پایگاه خبری کازرون نیوز | kazeroonnema.ir

کد خبر: ۱۵۷۳
تاریخ انتشار: ۱۰ دی ۱۳۸۷ - ۱۸:۳۹
نگاهي به شعر عاشورایی
کربلا عصاره بهشت است و عاشورا آبروي عشق. اگر کربلا نبود هيچ گلي از زمين نمي روييد و مشام هيچ انسان آزاده اي حقيقت را استشمام نمي کرد. اگر کربلا نبود عاشورا نبود و اگر عاشورا نبود امروز عشق بر سر هر کوي و برزني بيگاري مي کرد. حسين آمد و عشق را آبرو بخشيد و عباس با دستان بريده و لبان خشکيده با مشکي زخمي عشق را سيراب کرد تا حرف و حديثي باقي نماند؛

مهدي تقي نژاد: کربلا عصاره بهشت است و عاشورا آبروي عشق. اگر کربلا نبود هيچ گلي از زمين نمي روييد و مشام هيچ انسان آزاده اي حقيقت را استشمام نمي کرد. اگر کربلا نبود عاشورا نبود و اگر عاشورا نبود امروز عشق بر سر هر کوي و برزني بيگاري مي کرد.

حسين آمد و عشق را آبرو بخشيد و عباس با دستان بريده و لبان خشکيده با مشکي زخمي عشق را سيراب کرد تا حرف و حديثي باقي نماند؛ زينب عشق را تداوم بخشيد و آن را در گستره زمين و آسمان منتشر کرد تا از آن پس تمام عاشقان وامدار حماسه عاشورا باشند.

کربلا قبله الهام عاشقان شد و عاشورا ميعادگاهي براي آنان که مي خواهند نماز عشق را در محرابي به بلنداي تاريخ بپا دارند.

از آن روز زندگي معنا يافت که حسين (ع) بر کتيبه دل ها نقش بست و عاشورا- اين راز نهفته- مضمون تمام ناگفته ها شد.

  

محسن احمدی

 

ای پاره های زخم فراوان پيکرت

 

ما را ببر به مشرق آيينه گسترت

 

خون از نگاه تشنه گل شعله می کشد

 

داغ است بی قراری گل های پرپرت

 

با من بگو چگونه در آن برزخ کبود

 

ديدند زينبی و نکردند باورت

 

من از گلوی رود شنيدم که آفتاب

 

می سوزد از خجالت دست برادرت

 

يک کوفه می دوم، به صدايت نمی رسم

 

يعنی شکسته اند دو بال کبوترت

 

ما را ببخش ما که در آن جا نبوده ايم

 

ای امتداد زخم به پهلوی مادرت

 

 

 

مينا اروجلو

 

علم در علم واژه سبز و سياه

 

کلامم شکسته ست در موج آه

 

مزامير، در سينه، غمناله ها

 

تن نوحه از نيزه غم تباه

 

غزل، خيمه باران آوارگی

 

يتيم دوبيتی بی سرپناه!

 

همه مثنوی های دلخون شده

 

شب و روز در سوگ خورشيد و ماه

 

شريعه شريعه زمين تشنه تر

 

محرم محرم زمان در گواه

 

از اين پس زمان، وقت ظهر دهم

 

تمام زمين گودی قتلگاه

 

 

 

وحيد اميری

 

او غربت آفتاب را حس می کرد

 

در حادثه التهاب را حس می کرد

 

بی تابی کودکانش آتش می زد

 

وقتی خنکای آب را حس می کرد

 

 

 

قيصر امين پور

 

خوشا از دل نم اشکی فشاندن

 

به آبی آتش دل را نشاندن

 

خوشا زان عشقبازان ياد کردن

 

زبان را زخمه فرياد کردن

 

خوشا از نی خوشا از سر سرودن

 

خوشا نی نامه ای ديگر سرودن

 

نوای نی نوايی آتشين است

 

بگو از سر بگيرد، دلنشين است

 

نوای نی نوای بی نوايی ست

 

هوای ناله هايش نينوايی ست

 

نوای نی دوای هر دل تنگ

 

شفای خواب گل بيماری سنگ

 

قلم تصوير جانکاهی ست از نی

 

علم، تمثيل کوتاهی ست از نی

 

خدا چون دست بر لوح و قلم زد

 

سر او را به خط نی رقم زد

 

دل نی ناله ها دارد از آن روز

 

از آن روز است نی را ناله پرسوز

 

چه رفت آن روز در انديشه نی

 

که اين سان شد پريشان بيشه نی؟

 

سری سرمست شور و بی قراری

 

چو مجنون در هوای نی سواری

 

پر از عشق نيستان سينه او

 

غم غربت غم ديرينه او

 

غم نی بند بند پيکر اوست

 

هوای آن نيستان در سر اوست

 

دلش را با غريبی آشنايی ست

 

به هم اعضای او وصل از جدايی ست

 

سرش بر نی، تنش در قعر گودال

 

ادب را گه الف گرديد، گه دال

 

ره نی پيچ و خم بسيار دارد

 

نوايش زير و بم بسيار دارد

 

سری بر نيزه ای منزل به منزل

 

به همراهش هزاران کاروان دل

 

چگونه پا ز گل بردارد اشتر

 

که با خود باری از سر دارد اشتر؟

 

گران باری به محمل بود بر نی

 

نه از سر، باری از دل بود بر نی

 

چو از جان پيش پای عشق سر داد

 

 سرش بر نی، نوای عشق سر داد

 

به روی نيزه و شيرين زبانی!

