|
من مردي را ميشناسم
كه در باغچهي چشمهايش
مهرباني ميكاشت
و ابر دستهايش
لطافت خواب را داشت
***
مردي
كه به ديوار تكيه نميزد
و روي خاك مينشست
و قرص نانش را
با مشت ميشكست
و در كنار سفره چاشت
سهم خود را
با خورشيد تقسيم ميكرد
***
مردي
كه شنبه را نميدانست
يكشنبه را نميدانست
...........
آدينه را نميدانست
ليك
آئينه را ميدانست
و آئينه را
چون چمن سبزي
كه در آن مينگريست
كه در آن ميخواند
كه در آن ميخوابيد
دوست ميداشت
و در آن ميتابيد
***
مردي
كه با نگاهش
همه دشت آسمان را چريد
و اين تنهاي بسته را
برهوتي پر وحشت ديد
***
مردي
كه چون ملك جمشيد
شمشير ميكشيد
و چون ملك محمود
پشت قويترين گردان را
به خاك ميماليد
و از دهانش گل ميريخت
وقتي كه ميخنديد
***
مردي
كه چشمهها را به خانه دعوت كرد
و براي چشمهها آواز خواند
كه بند بند آوازش
ماهئي شد در آب
و ماهيان با او آواز خواندند
و خانهاش
از عطر و زمزمه رويش گياه
پر شد
و با هر گياه پروانهاي بود
و پروانهها با او آواز خواندند
و پرياني كه در قاب پنجرههاي خانهاش
نشسته بودند
با او آواز خواندند
***
مردي
كه به زيارت رفت
تا نارنج گنبدها را بچلاند
و گلدستههاي ملتمس مفلوك را
كه از شرم ناتواني
در هاله بشارت پنهان بودند
عريان سازد
***
من مردي را ميشناسم
كه ابر ساكن را
در سفر بهار خواند
و جنگلهاي سوخته را
سهمي داد
و مزارع را
سهمي داد
تا رود بيآب
آواز گمشده خود را بازيافت
و بيشه متروك
به پيشواز مسافران تازه شتافت
***
مردي
كه سمجات كوچه بنبست را شكست
و دست پنجرهها را فشرد
تا ورد آشنائي را
از سر گيرند
***
مردي
كه چراغ آشتي آويخت
تا كوچهها را
بر رهگذار مست شبانه
هموار سازد
***
من مردي را ميشناسم
كه طلسم قلعه تنهائي را
شكست
و زندانيان را
هديه وصلت داد
و واژههاي قفل و خنجر و زنجير را
در مقطع قصيده شب آورد
و خوشههاي شعله خورشيد را
در جام ترد بادهكشان افشرد
***
مردي
كه سرزمين خواب دختركان را
سرداري فاتح بود
دختراني كه نام او را
بر قلب خود خالكوبي كرده بودند
و در رؤيايي كه ـ او ـ بود
بلوغ نورس خود را
تسكين ميدادند
***
من مردي را ميشناسم
كه بر بازوانش
فريادي جاري بود
و انگشتانش
ميدرخشيد
***
مردي
كه بر صليب
ـ بودن ـ را
گزيد
و شوكران تجربه را نوشيد
و اين كلمه را كه ميرفت
قالب تهي كند از خجلت
جان بخشيد
و روزي
كه او را
در «جل جتا»
بالا ميكشيدند
صليب را به دوش نپذيرفت
و «يهودا» را تف كرد
و عاقبت
چون شطي مغرور
به خليج پيوست
نه چون قطرهاي
كه شرمگين پهنه دريا باشد
***
و ديدم
كه ماهيان
به يمن اين حلول مقدس
كنار ساحل مبهوت را
پر از ستاره دريائي
كردند
پر از ستاره دريائي
پر.. از.. سـ تا ر ه در يائي..
اسفند 45