شاهین محمد صادقی که امروز پزشک متخصص جراحی زیبایی است و عضو هیئت
رئیسه مجلس هفتم و نهم بوده، روزگاری به عنوان نوجوانی بسیجی دانش آموز در جبهه
های جنگ حضور داشته است. خاطرات زیر را که از زبان وی در گفتگویی صمیمانه مطرح شده
و دربردارنده نکات فراوان و ارزشمندی از همت و غیرت بسیجیان سپاه حق است را در
ادامه می خوانید:
سال
58 با دعوت شهید بستانپور که مسئول انجمن اسلامی مدرسه بود به عضویت این تشکل در
آمدم.
در
آن زمان کلاس دوم دبیرستان و در مدرسه سعید محسن (شاهپور سابق و شهید بستانپور
فعلی) درس می خواندم. انجمن در آن زمان مقر قرص و محکمی نداشت و بعداً به ساختمانی
در فلکه استکان نعلبکی (شهید چمران فعلی) رفت. در آنجا بود که عضو شورای مرکزی
شهرستان شدم و مسئولیت کمیته تشکیلات را در آن تشکل برعهده گرفتم.
علیرغم
دستور امام مبنی بر تشکیل بسیج، در آن زمان هنوز بسیج شکل نگرفته بود و قسمت هایی
در سپاه کار آموزش نامنظم و غیرسازمان یافته مردمی را انجام می داد. این در حالی
بود که سپاه هم هنوز به آن صورت شکل نگرفته بود.
از
جمله کارهایی که می کردیم، این بود که از طرف انجمن تحت نظارت آقای بخرد در پادگان
توپخانه 22 ارتش کازرون آموزش های نظامی می دیدیم؛ که بعداً شاخه نظامی انجمن را
تشکیل دادیم. در آن زمان سرهنگ قاسمی و سرهنگ حجازی (که آن زمان سروان بود) کار آموزش
نظامی ما را بر عهده داشت و برای آن که از سربازها مشخص شویم، لباس هایی به ما
دادند که قهوه ایی تیره بود. این لباس ها همان لباس های سربازی بود که در خمره
رنگرزی آن را رنگ کرده بودند!
آموزش
های ما شامل آموزش های تیراندازی، رزمی، اردوهای صحرایی و ... بود. این آموزش ها
عموماً در پادگان ارتش برگزار می شد. اردوهای
صحرایی را در اطراف کازرون، سید امین الدین و ... انجام می دادیم. گاهی جاهای
دورتری می رفتیم.
از
دوستان آن زمان ما در انجمن، دکتر حاج کاظم پدیدار، شهید حمیدی، شهید غلامرضا
بستانپور، شهید صفر غلامی، شهید مهدی کوزه گری، مرتضی اخگر، محسن داودی و ...
بودند که از همه فعال تر بودند.
آغاز
جنگ
در
31 شهریور 59، درحالی
که هیچ کس انتظار نداشت عراق شبانه با حمله به 15 یا 16 پایگاه هوایی کشور ما را
مورد تجاوز قرار داد. فردا صبح، اخبار، حمله ی عراق به سوی آبادان، خرمشهر،
سوسنگرد و شهرهای مرزی را به صورت رسمی اعلام نمود.
در
آن موقع ما از کم و کیف جنگ بی اطلاع بودیم. اعلام شد که قرار است گروهی به جبهه اعزام
شوند. قاعدتاً به دلیل این که ارتش از هم پاشیده بود و سپاه هم هنوز تشکیل نشده
بود، جنگ بایستی به اتکاء مردمی اداره می شد. امام هم فرمود اگر جنگ 20 سال طول
بکشد ما ایستاده ایم.
برای
ثبت نام به سپاه مراجعه کردیم. قاعدتاً بچه های انجمن به دلیل این که آموزش دیده
بودند، اولین و بیشترین نیروها را برای آموزش جنگ داشت. هرچند آموزش های ما بسیار
ساده بود و با تفنگ های ژ-3 و ام-1 بود.
حدود 100 نفری بودیم که در پادگان به صورت فشرده در سه روز آموزش دیدیم. عمده این افراد همان دانش آموزان و بچه های انجمن اسلامی دانش آموزان بودند، تعدادی هم فارغ التحصیل بودند. مثل: شهید پیرویان، شهید باقر سلیمانی، شهید عبدالحمید خسروی، مجید قاسمی و ... که این ها نیز عمدتاً آموزش دیده بودند.
