متواري شديم تا ساواك شك نكند.
تا اين كه در يك روزنامهفروشي مشاهده كرديم كه عكس آقاي مرتضي واعضي، پسر عموي ابراهيم و خواهر ابراهيم كه همسرش بود و عدهای از اعضاي گروه را چاپ کرده و در ادامه خبر شهادت آنها را درج کرده بود. در روزنامه نوشته بود كه دو تن از ماركسيستهاي اسلامي كشته شدند و دو نفر ديگر به نامهاي ابراهيم جعفريان و همسرش طيبه واعظي دستگير شدهاند.
چند روز ترمينال تبريز بسته شده بود و خروجيهاي شهر تحت كنترل شديد نيروهاي امنيتي قرار گرفت تا باقيمانده گروه فرار نكنند و دستگير شوند.
پس از چند روز كه كمي اوضاع عادي شد، بلیط اتوبوس
گرفتیم و با اتوبوس به تهران و سپس به اصفهان آمديم.
مجدداً ارتباط بنده با ساير اعضاي گروه برقرار شد. همان فرد نفوذي مرتب دنبال من بود تا اين كه يك روز در اصفهان با اعضاي گروه جلسه گرفتيم و مقرر شد بنده به تدريج يك رفتار و زندگي عادي را شروع كنم، تا اقوام متوجه وضعيت مخفي من نشوند. لذا تصميم گرفتم كه به مغازه فرشفروشي يكي از آشنايان برويم و ديداری تازه كنم. اما وقتی به آن جا رفتم، متوجه شدم نيروهاي امنيتي آنجا را زير نظر دارند، فرار كردم و به منزل يكي از اقوام رفتم. ولي از همانجا بنده را تعقيب كردند و پس از ورود به منزل، ساواك آنجا را محاصره و وارد منزل شد. با تعداد زيادي افراد مسلح از زمين و پشتبام به خانه ریختند و مرا دستگير كردند. آن روز برخلاف روزهاي ديگر هيچگونه اسلحهاي همراه نداشتم زیرا آن روز همه را در منزل گذاشته بودم.
يك خاطره عرض كنم
حدوداً در سال 1353 بود كه شاه به اصفهان آمد.
تصميم گرفتم با يك اسلحه دستساز خودم، شاه را ترور كنم.
مقدمات را فراهم كرديم و در قسمتي كه خانمها ايستاده بودند، جلو سي و سه پل، كه محل سان ديدن و عبور شاه بود، مخفي شدم و آماده شليك گلوله بودم. وقتي شاه آمد، او را ديدم و روبروي من قرار گرفت. اقدام به كشيدن اسلحه كردم. ولي متأسفانه به علت لرزش دست نتوانستم نشانهگيري دقيقي انجام دهم و به همین دلیل شليك نكردم و سريع از آنجا فرار كردم.
بعد از انقلاب متوجه شدم كه اگر شاه ترور ميشد، چه بسا پيروزي انقلاب به عقب ميافتاد و چه حوادث ناگواري در پيش رو بود و اين خواست خدا بود كه من موفق نشدم.
خلاصه گزارش ساواك پيرامون پروندهي سازمان مهدويون
به طور كلي فعاليت سازمان از مهدي و محمد شاهكرمي شروع ميشود، بدين صورت كه اين دو در دانشگاه خيلي فعال بوده و در انجمن اسلامي دانشگاه نقش فعالي داشتهاند. اين مقارن با سال50 بوده است. در دانشگاه با عدهاي از بچههاي مذهبي آشنا و دوست ميشوند و فعاليتهايي را هم از نظر سياسي و هم از نظر ايدئولوژيكي انجام میدهند. در اعتصابات و تظاهرات دانشگاه هم نقش فعالي داشته و از گردانندگان آن بودهاند.
تا اين كه هر دو به زندان ميروند و در زندان هم با عدهاي دوست ميشوند و بعد از طی مدت محكوميت، از زندان آزاد شده و با افراد قبلي خود، همان برنامهها را با وضع بهتر و سازمانيتر ادامه ميدهند و تشكيل گروه داده و شروع به كار ميكند. تا اين كه مهدي به عضويت سازمان مجاهدين خلق درميآيد و مدتي با آنها كار كرده و از نظر ايدئولوژيكي و مسائل ديگر با آنها اختلاف پيدا كرده و جدا ميشود.