 

عجب نبود ز نی شکر فشانی

 

اگر نی پرده ای ديگر بخواند

 

نيستان را به آتش می کشاند

 

سزد گر چشم ها در خون نشيند

 

چو دريا را به روی نيزه بيند

 

شگفتا بی سر و سامانی عشق

 

به روی نيزه سرگردانی عشق

 

ز دست عشق عالم در هياهوست

 

تمام فتنه ها زير سر اوست

 

 

 

ساعد باقری

 

غريب و گردآلود

 

دلم مسافر بود ...

 

...........

 

شبی که شانه شهر نجيب زخمی شد

 

و ثقل آتش و آوار را تحمل کرد

 

دل، اين مسافر خسته

 

کنار مرقد شش گوشه ای تأمل کرد

 

*

 

ببين که غربت يک شهر با من است امشب

 

دمادم آتش سنگين اگرچه می بارد

 

.........

 

ولی چه غم ما را؟

 

که عاشقيم و مجازات عشق سنگين است

 

در آن شبی که چراغ خموش خيمه تو

 

مجال رفتن داد

 

به خيمه گاه تو مانديم، جرم ما اين است

 

 

 

سعيد بيابانکی

 

شن بود و باد، قافله بود و غبار بود

 

آن سوی دشت، حادثه چشم انتظار بود

 

فرصت نداشت جامه نيلی به تن کند

 

خورشيد سر برهنه لب کوهسار بود

 

گويی به پيشواز نزول فرشته ها

 

صحرا پر از ستاره دنباله دار بود

 

می سوخت در کوير، عطشناک و روزه دار

 

نخلی که از رسول خدا يادگار بود

 

نخلی که از ميان هزاران هزار فصل

 

شيواترين مقدمه نوبهار بود

 

شن بود و باد، نخل شقايق تبار عشق

 

تنديس واژگون شده ای در غبار بود

 

می آمد از غبار، غم آلود و شرمسار

 

آشفته يال و شيهه زن و بی قرار بود

 

 

 

ضياء الدين ترابی

 

از عشق و خون

 

بال فرشته بود

 

         که می ريخت بر زمين

 

وقتی که آفتاب

 

   فرود آمد

 

بر ساحل فرات

 

        به ميقات

 

 

 

مهدی تقی نژاد

 

نام تو بر کتيبه پيکار مانده است

 

در لابه لای اين همه نيزار مانده است

 

اينجا تمام پنجره ها  با حضور تو

 

فرياد می زنند که سردار مانده است

 

از آن طرف تلاطم يک مشت بوف کور

 

در ازدحام نکبت و ادبار مانده است

 

اينجا چه حکمتی ست که اين مشک تشنه نيز

 

در انتظار يک لب تب دار مانده است

 

نام تو در تمامی تاريخ روزگار

 

اسطوره هميشه علمدار مانده است

 

آنجا سری به روی دلی آب می شود

 

آرام باش لحظه ديدار مانده است

 

 

 

مهری جهانگير

 

بشکن حريم حرمت شب های ناب را

 

خورشيد تا هميشه برافکن نقاب را

 

بگشای رو به آينه ای روشن و زلال

 

اين چشم های خسته و لبريز خواب را

 

تنها منم نگاه تو را آه می کشم

 

جز اين سبوی تشنه که می داند آب را

 

تا کی مگر به ساحل آرامشی رسم

 

 عمری چو موج می دوم اين اضطراب را

 

ميلاد سرخ حادثه را گريه می کنم

 

وقتی غروب بدرقه کرد آفتاب را

 

 

 

سيد حسن حسينی

 

به گونه ماه

 

نامت زبانزد آسمان ها بود

 

و پيمان برادری ات

 

          با جبل نور

 

چون آيه های جهاد

 

                      محکم

 

تو آن راز رشيدی

 

که روزی فرات

 

            بر لبت آورد

 

و ساعتی بعد

 

در باران متواتر پولاد

 

بريده بريده

 

            افشا شدی

 

و باد

 

     تو را با مشام خيمه گاه

 

            در ميان نهاد

 

و انتظار در بهت کودکانه حرم

 

                   طولانی شد

 

تو آن راز رشيدی

 

که روزی فرات

 

            بر لبت آورد

 

و کنار درک تو

 

               کوه از کمر شکست 

 

 

 

سيد مهدی حسينی

 

آسمان، مات و مبهوت مانده ست در سکوت مه آلود صحرا

 

يک بيابان عطش گشته جاری، پای ديوار ترديد دريا

 

غوطه ور مانده در حيرت دشت، پيکر مردی از نسل توفان

 

مردی از توده خون و آتش، مردی از تيره روشنی ها

 

کربلا، غوطه ور در غم اوست، او که نبض بلوغ زمانه ست

 

غربت ساقی تشنگان است، آن چه در دست جاری ست هرجا

 

هفت پشت عطش سخت لرزيد، آسمان ابرها را فرو ريخت

 

شانه های زمين را تکان داد، هق هق گريه تلخ سقا

 

آه! ای غربت بی نهايت، آه ای خواهش بی اجابت

 

