مرثیهای برای کربلای 4/ نامه به دوست همرزمم سید کرامت
حسینی آزاده کربلای 4
شب
تاریک و بیم موج و گردابی چنین حایل
کجا
دانند حال ما، سبک بالان ساحل ها
سید
جان
گفته
بودی از آن شب و بعدش برایم بگو که بر شما چه گذشت؟
آن
شب وقتی گروهان مسلم رستم زاده که تو تفنگدار دسته غریبعلی قائدی بودی به آنطرف
آب رسیده و یا نرسیده بودید،
مرتضی
جاویدی به فرمانده لشکر گفت: از کل گروهان یک و یا دو قایق به آنطرف آب رسیدهاند
و دستور صادر شد گروهان (وحید جهانی آزاد) بعدی وارد شود
شهید
وحید جهانی آزاد
آن
شب پیک گروهان صمد فخار بودم؛ هم به علت ماجراجویی و هم به علت دستور فرمانده دائم
در تردد بودم و این آخرین خبری بود که برای صمد آوردم؛
شهید
عبدالصمد فخار
سید
تو آن شب به آن طرف اروند وحشی رسیده بودی ما اینطرف
منتظر رها شدن!
تا
نزدیکی صبح در صف وارد شدن به اروند بودیم که وقتی دستور رسید، سپیده صبح زده شده
بود و در یک قایق با صمد فخار و سید کاظم دیدهور و دو نفر دیگر وارد آب شده بودیم.
اینک خاموش اروند شدیم و 200 متر قایق را هل دادیم تا جایی بشود در قایق بنشینیم و
به آنطرف برسیم که نشد و برگشتیم.
شهید سید محمدکاظم دیده ور
سید
صبح شده بود و شما درگیر با دشمن و ما درگیر با وجود خودمان!
سید
نمیدانم کی به اسارت دشمن درآمدی، اما ما بازماندگان به اسارت نفس و تن درآمده
بودیم!
دستور
برگشت به سنگرها داده شد تا شب بعد به ادامه عملیات بپردازیم...
سید
عزیز
هنوز
هیچکس نمیدانست چه شده و چه اتفاقی افتاده است.
تا
شب منتظر بودیم که به خط بزنیم؛ که دستور آمد امشب لغو شد تا بعد چه شود...
قرار
شد بعد از نماز مغرب و عشا دعای توسل خوانده شود. آن شب همه بچه ها شدیداً گریه میکردند.
خصوصاً صمد فخار ، ولی من به گوشهای خیره به دنبال سرنوشت دوستان و شما بودم...
سید
جان
من
آن شب گریه نکردم... مات و مبهوت بودم ... که چه شد (هنوز هم بعد از 29 سال در بهت
خویش ماندهام و خنده نکردهام)...
بعد
از دعا صمد به سراغم آمد و گفت تو چه میدانستی؟ تو به کی وصلی؟ تو چرا آن شب آن
سؤال را کردی و همان شد؟
به
خود آمدم و نگاهش کردم...
در
سکوت بودم و حرفم نمیآمد...
همه
خیال کردند قفل کردهام. بله قفل کرده بودم و هنوز هم درگیر آن شبم که چه شد و من
چرا ...؟
دعا
را شهید سید محمدکاظم دیدهور یا سید محمد تقی دیدهور خواند؛ درست یادم نیست.
سید
جان!
با
جوابی او را آرام کردم و گفتم دیگر من آن حسین قدیم نیستم که بدون دلیل کاری
بکنم...
آخر
در دو سه شب قبلش، زمان توجیه عملیات، وقتی مرتضی حرفهایش تمام شد، من سؤالی کردم
که تا چند دقیقه جلسه با سکوت گذشت و با صلواتی جلسه تمام شد و آن شب صمد دعوایم
کرد که چرا این سؤال را کردی و زمانش نبود. چون گفته میشود ترسیدی. گفتم گلولهای
که از طرف دشمن شلیک میشود روی آن ننوشته است که مخصوص فلانی و دقیقاً به آن فرد
اصابت کند و گلوله به آدم شجاع نخورد و به آدم ترسو اصابت کند، همه در گلوله خوردن
مساوی هستیم...
سید
جان!
نمیدانم
شما فردا شبش در آن سرما و در دست دشمن چه حالی داشتید... اما ما تا دو روز در
سنگر منتظر بودیم تا این که خبر داده شد به پادگان برگردید...
سید
عزیز!
ما
را با تویوتا به پادگان امام بردند...
تا
آنوقت نمیدانستیم چه شده است. وقتی وارد پادگان شدیم تازه فهمیدیم چه بلایی
سرمان آمده و چه انفاقی افتاده و چه دوستانی را جا گذاشتهایم... تازه درک کردیم
به چه مصیبت عظمایی گرفتار شدیم...
سید
جان!
یادت هست همیشه دوستان در هر لحظه کنار هم بودند
و به هم عشق میورزیدند و مصافحه ها را دیده بودی!!! اما حالا هیچکس به چهره دیگری
نگاه نمیکرد خجالت میکشیدیم همدیگر را نگاه کنیم همه سرها در گریبان و ناراحت
بود...
سید!
قرار
شد برای شهدا در مسجد گردان مراسمی برپا شود و به من گفتند یادداشتی بنویس تا در
مراسم خوانده شود. سختم بود، اما نوشتم ... متنی که همه وجودم را با خود میبرد...
دیگر خودم نبودم... هر چه داشتم به قلم سپردم و روی کاغذ آوردم ...داغ سنگینی بود
که هنوز هم بر دلم سنگینی میکند و عجب یادداشتی شد وقتی حبیب سیاوش مطلب را میخواند
دریچههای مسجد همراه شانههای بچهها میلرزیدند و سقف نیز در نالیدن با بچهها
همنوایی میکرد...
غوغایی
بپا شد... آن قدر فضا حزنانگیز و ناراحتکننده بود که مرتضی طاقت نیاورد و با
صدای هقهق بلندش از مسجد خارج شد و به دنبالش رضا...
شرایط
مسجد با دیدن این صحنه نالانتر و گریانتر شد...
سید!
دیگر
کسی صورت مرتضی را به وضوح ندید...
آن
شب از گردان فجر، 60 شهید تقدیم کرد. روحشان شاد و یادشان گرامی...
و
جمله آخر سید!
این
روزها ما اجازه نداریم در یادبودهای کربلای چهار شرکت کنیم!
*حسین پیروان: بازمانده کربلای 4