وی ضمن اين كه با سازمان ارتباط داشته، گروه خود را نيز اداره ميكرد. بعد از بيرون آمدن از سازمان مجاهدين خلق، گروه خود را سازماندهي كرده و اسم مهدويون را روي خود ميگذارند و شروع به عضوگيري ميكنند و كمكم زياد ميشوند. ابعاد كار آنها روي محورهاي زير دور ميزد:
1. معتقد به مبارزه مسلحانه از روستا و سپس گسترش آن به شهرها بودهاند.
2. معتقد به مكتب اسلام بدون نظرهاي مكاتب ديگر
3. مخالفت با ماركسيسم و مكتبهايي كه با اسلام مخالف بودهاند
4. معتقد به امام زمان(عج)
5. تشكيل خانههاي تيمي و كار روي مسائل ايدئولوژيكي و سياسي
6. تهيه بمب و نارنجك و اسلحه براي مبارزه مسلحانه
7. معتقد بودن به روحانيت مبارز در جهت مبارزه خودشان
8. بيشتر اعضا از فاميل بوده
9. انجام چندين عمليات
سازمان با اين برنامهها كار خود را شروع ميكند.
سال 54 و 55 كه اعضاي اصلي آن شهيد ميشوند.
در اين سالها، گروههاي ديگر همه بدست ساواك از بين ميروند و سازمان هم كه در خطر همين جريان قرار ميگيرد مبارزه مسلحانه را موقتاً كنار ميگذارد و معتقد ميشود كه بايد عضوگيري و سازماندهي بيشتری كرد . همچنین به وسيلهي اعلاميههاي سياسي در بین مردم روشنگری نمایند . كه در اين بين عدهاي مثل ابراهيم جعفريان و مرتضي واعظي، با اين امر مخالفت ميكردند و معتقدند بودند كه بايد به مبارزه مسلحانه هم چنان ادامه دهند.
لذا به تبريز ميروند و با خانههاي تيمي و شروع به كار ميكنند. نیروهایی که در این خانهها بودند همگی مسلح بودند.
تمام این خانههای تیمی توسط ساواك شناسايي شده و در درگيري كشته ميشوند و عدهاي از اعضاي آنها هم در تهران و اصفهان دستگير ميشوند و بقيهي آنها متواري و به صورت مخفي دنبال كار را گرفته و ادامه ميدهند.
نحوه تهيه سلاح و مهمات
يكي از فعاليتهاي گروه مهدويون، بدست آوردن سلاح و مهمات بود. بنده هم در همين خصوص مغازهاي در روستاي كوشك اصفهان كرايه كردم و بعنوان ريختهگري چدن و ساخت قطعات كارخانجات ريسندگي و بافندگي اصفهان، شروع به فعاليت كردم.
مدت زيادي اقدام به ساخت جدار نارنجك آمريكائي نمودم.
شبها در منزل توسط طيبه واعظي، همسر ابراهيم جعفريان و فخرالسادات اميرشاهكرمي، همسر بنده كه خواهر مهدي و محمد اميرشاهكرمي ميشد، نارنجكها قالبگيري ميشد و روزها بنده به مغازه ميبردم و ريختهگري ميكردم.
ساخت نارنجك كامل آمريكائي توسط بنده انجام میشد. اگر لازم بود عمليات مسلحانه و اقدامات مشابه توسط گروه انجام شود، با مراجع عظام يا نماينده آنها در ارتباط بودند و چنانچه مصلحت اسلام و مسلمين بود، حكم صادر ميشد. ما بدون حكم مراجع هيچگونه اقدام مسلحانه انجام نميداديم.
مواد منفجره مورد نياز را توسط اينجانب ساخته ميشد. البته يكي از اعضاء كه در بيمارستان و داروخانهها کار میکرد، ماده اوليه را تهيه مينمود و من ساخت مهمات و مواد منفجره مورد نياز را فراهم ميكردم.
پس از شهادت تعدادي از اعضاء گروه و دستگيري من، بقيه اعضاي باقيمانده، بيشتر فعاليتهاي سياسي مذهبي را انجام ميدادند و بنا به دستور حضرت امام، به حفظ نيروها اقدام ميكردند تا انقلاب اسلامي به پيروزي رسيد.