زخم های بيابان شکفته ست، دشت در دشت، صحرا به صحرا

 

شرمسار لبانت فرات است، بر دل آب افتاده آتش

 

کرده دريا به روی نگاهت، باز آغوش گرم تمنا

 

در دل اندوه! اندوه! اندوه! درد، انبوه، انبوه، انبوه

 

عشق، بشکوه، بشکوه، بشکوه، که نبرده ست از ياد ما را

 

 

 

حسين دارند

 

يک علم بی صاحب افتاده ست چشمش اما رو به صحراهاست

 

گفت اينک می رسد مردی، کاين علم بر دوش او زيباست

 

شانه های حيرتش لرزيد، اشک خود را در علم پيچيد

 

گفت -با خود- کيست او کاينجا نيست اما مثل ما با ماست

 

آسمان دستی تکان می داد، ماه چيزی را نشان می داد

 

ناگهان فرياد زد: ای عشق گرد مردی از کران پيداست

 

گفت: می آيد ولی بی سر برنشسته آهنين پيکر

 

گفت: آری کار عشق است اين او سرش از پيش تر اينجاست

 

گفت: در چشمم نه يک مرد است، آسمان انگار گل کرده ست

 

کهکشان در کهکشان موج است مثل خورشيد آسمان پيماست

 

وقتی آمد عطر گندم داشت، کوفه کوفه زخم مردم داشت

 

عشق زير لب به سرخی گفت: آری آری او حبيب ماست

 

شيهه اسبی ترنم شد در غباری ناگهان گم شد

 

يک صدا از پشت سر می گفت: «گرد او آيينه فرداست»

 

 

 

فاطمه سالاروند

 

چشمی گشوديم و ديديم، خورشيدمان سر بريده ست

 

 بی رحم دستی از اين باغ، يک دامن آلاله چيده ست

 

 شيون کن ای دل! دل من! وقتی در اين خاک تشنه

 

اين سو سپيدار زخمی، آن سو صنوبر خميده ست

 

آه ای علمدار برگرد! بی تو در اين خيمه زرد

 

يک حسرت سرخ، يک درد، در سينه ام قد کشيده ست

 

وقتی که از عشق خواندی، با حنجر پاره پاره

 

ديگر چه جای رباعی؟ ديگر چه جای قصيده ست؟

 

آن سر که بر نيزه ها بود، بر بام تاريخ می گفت:

 

پايان اين فصل خونين، آغاز صبح سپيده ست

 

 

 

خليل شفيعی

 

عباس يعنی تا شهادت يکه تازی

 

عباس يعنی عشق يعنی پاکبازی

 

عباس يعنی با شهيدان همنوازی

 

عباس يعنی يک نيستان تکنوازی

 

عباس يعنی رنگ سرخ پرچم عشق

 

يعنی مسير سبز پر پيچ و خم عشق

 

جوشيدن بحر فنا معنای عباس

 

لب تشنه رفتن تا خدا معنای عباس

 

صدچاک رفتن تا حريم کبريايی

 

صد پاره گشتن در طريق آشنايی

 

بی دست با شاه شهيدان دست دادن

 

بی سر به راه عشق و ايمان سر نهادن

 

بی چشم ديدن چهره رويايی يار

 

جاری شدن در ديده دريايی يار

 

بی لب نهادن لب به جام باده عشق

 

بی کام نوشيدن تمام باده عشق

 

اين است مفهوم بلند نام عباس

 

در ساحل بی ساحل آرام عباس

 

يک مشک آب سرد و دريايی طراوت

 

يک بارقه از حق و خورشيدی حرارت

 

وقتی که اقيانوس را در مشک می ريخت

 

از چشمه چشمان دريا اشک می ريخت

 

در آرزوی نوش يک جرعه از آن لب

 

جان فرات تشنه، آتش بود از تب

 

خون علی عباس را تقرير می کرد

 

آيات سرخ عشق را تفسير می کرد

 

وقتی ز فرط تشنگی آلاله می سوخت

 

گل های زهرا از لهيب ناله می سوخت

 

می سوخت در چنگال شب باغ ستاره

 

می سوخت جانش در تف داغ ستاره

 

آمد به سوی خيمه اقيانوس بر دوش

 

آمد ندای خون حق را حلقه بر گوش

 

عباس بود و ياری خون خدا بود

 

در چلچراغ چشم او محشر بپا بود

 

عباس بود و لشکر شب در مقابل

 

عباس بود و مجمر خورشيد در دل

 

وقتی که قامت پيش خورشيد آب می کرد

 

طفل حزين عشق را سيراب می کرد

 

وقتی که دست دست حق از دست می رفت

 

تا خلوت ساقی کوثر مست می رفت

 

پايان او آغاز قاموس وفا بود

 

پايان او آغاز عشق مصطفی بود

 

با گام های شور آهنگی دگر داشت

 

بر چهره شب رنگ رخسار سحر زد

 

عباس يعنی يک نيستان تکنوازی

 

هفتاد و دو آهنگ حق را همنوازی

 

 

 

حميدرضا شکارسری

 

نيمی از فواره پرواز است

 

نيمی فرود

 

چشم های جهان

 

به شگفت خيره مانده است

 

              تا ابد

 

                که سرانجام نيمه دوست کجاست

 

 

 

بهمن صالحی

 

بر زمين کوبيد سم اما سوارش برنخاست

 

شيهه زد ليکن امير کارزارش برنخاست

 

شعله ور شد در جنون خشم و بهت خود ولی

 

راکبش آن مهربان، آن غمگسارش برنخاست

 

پيکرش شد جنگلی از شاخسار نيزه آه!