علی
اکبر پیرویان یک ماه بود از افغانستان آمده بود و آدم تیز و فرزی بود (شهید دکتر
علی اکبر پیرویان برای مبارزه با نیروهای سرخ شوروی به همراه تعدادی از دوستان
دانشجویش به افغانستان رفته بود).
شهید علی اکبر پیرویان
شب
روز سوم به ما گفتند به خانه بروید و فردا صبح جهت اعزام برگردید. فردا صبح شال و
کلاه کردم که بروم. برادر و پدر و خانواده ام هر کاری کردند که جلو مرا بگیرند،
نتوانستند و من به پادگان برگشتم. از صد نفر، 56 نفر آمده بودند. خانواده های
زیادی برای بدرقه ما در پادگان جمع شده بودند، ما را با دو یا سه مینی بوس در هفته
دوم مهر – حدوداً 13 یا 14 مهر – اعزام
کردند.
فکر
می کردیم بهـــبهان منطقه جنگی است!
شب
را در سپاه بهبهان خوابیدیم، فکر می کردیم که بهبهان هم منطقه جنگی است. منتظر
گلوله توپ و یا حمله هوایی بودیم، که کی گلوله توپ می خورد! کی هواپیما می آید!
نمیدانستم که حالا کجا هستم. صبح ما را بردند اهواز. توی اهواز چند جا جابه جا
شدیم تا نهایتاً یک روز بعدش که توی اهواز بودیم، ما را بردند سوسنگرد. ابتدا در
سپاه سوسنگرد بودیم. آن جا صدای گلوله توپ و تانک شنیدیم. بعد از مدتی به هویزه
اعزام شدیم.
رفتیم
در داخل خود هویزه. (هویزه دست ما بود. قضیه هویزه این جوری بود که دشمن یک بار
هویزه را گرفت بعد ایران آن را پس گرفت حالا در این باز پس گیری، عراق رفته بود
عقب؛ حدود 15 یا 16 کیلومتری هویزه مستقر شده بود و هویزه برای بار اول که پس
گرفته شده بود دست ما بود).
ما
در استادیوم هویزه ماندیم. بعد آمدیم در ساختمانی که یادم نیست مال کی بود. شاید
مال جهاد بود. که دو طبقه بود. مستقر شدیم. در این جا خدا رحمت کند یک کسی بود به نام
شهید اصغر گندمکار که از سپاه اهواز بود. او فرمانده شد و فرمانده ما یعنی علی
اکبر پیرویان، معاون او. بچه ها نیز به کمیته های مختلفی تقسیم شدند. یک کمیته شد
کمیته عملیات. یک گروه شد کمیته تدارکات. مسئول کمیته تدارکات شهید باقر سلیمانی
شد، مسئول کمیته عملیات هم یکی دیگر از دوستان ما بود. یکی از رفقای ما هم فرج
عسکری بود که بعد عضو سپاه کازرون شد.
ما
در آن جا بودیم و روزانه آموزش نظامی می دیدیم و فعالیت های خاصی داشتیم. مثلاً در
آن شرایط می رفتیم با قاچاق سیگار مبارزه می کردیم؛ که آقا چرا از عراق سیگار
قاچاق می کنید. سیگار بغداد را در آن شرایط می آوردند. کارهای ما اولویت بندی نشده
بود. یک گروه تشکیل شده بود که می رفتند این کار را انجام می دادند؛ که البته من
عضوشان نبودم. در همان منطقه توی آبان ماه؛ شب ما را می بردند در کرخه کور ما را
از آب رد می کردند. بعد بر می گشتیم. یک کارهایی این چنینی. جالب این که عراق در
10 کیلومتری ما مستقر بود. ما با لباس ورزشی یا زیر پیراهن و شلوار این چنین صبح ها
می رفتیم می دویدیم. خدا
رحمت کند مسئول این کار ما شهید عبدالحمید خسروی بود. که سربازی کرده بود و تازه
از کردستان آمده بود.
شهید عبدالحمید خسروی
هرکس
سربازی رفته بود کدخدا محسوب می شد!
خمپاره
60 را اون به ما نشان داد. این خمپاره را از سپاه اهواز آورده بودند که مثلاً
چگونه کار می کند. مثلاً این گلوله خمپاره 60 است و این را چگونه باید باهاش
کارکنی و بعد می رفتیم از هویزه تا ساریه می دویدیم که حدود 5 تا 6 کیلومتر بود.