درس عبرت:
نكته مهم و سئوال اساسي اين است كه چرا با همه كارهاي حفاظتي و اطلاعاتي و مخفي شدن بنده و ساير دوستان، گروه مهدويون توسط ساواك دستگير، شكنجه و يا شهيد شدند؟
علت اصلي: وجود افراد نفوذي كه اين افراد با سابقه انقلابي، و زندان رفتن و عضو گروهك مجاهدين سابق، كه همان گروه منافقين باشند، انجام گرفت. اين افراد در زندان توان شكنجه را نداشتند و تسليم ساواك گردیده و با تعهد همكاري با ساواك آزاد شدند و از سابقه خود استفاده کرده، به عنوان نيروي ساواك با گروههاي مبارز ارتباط برقرار كرده، آنها را شناسائي و به ساواك معرفي ميكردند. اين نشان ميدهد كه گروهك منافقین، از ابتدا با يك عقايد سست و بيبنيان تشكيل شد و از پیش از انقلاب، افراد مومن و متعهد را يا خود ترور ميكردند، مانند شهيد صمديهلباف و شهيد شريف واقفي، كه منجر به تغيير ايدئولوژي اين گروه منافق گرديد و یا این نیروهای مومن را به ساواک لو میدادند. لذا اين گروهك بعد از پيروزي انقلاب هم، مجدداً جلو امام ايستادند و با انقلابيون درگير شده و شروع به ترور افراد مومن و متدين كردند و سپس به عراق فرار كردند و با صدام و آمريكا همكاري نموده و سرباز و نوكر آنها شدند.
نكته مهم ديگری که مهم است این که در جريان مبارزه، اگر خلوص باشد و كارها فقط براي رضای خدا باشد، انسان ميتواند اين مشكلات و سختيها را تحمل و هميشه جانش در كف دستش باشد و مبارزه كند . زندگي مخفي داشته باشد و از يك زندگي عادي و مادي مثل ديگران صرفنظر كند. قطعاً خدا هم او را و انقلاب را ياري خواهد كرد. و اگر ايمان و خلوص و رضاي الهي نباشد، اول انحراف است؛ چنانكه ديديم كساني كه تا يك قسمت كوچكي از مسير انقلاب را همراهي كردند، ولي پس از مدتي يا برميگشتند يا دنياگرا و راحتطلب شدند و بعضاً مقابل اسلام و انقلاب ايستادند.
مسأله مهمي كه ما و دوستان ما هميشه رعايت ميكرديم كه از انحراف به دور باشيم، رعايت نكات شرعي و پيروي از ولايتفقيه بود بدون دستور امام يا نمايندگان ايشان هيچ كار انقلابي يا غيرانقلابي انجام نميداديم. هميشه معتقد به انجام واجبات و تكاليف شرعي بوديم و سعي ميكرديم هميشه در همين چارچوب حركت كنيم.
خاطرات دوران زندان ستمشاهي
پس از دستگيري توسط ساواك، اولين مشت محكم توسط يكي از مأمورين به صورت من باعث شد كه استخوان فك من از جايش بيرون بيايد و با همان حال مرا به زندان بردند. البته يكي از علل زدن مشت محكم بخاطر اين بود كه اگر قرص سيانور(براي خودكشي که بعضيها در دهانشان ميگذاشتند) داشتم، خارج شود.
در همين لحظه بود كه از خدا کمک خواستم بتوانم شکنجههای ساواک را تحمل کنم و عزیزان دیگری توسط من با توجه به فشارهای روحی و جسمی لو نروند . زیرا متأسفانه بودند کسانی که بخاطر ضعف ایمان و ضعف جسمی، توان تحمل این شکنجهها را نداشتند و در همان روزهای اول، همه چیز را افشا میکردند و لو میدادند. گاهی حتی همکار ساواک هم میشدند. که نمونه آن در منافقین زیاد به چشم میخورد.
بيان كوچكي از انواع شكنجههاي ساواك
1. به هرحال، ما را به شکنجهگاه ساواک اصفهان بردند و ما را لخت کردند. روی یک تخت فلزی خواباندند و دست و پایم را به تخت بستند و با کابل برق، دو نفری چپ و راست به کف پای من میزدند و از ما میخواستندکه اعتراف کنیم که بقیه اعضا گروه کجا هستند . منزل، آدرس، مشخصات، برنامهها را بگوییم. طوری میزدندکه کف پای ما سوراخ شد و خون میآمد و تاول میزد و سپس تاولها را میکندند و کابلها را داخل زخم میکردند و میتاباندند که گاهی بیهوش میشدیم.