 

جز گل زخم دمادم از بهارش برنخاست

 

لحظه ای آسود در خواب چمنزار بهشت

 

کرکس درد از تن گلگون خارش برنخاست

 

مثل يک ابر سپيد اما سترون در افق

 

هيچ جز آهی ز جان دردبارش برنخاست

 

جوی رگ هايش تهی چون گشت زير پای مرد

 

زانوان خم کرد و ديگر از کنارش برنخاست

 

 

 

قادر طهماسبی

 

سر نی در نينوا می ماند اگر زينب نبود

 

کربلا در کربلا می ماند اگر زينب نبود

 

چهره سرخ حقيقت بعد از آن توفان رنگ

 

پشت ابری از ريا می ماند اگر زينب نبود

 

چشمه فرياد مظلوميت لب تشنگان

 

در کوير تفته جا می ماند اگر زينب نبود

 

زخمه زخمی ترين فرياد در چنگ سکوت

 

از طراز نغمه وا می ماند اگر زينب نبود

 

در طلوع داغ اصغر، استخوان اشک سرخ

 

در گلوی چشم ها می ماند اگر زينب نبود

 

ذوالجناح دادخواهی، بی سوار و بی لگام

 

در بيابان ها رها می ماند اگر زينب نبود

 

در عبور از بستر تاريخ، سيل انقلاب

 

پشت کوه فتنه ها می ماند اگر زينب نبود

 

 

 

پرويز عباسی داکانی

 

باز محرم شد و گل جوش کرد

 

آينه را آه سيه پوش کرد

 

فصل گل آجين شدن ناله شد

 

فصل جنون جوشی آلاله شد

 

آگهی آتش و خون می زنند

 

جارچيان، طبل جنون می زنند

 

دشت پر از بوی خطر، بوی مرگ

 

ماه روان تا به فراسوی مرگ

 

می گذرد اسب عنان بر عنان

 

بغضی در حنجره آسمان

 

اسب گذر می کند از آب ها

 

ياس، عطش سوخته در خواب ها

 

رود، بلوغ ادب آورده است

 

نعش کسی را به لب آورده است

 

آب نفهميد غم ياس را

 

تشنگی حضرت عباس را

 

ای گل زخمی ز تن کيستی

 

لاله خونين کفن کيستی

 

آب به تنهايی تو اشک ريخت

 

خون دلت بود که از مشک ريخت

 

اشک تو عطشانی يک ژاله بود

 

جسم تو تبدارترين لاله بود

 

تا به ابد اشک فشانده ست آب

 

تشنه لب های تو مانده ست آب

 

معنی فرياد، سکوت تو بود

 

لاله، سلام ملکوت تو بود

 

آينه بودند، درختان تو را

 

سبز سرودند درختان تو را

 

عشق معمای تو بود و خدا

 

نسبت زيبای تو بود و خدا

 

فاصله ای بين خدا و تو نيست

 

هيچ کسی عين خدا و تو نيست

 

باز به فرياد سکوتی بساز

 

از کلمات ملکوتی بساز

 

صافی دل آينه نيت است

 

حنجره ات صبح صميميت است

 

آينه ها، لال جمال تواند

 

محو عطش های زلال تواند

 

بی تو زمين، آتش و دود آمده

 

آه تو، آغاز وجود آمده

 

جامه زده عشق ز سوگت به نيل

 

سوخته داغ تو پر جبرييل

 

جاده ز گامت به يقين می رسيد

 

خمس تن تو به زمين می رسيد

 

خيمه و آب و نفس و دود، سرخ

 

ابر و زمين و عطش و رود، سرخ   

 

بغض تو در حنجره بلبل است

 

تا به ابد داغ تو سهم گل است

 

حنجره ات مزرعه ناله هاست

 

داغ تو آتشکده لاله هاست

 

 

 

مصطفی علی پور

 

تشنه تر از فرات، آبی نيست

 

و روشن تر از خون

 

                  آفتابی

 

بوی سکه

 

بوی بيعت

 

پرندگان را نيز مسموم می کند

 

و خاکی که خاکستر است

 

به گياهان مجال بارور شدن نمی دهد

 

زمين

 

ميدان کوچکی ست

 

که آتش شقايق ها و آينه ها

 

                      برافروخته است

 

و ميدان

 

به قهرمان به خاک افتاده ای می ماند

 

که چون برمی خيزد

 

آسمان

 

زمين اوست

 

و پيشانی اش قرآنی گشوده است

 

و ميدان اينک

 

نه سنگ است نه خاک

 

جويباری ست

 

جاری ست

 

و خليفه ها

 

هماره آب را بر مسافران می بندند.

