|
لب تهي از خنده، دل پر درد
تا ندانند از چه ميسوزم
در فرو بستم، دريغا غم
شد چراغ مجلس افروزم
پاره پاره رشتههاي اشك
سينهريز لحظههايم گشت
عقدهها در سينهام جوشيد
دردم اما بر زبان نگذشت
دشت غم را آهوئي مانم
زخمدار و لنگ و بيهمپا
بياميد و خسته و تنها
ميروم در خلوت صحرا
***
كاشكي با كس نبودي بخت
گر نصيب اينست و بخت اينست
تلخ، تلخ آنسان كه پنداري
شوكران باغ نفرين است
***
عاقبت ترسم كه بشكافد
سينه پر دردم از اندوه
خود چه پنداري مرا اي غم
شوربختي سوتهدل،
يا كوه؟
مهر 37