2. نوع دیگر شکنجه این بود که شمع را روشن میکردند و دو نفری شمع که آب میشد، روی بدن میریختند. حتی در چشمانم.
3. نوع دیگر شکنجه دو عدد فندک روشن میکردند و زیر بدن ما میگرفتند و میسوخت. طوری که بوی گوشت سوخته به همراه درد طاقتفرسای آن را باید تحمل میکردیم.
4. یک نفر دیگر مسئول کندن موهای ما میشد. از سر تا ابرو، ریش و ... سپس با باطوم به سر و صورت میزدند. که دیگر تمام بدن سیاه شده بود و باد کردم. از ظهر تا شب این شکنجهها ادامه داشت.
5. از ساعت 8 شب دست ما به صورت ضربدري (قپائي) از پشت گردن میبستند و یک پا ایستادم. گاهی میافتادم یک نگهبان گذاشته بودند. که مجدداً با مشت و لگد ما را سر پا کند این شکنجههاي یک روز بود که از دست و پا و بدن ورم کرده خون میآمد.
6. روز بعد برای بازجوئی بردند با شلاقی که مرتب به سر و بدن میزدند که اعتراف کنم. یکی دیگر از شکنجهها این بود که یک سوزن داخل پلک چشم من کردند تا پلک پائین میآمد، داخل چشم میرفت. یک شکنجه بسيار سختي بود.
تا هفت روز نمیگذاشتند آب بخورم. از طرفی بخاطر درد و طاول زیاد غذا هم نمیتوانستم بخورم زيرا با خوردن غذا درد شكنجهها را بيشتر احساس ميكردم.
7. شکنجههای دیگری هم بود. از راه دستگاه تناسلی که از گفتن آن شرم دارم و توضيح نمیدهم. بهرحال با افراد و رژیمی سر و کار داشتیم که بوئی از انسانیت نمیبردند.
8. روز بعد ما را به صلیب کشیدند. بصورت آویزان شب تا صبح با لگد و شلاق شکنجهها ادامه داشت.
9. بعد از چند روز شکنجه، گزارشی به تهران دادند. مجدداً یک اکیپ بازپرس و شکنجهگر وحشی از تهران آمد و مجدداً بازپرسی و شکنجه به روش دیگری شروع شد تا شاید از من اعتراف بگیرند. عکسهای زیادی آورند که من بگویم اینها کی هستند آیا میشناسی؟
10. غیر از شکنجههای ذکر شده، مرا در زمستان جلو كولر گذاشتند و دستم را بسته بودند. جلو كولر لخت کردند. آب روی سرم میریختند تا اين كه پزشک مرکز اعلام کرد. فعلاً او را نزنید وگرنه میمیرد.
11. حتي اجازه توالت رفتن را هم به ما نمیدادند. شب دیگر ما را یک دستی آویزان کردند و ...
12. بهرحال یک شب آمدند یک ورقه آورند که امضا کنم. به پدر و مادرم نوشته بودند که من برای تحصیل به خارج از کشور میروم و برنمیگردم. امضاء کردم. سپس یک تابوت آوردند که اگر امشب ما از تو نتیجهای نگیریم، را اعدام میکنیم سپس ما را سوار ماشین کردند و خارج از شهر بردند. در جائی پیاده کرده و شروع کردند به دلداری دادن که برای آخرین لحظه اگر صحبتی داری بگو . سپس يك گلوله به پای من شليك کردند. آن وقت آمدند دیدند نخورده، بهانه کردند که خدا نخواست کشته شوی. فعلاً بیا برگردیم. اینها گوشهای از شکنجههای جسمی و روحی بود که توسط مزدوران رژیم شاهنشاهی که توسط سازمان جاسوسی اسرائیل و آمریکا دوره دیده بودند تا با این شکنجهها، زنداني كردنها، اعدامی بتوانند مقاومت گروههای مبارز و مسلمان و مومن را در هم بشکنند و از ادامه مبارزه صرفنظر کنند تا بلکه این رژیم دستنشانده و نوکر آمریکاو اسرائیل را حفظ کنند.