 

 

 

علی رضا فولادی

 

ذوالجناح آمد و آيينه زخم است تنش

 

هرچه آيينه به قربان چنين آمدنش

 

اين زبان بسته چه ديده ست که در ظهر عطش

 

چشمه در چشمه سرشک است زبان سخنش

 

بی سوار از سفر کرب و بلا آمده است

 

مثل باغی که به تاراج رود ياسمنش

 

وای ای وای به خونی که حنايی شده است

 

جا به جای بدنش يال شکن در شکنش

 

با سکوتی به بلندای هزاران فرياد

 

نوحه می خواند و بانوی حرم سينه زنش

 

 

 

سيد محمد ضياء قاسمی

 

جنون گل می نمايد تا بمانی شعله ور در خون

 

گلستانی بگردی در جهانی شعله ور در خون

 

زمين و آسمان تا حال می لرزند از آن روز

 

که برپا کرده ای آتشفشانی شعله ور در خون

 

تو نوحی می بری هر روز هفتاد و دو دريا را

 

به سمت عاشقی با بادبانی شعله ور در خون

 

دو بال سرخ افتادند از ماه و تو می ديدی

 

که می رفتند سوی آسمانی شعله ور در خون

 

صدايت بوی باران داشت تا خواند آيه گل را

 

سرت بالای نی چون کهکشانی شعله ور در خون

 

و قبله در نگاه تيغ جاری شد که با حلقت

 

نماز آخرينت را بخوانی شعله ور در خون

 

دلت را ريختی ای مرد، در حلقوم آهن ها

 

غزل خواندی در آتش، با زبانی شعله ور در خون

 

 

 

سيد فضل الله قدسی

 

بر لب دريا لب دريادلان خشکيده است

 

از عطش دل ها کباب است و زبان خشکيده است

 

کربلا بستان عشق است و شهامت ای دريغ

 

کز سموم تشنگی اين بوستان خشکيده است

 

سوز بی آبی اثر کرده ست بر اهل حرم

 

هر طرف بينی لب پير و جوان خشکيده است

 

آه از مهمان نوازانی که در دشت بلا

 

ميزبان سيراب و کام ميهمان خشکيده است

 

دامن مادر چو دريا اصغرش چون ماهی است

 

کام ماهی بر لب آب روان خشکيده است

 

نازم اين همت که عباس آيد از دريا ولی

 

آب بر دوش است و لب ها همچنان خشکيده است

 

گر ندارد اشک تا آبی به لب هايش زند

 

چشمه چشم رباب از سوز جان خشکيده است

 

 

 

علی رضا قزوه

 

نخستين کس که در مدح تو شعری گفت آدم بود

 

شروع عشق و آغاز غزل شايد همان دم بود

 

نخستين اتفاق تلخ تر از تلخ در تاريخ

 

که پشت عرش را خم کرد يک ظهر محرم بود

 

مدينه نه که حتی مکه ديگر جای امنی نيست

 

تمام کربلا و کوفه غرق ابن ملجم بود

 

فتاد از پا کنار رود در آن ظهر دردآلود

 

کسی که عطر نامش آبروی آب زمزم بود

 

اگر در کربلا توفان نمی شد کس نمی فهميد

 

چرا يک عمر پشت ذوالفقار مرتضی خم بود

 

 

 

عبدالجبار کاکايی

 

باز هم پژواک گام کيست اين؟

 

بر علم ها موج نام کيست اين؟

 

عقل ها مست جنون کيستند؟

 

عشق ها گريان خون کيستند؟

 

بر علم ها پاره های دل چراست؟

 

موج نام يا ابافاضل چراست؟

 

کوچه ها  از دسته ها يک دست شد

 

باد از بوی علم ها مست شد

 

دف زنان رقصان و واويلا کنان

 

نرم نرمک بند گيسو واکنان

 

جانشان خم های پر خون آمده

 

موی شان رگ های بيرون آمده

 

بی خبر از بندها پيوندها

 

دور اندازند، گيسو بندها

 

بی خبر از عقل های خانگی

 

عشق می ورزند با ديوانگی

 

تکيه بر بوی شهادت بوی خون

 

موج گيسو، موج رگ، موج جنون

 

يک طرف بوی علم ها می وزد

 

يک طرف توفان غم ها می وزد

 

باز هم پژواک گام کيست اين؟

 

بر علم ها موج نام کيست اين؟

 

 

 

محمدرضا محمدی نيکو

 

ای که پيچيد شبی در دل اين کوچه صدايت

 

يک جهان پنجره بيدار شد از بانگ رهايت

 

تا قيامت همه جا محشر کبرای تو برپاست

 

ای شب تار عدم شام غريبان عزايت

 

عطش و آتش و تنهايی و شمشير و شهادت

 

خبری مختصر از خاطره کرب و بلايت

 

همرهانت صفی از آينه بودند  و خوش آن روز

 

که درخشيد خدا در همه آينه هايت

 

کاش بوديم و سر و ديده و دستی چو ابوالفضل

 

می فشانديم سبک تر ز کفی آب به پايت

 

از فراسوی ازل تا ابد ای حلق بريده

 

می رود دايره در دايره پژواک صدايت

 

 

 

نصرالله مردانی

 

به طاق آسمان امشب گل اختر نمی تابد

 

بنات النعش اکبر بر سر اصغر نمی تابد

 

به شام کربلا افتاده در دريای شب، ماهی

 

که هرگز آفتابی اين چنين ديگر نمی تابد

 

به دنبال کدامين پيکر صد پاره می گردد

 

که از گودال خون، خورشيد بی سر بر نمی تابد

 

به پهنای فلک بعد از تو ای ماه بنی هاشم

 

چراغ مهر ديگر،  تا قيامت بر نمی تابد

 