بدون تفنگ هم بودیم. یعنی اگر یک سرباز عراقی می آمد، می توانست کل ما را بگیرد.
ما همه دانش آموز بودیم. بزرگترین ها مان که حالا یعنی سربازی کرده بود دیگه خیلی
کدخدا بودند و برای آمادگی جسمانی می گفتند که باید این کار را بکنید. البته همه
هم شرکت نمی کردند. حدود یه 15 نفری بودیم. البته دو سه جا هم تقسیم شدیم. یک عده ای
رفتند طرف ژاندارمری هویزه، یک عده ای در استادیوم هویزه مستقر شدند و اکثر ما در
همان ساختمان جهاد بودیم. اصل مقر ما در جهاد هویزه بود.
وقتی
موش ها به آشپزخانه حمله کردند...
یک
روز شهید باقر سلیمانی با همان زیر پیراهنی و شلوار کردی آمد و با صدای بلند فریاد
زد که: آی بدوید حمله کردند. ما هم با همان وضع استراحت بودیم، یعنی با زیر پیراهنی
و زیرشلواری و بعضاً با دمپایی بیرون دویدم. بچه ها دنبال عراقی می گشتند که گفت
موش ها به آشپزخانه حمله کردند!
شهید باقر سلیمانی
اواسط
آبان بود که عراق دوباره حمله را از سر گرفت. اول از طرف تپه های الله اکبر شروع
کرد به حمله. (کوه های الله اکبر در شمال سوسنگرد و هویزه بود) و از طرف بستان
آمدند داخل؛ یعنی بستان را گرفتند. از طرف جنوب هم از دُب اَران حمله کردند. آن
موقع ما فقط این اسم ها را می شنیدم. چون منطقه را بلد نبودیم. تا آن زمان ما نمی دانستیم
که اطرافمان چه دارد می گذرد.
این
قدر آموزش ها ابتدایی بود که صدای خمپاره و هواپیما را تشخیص نمی دادیم. یک چیزی
می شنیدیم ”ایش ... بمب" ما فکر می کردیم هواپیما بالای سرمان است و دارد
بمباران می کند.
نزدیکی
های 18 یا 19 یا 20 آبان بود. که عراق از طرف هویزه شروع به حمله کرد و سپس
سوسنگرد را مورد هدف قرار داد. تصمیم عراق این بود تا با دور زدن هویزه و سوسنگرد
این دو شهر را به محاصره در بیاورد. پس از دو طرف سوسنگرد را مورد حمله قرار داد.
یکی از طرف شمال یعنی تپه های الله اکبر و یکی از طرف جنوب، یعنی دب اران به سمت
سوسنگرد آمد تا بتواند جاده اهواز سوسنگرد را قیچی کند. پس دیگر کاری به هویزه
نداشت. زیرا هویزه طرف مرز بود و با گرفتن و محاصره کردن سوسنگرد، خودبه خود هویزه
نیز در خاک عراق قرار می گرفت.
پشت
یخچال حمل گوشت به سمت سوسنگرد رفتیم!
در
همین زمان بود که بچه های گروه دوم نیز به ما اضافه شدند. ما را جمع کردند و قضیه
را به ما گفتند. سپس همه ما را در پشت یک ماشین یخچال دار حمل گوشت کردند و به سوی
سوسنگرد راه افتادیم. تقریباً همه درون یخچال بودیم. غیر از شهید علی اکبر پیرویان
و دو نفر از بچه هایی که از ما بزرگتر بودند و فرماندهی ما را بر عهده داشتند. که
جلو ماشین سوار شده بودند.
بنی
صدر می گفت در سوسنگرد خبری نیست
حساب
کنید اگر یک خمپاره روی سر این ماشین می افتاد، یا ماشین تصادف می کرد، یا چپ می شد،
همه ما یک جا کشته می شدیم. وقتی داشتیم می آمدیم سوسنگرد، بنی صدر مصاحبه کرده
بود. ما از رادیو داشتیم می شنیدم. می گفت در سوسنگرد که خبری نیست.