یک خاطرهای تعریف کنم. در همین زمان که بنده زیر شکنجههای طاقتفرسا بودم، خانواده شهید شاهکرمی، بنیانگذار سازمان مهدویون که توسط ساواک در حین فرار و درگیری به شهادت رسیده بود، تصمیم گرفتند با یک ماشین شخصي عازم مشهد مقدس شوند. خانواده شهيد كه تحت كنترل ساواك بود، شامل مادر شهيد(که مادر خانم بنده باشد) و خواهر خانم و زهرا زندیزاده و همریش بنده [باجناق] در این ماشین بودند؛ که در جاده با یک سانحه ساختگی توسط ساواک این ماشین با یک تریلی تصادف و آنها را به درهای پرتاب کردند.
در این حادثه مادر خانم بنده و خانم زهرا زندیزاده به شهادت رسیدند. سپس در روزنامه اطلاعات یا تیتر درشت نوشتند که تریلی به شماره فلان به رانندگی حسین مصیبزاده، پژوی آلبالوئی رنگ را زیر گرفت و سرنشينهاي سواری همه کشته شدند و راننده تریلی (حسین مصیبزاده) متواری شده است.
این در حالی بود که بنده در همان تاریخ، زیر شکنجه نزدیک به مرگ بودم و این چنين دروغگویی و تهمت و سر به نیست کردن افراد، کار عادی ساواک و رژیم پهلوی بود.
13. پس از شکنجههای فراوان، ما را به مدت 4 – 5 ماه در سلول انفرادی نگه داشتند. سپس ما را به زندان دستگرد اصفهان منتقل کردند. پس از یک ماه، ما را به دادگاه نظامی برای محاکمه و صدور حکم بردند. این دادگاه یک دادگاه نظامی و فرمایشی بود و برای درست کردن ظاهر پرونده محکومیت ما بود. با این که بحمدا... من توانسته بودم شکنجهها را تحمل کنم و چیزی لو ندهم، مدرک مشخص و قانونی بجز گزارشاتی که همان فرد نفوذی از سازمان منافقین که با ساواک همکاری میکرد، نداشتند.به همین دلیل ما را به شش سال زندان محکوم کردند.
دوران زندان:
پس از ورود به زندان، با دو گروه مواجه بودیم: یک گروه چپ و کمونیست و دیگری گروههای مذهبی که هر کدام با توجه به روش و اعتقادات خود سعی میکردند افراد را جذب کنند.
1. در گروههای چپ و کمونیست که وضعیتشان مشخص بود اعتقاد به هیچ چیزی نداشتند و معمولاً ساواک هم خیلی به آنها سخت نمیگرفت و بعضی از آنها نیز نفوذی و همکار ساواک بودند که در زندان وظیفه داشتند افراد مذهبی را جذب و بیدین کنند. (یا منحرف کنند)
2. گروههای مذهبی که در زندان ابتدا به صورت یک دست و یک پارچه بودند و مشکلی هم با هم نداشتند . ولی ساواک دو نفر از زندانیهای دیگر که عضو گروه مجاهدین خلق بودند و به عضویت ساواک درآمده بودند، به عنوان یک زندانی سیاسی که بقیه شناختی از سوابق و نیات آنها نداشتند، وارد زندان کردند تا هم بتوانند از دیگران اطلاعات بگیرند و هم آنها را منحرف کنند و یا جذب سازمان مجاهدین که بعداً منافقین نام گرفت نمایند.
از بدو ورود به زندان، ما همان روش سابق اعتقادی خود را داشتیم که آگاهسازی افراد دیگر زندان در چهارچوب تبلیغات اسلامی و پیروی از حضرت امام بود، در پیش گرفتیم.
یکی از سرکردههای چپها(کمونیست) با بنده ملاقات کرد تا شاید بتواند ما را منحرف و جذب نماید. این فرد ده سال زندانی کشیده بود و به قول خودش یک فیلسوف بود. پس از دو ساعت صحبت و با روش شستشوی مغزی با من کار کرد.
بدین روش تیرش به سنگ خورد زیرا پس از پایان بحث من جلو افراد مذهبی با صدای بلند گفتم بروید و سیبیلتان را کوتاه کنید(سیبیل بلند از نشانههای افراد کمونیست بود) چون که آیتا... خمینی در رساله خود فرمودند سبیل بلند مکروه است این که گفتم عدهای از مذهبیها تکبیر گفتند و آن فرد خجالتزده و ناامید به کمپ خود برگشت.