فرات مهربانی، تشنه لب های عطشانت

 

تو آن دريای ايثاری که در باور نمی تابد

 

کنار شط خون، دستی و مشکی پاره می گويد:

 

که عباس دلاور از برادر سر نمی تابد

 

علمداری که بر دوشش علم بی دست می ماند

 

عطش، اشکی به رخسارش ز چشم تر نمی تابد

 

ز خاک تيره، هفتاد و دو کوکب، آسمانی شد

 

که بر بام جهان نوری از اين برتر نمی تابد

 

 

 

رضا معتمد

 

پوشيد سرباز کوچک قنداقه يعنی کفن را

 

پيمود ياس سپيدی راه شقايق شدن را

 

ناليد يعنی مرا هم در کاروانت نصيبی ست

 

يعنی که در پيشگاهت آورده ام جان و تن را

 

بگذار تا روی دستت قدری عطش را بگريم

 

بگذار تا خون ببارد بر پيکرم پيرهن را

 

قدری بنوشان مرا از اشک غريبانه خويش

 

تا حس کنم در نگاهت لب تشنه پرپر زدن را

 

تا چند اينجا بمانم وقتی در اين ظهر غربت

 

می بينی افتاده بر خاک، ياران شمشيرزن را

 

يک سينه داری پر از داغ، دست تو بگذارد ای کاش

 

بر شانه کوچک من اين داغ قامت شکن را

 

ناگاه در دست مولا يک چشمه جوشيد از خون

 

بوسيد تيری گلوی آن شاخه نسترن را

 

گهواره خالی خدايا تنها دلی ماند و داغی

 

داغی که از من گرفته ست پروای دل سوختن را

 

 

 

علی معلم دامغانی

 

روزی که در جام شفق مل کرد خورشيد

 

بر خشک چوب نيزه ها گل کرد خورشيد

 

شيد و شفق را چون صدف در آب ديدم

 

خورشيد را بر نيزه گويی خواب ديدم

 

خورشيد را بر نيزه؟ آری اينچنين است

 

خورشيد را بر نيزه ديدن سهمگين است

 

بر صخره از سيب زنخ برمی توان ديد

 

خورشيد را بر نيزه کمتر می توان ديد

 

در جام من می پيش تر کن ساقی امشب

 

با من مدارا بيشتر کن ساقی امشب

 

بر آبخورد آخر، مقدم تشنگانند

 

می ده حريفانم صبوری می توانند

 

اين تازه رويان کهنه رندان زمينند

 

با ناشکيبايان صبوری را قرينند

 

من صحبت شب تا سحوری کی توانم

 

من زخم دارم من صبوری کی توانم

 

تسکين ظلمت شهر کوران را مبارک

 

ساقی سلامت اين صبوران را مبارک

 

من زخم های کهنه دارم بی شکيبم

 

من گرچه اينجا آشيان دارم غريبم

 

من با صبوری کينه ديرينه دارم

 

من زخم داغ آدم اندر سينه دارم

 

من زخم دار تيغ قابيلم برادر

 

ميراث خوار رنج هابيلم برادر

 

يوسف مرا فرزند مادر بود در چاه

 

يحيی! مرا يحيی برادر بود در چاه

 

از نيل با موسی بيابان گرد بودم

 

بر دار با عيسی شريک درد بودم

 

من با محمد از يتيمی عهد کردم

 

با عاشقی ميثاق خون در مهد کردم

 

بر ثور شب با عنکبوتان می تنيدم

 

در چاه کوفه وای حيدر می شنيدم

 

بر ريگ صحرا با اباذر پويه کردم

 

عماروش چون ابر و دريا مويه کردم

 

تاوان مستی همچو اشتر باز راندم

 

با ميثم از معراج دار آواز خواندم

 

من تلخی صبر خدا در جام دارم

 

صفرای رنج مجتبی در کام دارم

 

من زخم خوردم، صبر کردم، دير کردم

 

من با حسين از کربلا شبگير کردم

 

آن روز در جام شفق مل کرد خورشيد

 

بر خشک چوب نيزه ها گل کرد خورشيد

 

فريادهای خسته سر بر اوج می زد

 

وادی به وادی خون پاکان موج می زد

 

بی درد مردم ما خدا، بی درد مردم!

 

نامرد مردم ما خدا، نامرد مردم

 

از پا حسين افتاد و ما بر پای بوديم

 

زينب اسيری رفت و ما بر جای بوديم

 

از دشت تا بر ريگ صحرا نطع کردند

 

دست علمدار خدا را قطع کردند

 

نوباوگان مصطفی را سر بريدند

 

مرغان دستان خدا را سر بريدند

 

در برگ ريز باغ زهرا برگ کرديم

 

زنجير خاييديم و صبر مرگ کرديم

 

چون بيوگان ننگ سلامت ماند بر ما

 

تاوان اين خون تا قيامت ماند بر ما

 

 روزی که در جام شفق مل کرد خورشيد

 

بر خشک چوب نيزه ها گل کرد خورشيد

 

 

 

حسين منزوی

 

ای خون اصيلت به شتک ها ز غديران

 

افشانده شرف ها به بلندای دليران

 

جاری شده از کرب و بلا آمده وآنگاه

 

آميخته با خون سياووش در ايران   

 

تو اختر سرخی که به انگيزه تکثير

 