همان
موقع بود که ما فاتحه خودمان را هم خواندیم؛ که وقتی رئیس جمهور که فرمانده کل
قواست این جوری می گوید، پس وای به حال ما. ساعت 12 شب به سوسنگرد رسیدیم. در
تاریکی شب و خستگی اصلاً متوجه نبودیم که ما را کجا بردند. صبح زود بعد از نماز
صبح ما را دوباره جمع کردند و با روشن شدن هوا به به سمت جبهه جنوبی سوسنگرد یعنی
در انتهای شهر به سمت دب اران رفتیم و در آن جا موضع گرفتیم. در این جا فرماندهی
ما را یک سروان ارتش بر عهده داشت. در
این خط، شهید اصغر گندمکار و شهید پیرویان هم با ما بودند. البته ما که نیروی
نظامی کلاسیک نبودیم، اما روبه روی ما دشمن یک آرایش نظامی کلاسیک گرفته بود.
ما
را پشت خاکریزها مستقر نمودند. هوا دیگر کاملاً روشن شده بود. فاصله ما با نیروهای
عراقی خیلی کم بود. حدود 300 یا 400 متر از ما فاصله داشتند. حداکثر در فاصله یک
کیلومتری از ما، تانک های عراقی به خط و با آرایش بسیار زیبایی قرار گرفته بودند و
در این سوی، نیروهای ما حداکثر تسلیحات شان، همان اسلحه های ساده ای بود که به
همراه داشتند؛ که همان اسلحه ام – یک و ژ – 3، و چند تا از بچه ها نیز کلاشینکف
داشتند.
تا
ساعت 2 بعدازظهر ما در آن خط آماده بودیم، که عراق شروع به بمباران خط کرد. گلوله
های توپ و خمپاره و ... از بالای سر ما مثل گله زنبور صدا می کرد و رد می شد. (به
این دلیل می گویم گله زنبور که قبلاً صدای گله زنبور را شنیده بودم.) هیچ کاری از
دست ما برنمی آمد. تنها کاری که انجام می دادیم، این بود که تعداد تانک ها را می شمردیم.
دقیقاً تعداد تانک ها و زره پوش ها بدون خودروهایی که در منطقه بود، 84 تا بود.
هر
از چندی در پناه همین تانک ها، نیروهای پیاده عراق چند قدمی به سمت ما می آمدند که
با شلیک های ما باز برمی گشتند به پشت تانک ها. ساعت حدود 3 بعدازظهر بود که یک
گلوله خمپاره در فاصله چند متری ما به زمین خورد. وقتی سرمان را بلند کردیم همه
وجودمان خشک شد. علی اکبر پیرویان غرقه در خون بود. همه شکه بودند. من به سمتش
دویدم. دیدم شکم و سینه اش شکافته شده و قلبش روی سینه اش افتاده و هنوز دارد می تپد.
امعا و احشایش بیرون ریخته بود. امعا و احشایش را درون شکمش گذاشتیم و در یک پتو
پیچیدیمش و سوار همان ماشین یخچالدار که ما را آورده بود کردیم.
شاید
چند دقیقه ای از این ماجرا نگذشته بود و هنوز به حال خویش نیامده بودیم که گلوله
ای دیگر شهید عبدالحمید خسروی را نقش زمین کرد. درست یادم نیست، گلوله به سرش خورد
یا گلویش را شکافته بود. اما بر اثر برخورد این گلوله، حمید ناگاه از جای برخواست
و ایستاد که همین باعث شد تا عراقی ها او را به رگبار گلوله ببندند. حمید چند لحظه
بعد پاره پاره بر زمین افتاد. حمید مرد بسیار شجاع و نترس و دلیری بود. که پس از
اکبر به او دل خوش داشتیم. او بود که در هویزه ما را آموزش می داد.
در
عرض چند دقیقه، شهید داودی نیز غرقه در خون شد. آن قدر شهادت اکبر و حمید در روحیه
ما تاثیر گذاشت که یادم نیست داودی چگونه شهید شد. هنوز داودی در خون خویش می غلطید
که یکی دیگر از بچه ها نیز در خون خویش به سجده عشق فرو رفت.
این
جا بود که دیگر کسی روحیه نداشت. ساعت به 4 عصر نزدیک می شد که عراقی ها شروع به
پیشروی کردند. همه به سمت شهر سوسنگرد فرار کردیم. من و شهید غلامرضا بستانپور با
هم بودیم.