این نکته را عرض کنم که صحبتهای این فرد ملحد و کمونیست مرا به یاد دوران کودکی انداخت که پدرم به من یاد داده بود که هر چیز که میخواهی از خدا طلب کن و دست جلو بنده خدا دراز نکن و نمونه آن را در کودکی با خریدن یک عدد نان توسط یک ریالی که از زیر شن خدا نشانم داده بود بیاد داشتم. همان روز بیاد خدا بودم و حرفهای پوچ این منکر خدا در من اثری نکرد.
دوران زندان سرشار از خاطرات، سختیها، کمبودها و مشکلات بود که برای اختصار به چند خاطره از آن دوران اشاره میکنم.
1-همانطور که قبلاً ذکر کردم یکی از افراد سازمان مجاهدین که توسط ساواک جذب شده بود و همکار ساواک بود به عنوان یک زندان سیاسی از زندان دیگر، وارد زندان ما شد. این فرد بنام عباس محسنزاده کاشانی، با شیوهها و شگردهای مختلف مذهبی، اقدام به جلسه و عضوگیری و انحراف بچهها نمود.
ولي بنده با طلبهای بنام عبدا... میثمی (که بعد از انقلاب فرمانده قرارگاه خاتم بود و زمان جنگ تحمیلی به درجه رفیع شهادت رسید) آشنا شده و رفت و آمد و صحبتهای محرمانه با همدیگر داشتیم. ایشان راهنما و آموزگاری بود که در زندان درس عربی آسان، برای یادگیری قرآن، به من یاد داد.
در این جلسات بود افرادی که از اعضای گروه مجاهدین خلق بودند، ما را مسخره میکردند و نمیگذاشتند که جلسات ما ادامه پیداکند. گاهی میخواستم با این افراد درگیر شوم، ولی عبدا... میثمی نمیگذاشت و میگفت صبر کن، هدف بزرگتری در پیش است. این مرد الهی اعتقادات راسخ و محکمی داشت و پیشگوئیهایی میکرد که پس از روشن شدن این پیشگوئیها به خلوص و عظمت این فرد پی میبردم. بطور مثال یک سال قبل از پیروزی انقلاب در زندان به من گفت که سال دیگر همین موقع از زندان آزاد شدهایم و در قم در خدمت حضرت آیتا... خمینی هستیم. بنده این صحبت را خیلی جدی نگرفتم ولی این واقعه، دقیقاً یک سال بعد به وقوع پیوست انقلاب پیروز شد و امام را در قم زیارت کردیم و در جلسهای در سپاه که همدیگر را دیدیم این قضیه را به من یادآوری کرد. البته کارها و نظرات دیگری هم در زندان داشت که به من ثابت شد.
2. یکی از کارهای رژیم شاه این بود که زندانیان سیاسی با زندانیان عادی که اکثراً قاچاقچی، معتاد و ... بودند در یک جا زندانی میکرد. البته ما مذهبیها از این موقعیت استفاده میکردیم و با تشکیل جلسات قرآن، نماز، به ارشاد آنها میپرداختیم. ولی گاهی با تحریک ساواک، آنها را به بهانههای مختلف علیه زندانیان سیاسی تحریک میکردند و باعث ایجاد درگیری و زد و خورد میشد. در موقع درگیری نیروهای امنيتي زندان هم میرفتند.
تا درگيري با شدت زياد انجام شود و افراد به جان هم بيافتند.
يك روز نيروهاي امنيتي زندان، سركرده قاچاقچيان را صدا كردند او را به دفتر بردند. معلوم نيست چه برنامهاي طراحي كرده بودند . او را تحريك كرده و برگشت با صداي بلند گفت شما سياسيها عليه شاه بوديد. الآن هم زندانيها را عليه شاه تحريك ميكنيد و به من اشاره كرد كه اين فرد يكي از آنهاست. با اشاره او، دوستانش به ما حمله كردند و يك نفر از آنها يك چاقو در كمر من فرو كرد(با اين كه چاقو در زندان ممنوع است) دوستان ما هم به صحنه آمدند و درگيري زيادي ايجاد شد و افراد زيادي از مذهبيها زخمي شدند. پس از آن ما دو هفته اعتصاب غذا كرديم و ملاقات هم نرفتيم. خانوادهها آمده بودند. ولي ما نرفتيم. آنها هم ناراحت شدند و سر و صدا كردند كه در زندان چه خبر شده؟ بر سر بچههاي ما چه آمده؟ پس از دو هفته كه به ملاقات ما آمدند ما هم پيراهنهاي خوني در زير لباس پوشيدم و موقع ملاقات خانواده، ما پيراهن را بيرون آوردیم تا لباسها و بدن خوني ما را ببینند. با راهنمائي ما، خانواده زندانيان هم در منزل آيتا... خادمي جمع شده، اعتصاب كردند. مردم هم جمع ميشوند و این سرآغاز يك انقلاب و راهپيمائيهاي زيادي عليه رژيم شاه در اصفهان شد. پس از مدتي مسئولين زندان اعلام كردند كه خواستههاي شما مورد قبول قرار گرفته و بند زندانيان سياسي را جدا كردند.