ترکيد بر آيينه خورشيد ضميران

 

ای جوهر سرداری سرهای بريده

 

وی اصل نميرندگی نسل نميران

 

خرگاه تو می سوخت در انديشه تاريخ

 

هر بار که آتش زده شد بيشه شيران

 

آن شب چه شبی بود که ديدند کواکب

 

نظم تو پراکنده و اردوی تو ويران؟

 

و آن روز که با بيرقی از يک سر بی تن

 

تا شام شدی قافله سالار اسيران

 

تا باغ شقايق بشوند و بشکوفند

 

بايد که ز خون تو بنوشند کويران

 

تا اندکی از حق سخن را بگزارند

 

بايد که به خونت بنگارند دبيران

 

حد تو رثا نيست عزای تو حماسه ست

 

ای کاسته شان تو از اين معرکه گيران

 

 

 

سيد علی ميرافضلی

 

ظهر ديگر روز

 

           آن علم های رشيد

 

                          از شانه ها افتاد

 

خيمه ها را

 

             باد آتش زد

 

گيسوان گريه ها پرشيد

 

چشم هايم سوخت

 

در گلويم

 

         واژه ها در هم گره خوردند

 

هق هقی کردند و

 

                          پژمردند

 

آن طرف تر

 

            رود تابستانی اندوه

 

                        جاری بود

 

من کنار زخم های منتظر ماندم

 

                  رودهای خشک

 

                  زخم های انظار ما

 

                  چارده قرن آبرو دارند

 

 

 

سيد علی ميرباذل

 

شعله بود و شمشير

 

سپيده بود و لبخند

 

و جهان

 

حيران لبخند سپيد تو

 

در شعله شمشير

 

در سفاهت سايه پوشان

 

ميدان

 

عريانی عدالت بود در نگاه تو

 

آبروی شرافت

 

حضور تو بود

 

و خون تو

 

پيراهن آزادگی

 

که همچنان

 

بر طناب زمان تاب می خورد

 

 

 

يوسفعلی ميرشکاک

 

خيز و جامه نيلی کن روزگار ماتم شد

 

دور عاشقان آمد نوبت محرم شد

 

نبض جاده بيدار از بوی خون خورشيد است

 

کوفه رفتن مسلم گوييا مسلم شد

 

ماه خون گواه آمد، جوش اشک و آه آمد

 

رايت سياه آمد، کربلا مجسم شد

 

پای خون دل وا کن، دست موج پيدا کن

 

رو به سوی دريا کن، ساحلی فراهم شد

 

هر که رو به دريا کرد، آبروی ساحل شد

 

خنده را ز خاطر برد، آن که گريه محرم شد

 

گريه کن گلاب افشان، گل به خاک می افتد

 

باد مهرگان آمد، قامت علی (ع) خم شد 

 

قاسم و تپيدن ها، لاله و دميدن ها

 

مجتبی و چيدن ها، گل دوباره خرم شد

 

تشنه اضطراب آورد، آب می شود عباس

 

گو فرات خيبر شو، مرتضی مصمم شد

 

خادم برادر بود، از ره وفاداری

 

زاد را موخر بود، مرگ را مقدم شد

 

نوبت حسين آمد، منقلب دو عالم شد

 

خاک شعله پوش آمد، چرخ در خروش آمد

 

آسمان به جوش آمد، کشته اسم اعظم شد

 

بر سر از غم زهرا، خاک می کند مريم

 

با مصيبت خاتم، تازه داغ آدم شد

 

دشمن حسين افکند ار به چاه يوسف را

 

چاه چشمه کوثر، گريه آب زمزم شد

 

گرچه عقده دل بود، آبروی بيدل بود

 

کز هجوم فرصت ها، اين فغان فراهم شد

 

 

 

پروانه نجاتی

 

آن روز بر قبيله آدم چه می گذشت

 

بر دشت شب گرفته ماتم چه می گذشت

 

آن روز بی تبسم خورشيد بی نسيم

 

بر لحظه های سرخ محرم چه می گذشت

 

در ساحل سياه ترين جويبار دشت

 

بر غنچه های گلشن خاتم چه می گذشت

 

بر شانه های خسته و آلاله پوش عشق

 

غرق غرور للتی .. اقوم چه می گذشت

 

بانوی آب زل زده بر خيمه عطش

 

بر ساقيان تشنه زمزم چه می گذشت

 

ديوارهای غيرت کوفه فرو نشست

 

بر اهل شرمسار جهنم چه می گذشت

 

با واژه های مرده کجا می توان سرود

 

آن روز بر قبيله آدم چه می گذشت

 

 

 

جليل واقع طلب

 

مثل يک دجله تشنگی، جاری ام در دل سراب

 

مشک بی شبنمت کجاست، ای عطش نوش آفتاب

 

می رود چشمه چشمه درد، می خزد سينه سينه داغ

 

بازهم خيمه خيمه سوز، بازهم ضجه ضجه آب

 

مثل آيينه ها شکست، نغمه سهمگين بغض

 

زير آوارهای های، در کمرگاه اضطراب

 

يک غزل شعر فصل سبز، قسمت دفترم نبود

 

سفره عاشقت تهی ست، از دو انگشت شعر ناب

 

ما و پرواز و آفتاب، خواب خوش ديده ای، به خير!

