کودک که
بودیم، دل خوشی داشتیم به عکس سیاه و سفیدی که گوشه تاقچه خانه مادربزرگ بود.
دو عکس
سیاه و سفید که چهره دو نوجوان را در خود جای داده بود. دو نوجوانی که هنوز مویی در
صورتهایشان نروییده بود. یکی با صورتی کشیده و دیگری با صورتی گرد.
شهید محسن پیروان
عکس این دو پسرخاله[1] در دو تاقچه، یکی این طرف و دیگری آن طرف
اتاق. میان این دو تاقچه، تاقچه دیگری بود که عکس سیاه و سفیدی از امام روی دیوارش
نصب شده بود. اتاقی با سقفی هلالی، شبیه مسجدها.
شهید مجید بارونی
به یاد دارم آن سالها وقتی به پانزده خرداد نزدیک میشدیم، مادربزرگ
آماده میشد. ما هم از یکی دو روز قبل آن جا میرفتیم.
داییها چارچوبی را میآوردند و پس از این که موردهایی که معمولاً
از سیدحسین میچیدند را دورتادورش میزدند به همراه چندین گل رنگ و وارنگ، عکس سیاه
سفید برادرشان را در میان آن قرار میدادند؛ و ظهر پانزده خرداد آماده میشدیم
تا به همراه عکس در مراسم یادبود شهدا شرکت کنیم.
قبری که هجده سال تنها نمادی بود از نوجوانی که کودکی و نوجوانی و
جوانی را در قاب عکسش و درخت توتی که در آخرین برگشتنش در حیاط خانه کاشته بود.
درخت توتی با توتهای قرمز. که چه کتکهای شیرینی از دست ناظم مدرسه
خوردیم وقتی صبحهای شنبه بعد از عید نوروز، مدرسه میرفتیم. دلیل کتکهایی که با
شلنگ عایدمان میشد تنها این بود که دستهایمان هنوز رنگ توت داشت چون روز قبلش از
صبح تا شب بالای درخت توت یا بازی میکردیم یا توت میخوردیم یا توت میچیدیم.
و ایام گذشت...
این خاطرات کودکیمان از داییمان. دایی که هیچوقت ندیدیمش. اما
همیشه عکسش را دیدیم. و شاید یاد گرفتیم عکسش هم عمل کنیم.
حالا در کوچههای تاریخ دنبال دایی شهیدم میگردم.
وقتی از کودکی عکسش را بر دیوار مسجد شیخ میدیدم، غرورم باد میکرد
و به رفقا نشانش میدادم که بله این دایی من است.
و حالا چند ماهی میشود که جای عکسهایشان، گچ سفیدی نشسته است تا
همان نقاشی صورت او و دوستان دیگرش که توسط دوستی دیگر از جنس خودشان بر دیوار
مسجد کشیده بود دیگر نباشد. دیگر نباشد تا من با دیدنش غرورم باد کند. تا نباشد که
یک وقت کسی نگوید اینها از اهالی همین شهر بودند. از اهالی همین محل...
البته حالا 18 سال از روزی که پیکر دایی 18 سالهام که 18 سال بعد
آمد، میگذرد. روزی که بچههای انجمن اسلامی دانشآموزان بنابه وصیتش برایش حجله
بستند. اما این بچهها، دوستان انجمنیاش نبودند. اینها کسانی بودند که شاید هیچ کدامشان
آن دوستان انجمنی داییام را ندیده بودند و هرکدام میراثدار دایی یا عمویی بودند
که مثل داییام شربت شهادت نوشیدند.
و هنوز در کوچهها به دنبال داییام میگردم تا بیشتر بشناسمش.
نوجوانی که در نوجوانی، بسان مردی قد علم میکرد و به جای جنگ و دعوا، کرسی مناظره
و گفتگو را با هم مدرسهایهایی که از دسته و گروه و جریان دیگری بودند برپا کرد؛
و خود به مناظره و گفتگو نشست. و راه را بر انحراف و افراط بست.
میخواستم بیشتر با پسرکی آشنا بشوم، که با دوستانش در حیاط انجمن
اسلامی دانشآموزان کازرون، ورزشهای رزمی را تمرین میکرد و با هم مسابقه رزم در
تقوا میگذاشت.
حالا یکی نیست بگوید اینها اصلاً چه ربطی داشت. اصلاً ورزش رزمی،
کلاس عقیدتی، نقاشی و خط بر در و دیوار انجمن، و ... اینها کلاً چه ربطی با هم
داشتند که آنها در چهاردیواری انجمن اینها را به هم مربوط کردند.
و حالا تنها تکهای کاغذ از او باقی مانده و شاید نوارهای
سخنرانیهایش در مدرسه ابواسحاق.
و در آن تکه کاغذ خطابش را معلمانش قرار میدهد. مینویسم برای آنان
که میخواهند این روزها آماده شوند تا در آزمون استخدامی آموزش و پرورش شرکت کنند:
«شما معلمان راستین انقلاب اسلامی باید با جدیت کار کنید، سعی کنید
طوری جوانان را بسازید تا بتوانند در آینده، دانشگاه ها را پر کنند و نگذارند یک
عده منافق به دانشگاه راه یابند.
سعی کنید بیشتر در راه اسلام کار کنید .
سعی کنید در کارتان کمتر اشتباه شود چون اگر کوچکترین اشتباه
خدای ناکرده از شما سرزند ممکن است عده زیادی از نوجوانان از انقلاب اسلامی زده
شوند.»
«برای دایی شهیدم شهید محسن پیروان»
[1]. شهید محسن پیروان و شهید مجید بارونی