3. يك بار ديگر توسط آن فرد نفوذي كه به عنوان زندان سياسي به اين زندان آورده بودند، طرح ديگري براي ايجاد درگيري و اغتشاش در زندان از سوي ساواك به اين نيروي نفوذي براي اجرا داده شد و قرار بود كه آقاي پرورش و دوستان ايشان در زندان درگير شوند . لذا اين طرح توسط اين فرد نفوذي به آقاي پرورش داده شد. ولي ايشان با زيركي كه داشتند متوجه توطئه ساواك شدند و به رابط پاسخ منفي دادند.
4. از جمله كارهاي گروه مجاهدين خلق، عضوگيري در زندان و انحراف افكار بچههاي مذهبي زندان بود. يكي از اين افراد بنام عباس محسنزاهد كاشاني(كه الآن هم فراري است)، در زندان اين عضوگيري را انجام ميداد. يك روز يكي از زندانيان مذهبي بنام آقاي حسن عليبيگ كه به جرم پخش اعلاميه به زندان سياسي افتاده بود، با گريه بطور محرمانه به من گفت كه امروز اين آقاي محسنزاده كاشاني با من تماس گرفت و نيم ساعت صحبت از گروه مجاهدين خلق و مسعود رجوي كرد و ميگفت آيتا... خميني نميتواند رهبر گروههاي مبارز و مردم باشد، چون كه در ايران نيست و با مردم تماس ندارد. لذا بايد شما و ديگر مبارزان، از مسعود رجوي كه رهبر مجاهدين خلق است، تبعيت كنيد. من به دوستم گفتم: اين موضوع را با كسي مطرح نكن و ايشان قبول كرد . سپس خودم به سراغ عباس محسنزاده كاشاني رفتم و به او گفتم من جانم را كف دستم گذاشتهام و از مرگ هم نميترسم زيرا بخاطر دفاع از اسلام و ولايتفقيه اينجا آمدهام. چنانچه يك بار ديگر در اين رابطه به بچههاي مذهبي در زندان اين حرف را مطرح كني با من طرفي و جان سالم به در نخواهي برد.
آزادي از زندان
با اوجگيري تظاهرات مردم و متزلزل شدن رژيم شاه و اعلاميههاي پيدرپي حضرت امام و خشم انقلابي مردم كه همه به صحنه آمده بودند، رژيم مجبور شد تمام زندانيان سياسي را در مهر 1357 آزاد كنند.
با پيروزي انقلاب اسلامي به رهبري حضرت امام خميني، من با بقيه دوستان، هسته اوليه كميته انقلاب اسلامي اصفهان را در ساختمان ساواك، به فرماندهي حجتالاسلام حاج احمد سالك راهاندازي كرديم.
تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي
پس از مدتي با حكم و رهنمود حضرت امام سپاه پاسداران تشكيل شد كه ما هم به عضويت سپاه درآمديم. سپس تصميم گرفتيم براي تعيين تكليف كلی براي جايگاه آينده خودمان و فعاليتهاي مجدد سياسي مذهبي، خدمت حضرت امام برویم.
به امام عرض كرديم كه ما قبل از پيروزي انقلاب با نمايندگان شما در ارتباط بوديم و فعاليتهائي داشتيم. در حال حاضر چه دستوري ميفرمايید. امام فرمودند: يا برويد در سپاه يا جهاد سازندگي و فعاليت نمائيد كه ما هم لبيكگويان وارد سپاه پاسداران شديم و براي حفظ و حراست از انقلاب و اسلام همچون گذشته با پيروي از ولايتفقيه راه شهدا را ادامه ميدهيم.