 

لحن من لحن ساده ای ست، ای سوالات بی جواب!

 

سوز باران شنيدنی ست، در دو دستم نگاه کن

 

چشمه ای از زلال زخم، رودی از آتش مذاب

 

 

 

سلمان هراتی

 

ميزبانان

 

        به دعوت باطل رفتند

 

ميزبانان به بيعت آذوقه

 

دلقکی بر شمشير خليفه می رقصيد

 

پريشانی در کوفه فراوان بود

 

قوس قامت بيهودگان

 

       به التزام تملق، حيات داشت

 

چشمان سمج خدا ناپرستان

 

     به پايداری شب اصرار داشت

 

ميزبانان موافق

 

ميزبانان منافق

 

نان بيعت را تبليغ می کنند

 

هفتاد و دو آفتاب

 

به ادامه انتشار کهکشان

 

        از روشنان مشرق عشق

 

                          برآمدند

 

در گذرگاه حادثه ايستادند

 

پيراهن خستگی را

 

       با بلند نيزه دريدند

 

پيش هجوم آنان

 

سينه دريدند

 

هفتاد و آفتاب از ايمان

 

که قوام زمين

 

            در قيامشان نشسته بود

 

فرومايگان

 

         دست تقلب را

 

         در برابر شتابناکی ايشان گشودند

 

اينان به اعتماد خدا

 

          به اعتصام خويش نماز بردند

 

*

 

بايد به آن قبيله دشنام داد

 

که در راحت سايه نشستند

 

و امان شکفتن در خويش را کشتند

 

بايد به آن طايفه پشت کرد

 

            که دل خورشيد را شکستند

 

*

 

کدام صميميت

 

             به انتشار مظلوميت شمايان دست زد

 

که هنوز هم

 

         توفان از آن زمين

 

           به ناله می گذرد

 

و ابر به سوگواری

 

              بر آن سايه می اندازد

 

آه ای بزرگواران، ياران

 

          عطش ناپيدای شما را

 

           هزار اقيانوس به تمنا نشسته است

 

ای پرندگان افق های آبی دور از چشم

 

گوش من

 

               صدای بال هاتان را شنيد

 

آيا جز به تحير

 

           چگونه می توان در شما درنگ کرد

 

مثل جنگل خدا

 

            وقتی شما را بريدند

 

زمين عطشناک پايين

 

زير معنويت خونتان روييد

 

و افق به مرتبه ظهور آمد

 

اسب سحر شيهه ای کشيد

 

هفتاد و دو آفتاب

 

        از جنگل نيزه برآمد

 

 

 

عبدالرضا يزدان پناه

 

در سايه خورشيد دشتی آتشين مانده ست

 

پشت سر او کهکشانی بر زمين مانده ست

 

يک پيکر و شوق هزاران نيزه عاشق

 

از اين غزل بازی به لب ها آفرين مانده ست

 

ای کاروان خورشيد را تا شام خواهی برد

 

از روز، روز واقعه، تنها همين مانده ست

 

مهمانی خورشيد و صحرا را مگر داغی

 

در سينه های مردم صحرا نشين مانده ست

 

بر ما زمان آنسان نمی گردد که می گرديد

 

يک لحظه تا آغاز روز واپسين مانده ست

 

ای تشنه خورشيد تا از اسب افتادی

 

شک کرده ام بر هر که بر بالای زين مانده ست

 

با چار حرف ساده نامت را نخواهم برد

 

پشت سرت اينجا هزاران نقطه چين مانده ست
 
 
 
 
                                                                                                                              منبع: گلبانگ

 

نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
مخاطبین محترم؛
۱) کازرون نما، معتقد به آزادی بیان و لزوم نظارت مردم بر عملکرد مسئولان است؛ لذا انتشار حداکثری نظرات کاربران روش ماست. پیشاپیش از تحمل مسئولان امر تشکر می کنیم.
۲) طبیعی است، نظراتي كه در نگارش آنها، موازین قانونی، شرعی و اخلاقی رعایت نشده باشد، یا به اختلاف افكني‌هاي‌ قومي پرداخته شده باشد منتشر نخواهد شد. خواهشمندیم در هنگام نام بردن از اشخاص به موازین حقوقی و شرعی آن توجه داشته باشید.
۳) چنانچه با نظری برخورد کردید که در انتشار آن دقت کافی به عمل نیامده، ما را مطلع کنید.
۴) در صورت وارد کردن ایمیل خود، وضعیت انتشار نظر به اطلاع شما خواهد رسید.
۵) اگر قصد پاسخ گویی به نظر کاربری را دارید در بالای کادر مخصوص همان نظر، بر روی کلمه پاسخ کلیک کنید.
مشاركت
آب و هوا و اوقات شرعی کازرون
آب و هوای   
آخرين بروز رساني:-/۰۶/۰۲
وضعيت:
سرعت باد:
رطوبت:%
°
كمينه: °   بیشینه: °
فردا
وضعيت:
كمينه:°
بیشینه:°
کازرون
۱۴۰۳/۰۹/۰۲
اذان صبح
۰۵:۱۰:۳۹
طلوع افتاب
۰۶:۳۳:۵۴
اذان ظهر
۱۱:۵۰:۱۵
غروب آفتاب
۱۷:۰۵:۰۹
اذان مغرب
۱۷:۲۲:۲۲