وقتی
مرگ را به چشم خود دیدم
این
جا، جایی بود که مرگ را به چشم دیدیم. زانوهایمان دیگر نمی کشید. غذا هم نخورده
بودیم. ما با پای پیاده می دویدیم و عراقی ها سوار بر ارابه جنگی (تانک) در تعقیب
ما بودند. شاید ما جزء آخرین نفراتی بودیم که داشتیم عقب نشینی می کردیم. در همین
حین، چند نفر دیگر هم مجروح یا شهید شدند. که ما حتی نگاه نکردیم ببینیم که چه
کسانی بودند. فقط صدای آنها را می شنیدیم.
می
خواستیم به سمت مسجد برویم، اما هوا تاریک شده بود. در کوچه پس کوچه ها بر اساس
همان چیزی که در سر داشتیم راه مسجد پیش گرفتیم. اما پیدا نکردیم.
دیگر
ما از هم جدا شده بودیم. من و چند نفر دیگر با هم بودیم. وارد خانه ای شدیم.
(ساکنان شهر قبلاً شهر را ترک کرده بودند.) در آن جا مقداری پولکی روی تاقچه بود و
یک گونی پر از نان خشک تکه تکه شده که احتمالاً برای مرغ گذاشته بودند و یک بشکه
آب. تردید داشتیم که می توانیم از این ها استفاده کنیم یا خیر. نماز را هم داخل
خیابان خواندیم. با مقدار کمی از این ها تنها برای آن که توان داشته باشیم خوردیم.
و صبح با صدای اذان از خانه بیرون آمدیم و از روی صدای اذان راهی مسجد شدیم. شاید
فاصله ما تا مسجد 200 متر هم نبود و ما در کوچه پشتی مسجد بودیم.
نماز
صبح را در مسجد خواندیم. عراق تا صبح دائم شهر را بمباران می کرد. صبح در مسجد
تازه فهمیدیم که محاصره کامل شده است.
عراق
از طرف سابله آمده بود. این محاصره با روشنتر شدن هوا تنگتر شد. تا آن جا که بعضی
از قسمت های شهر هم در دست عراق بود. حالا دیگر نه فرمانده ای داشتیم نه سازمانی.
حتی شهر را هم بلد نبودیم. کسی را هم نمی شناختیم زیرا با روشن شدن هوا، هر کدام
از بچه ها به سمتی رفته بود و جز چند نفری و حدود 70 یا 80 نفر مجروح کسی در مسجد
نبود. در مسجد بود که بچه های شهرهای دیگر هم دیدیم. از تهران و اصفهان و تبریز و ...
وقتی
برای اولین بار کمپوت و کنسرو دیدم
در
آن جا بود که کمپوت و کنسرو را برای اولین بار دیدیم. اینها را به عنوان غذا به
بچه ها می دادند. حوالی ظهر بود که یک بنده خدایی که فکر کنم از بچه های تهران بود،
وارد مسجد شد و داد زد: کی بلده کمک آر پی جی زن شه؟ کسی جوابش را نداد. دوباره
داد زد: کی میآد کمک آر پی جی زن بشه؟ که من بلند شدم. یک کوله پشتی با 7 یا 8 تا
گلوله آرپیجی انداخت روی دوش من و گفت پشت سر من بیا.
از
مسجد که خارج شدیم تازه متوجه شدم که تانک ها از خیابان های منتهی به مسجد دارند
نزدیک می شوند تا آخرین سنگر مقاومت را هم بگیرند. سقوط مسجد یعنی سقوط کامل
سوسنگرد. من با کوله پشتی حاوی گلوله های آر پی جی پشت سر این بنده خدا راه
افتادم. رفتیم سمت خیابانی که تانک ها داشتند نزدیک تر می شدند. بعد وارد یکی از
فرعی ها شدیم و درون فرعی سنگر گرفتیم. این بنده خدا روی زمین دراز کشید و شلیک
کرد. درست یادم نیست گلوله اول یا دوم بود که به تانک خورد و تانک را منفجر کرد.
این امر باعث شد تا خیابان بسته شود. خیلی خوشحال بودم. به اندازه ای که در پوست
خودم نمی گنجیدم. پس فریاد تکبر برآوردم. فریاد تکبیر من که بلند شد از چند جای
دیگر هم صدای تکبیر برخواست. در همین لحظه بود که دیدم عراقی ها پا به فرار
گذاشتند. حتی سرنشینان تانک های بعدی از تانک بیرون آمدن و فرار کردند. با بسته
شدن راه، خیال همه راحت شد که لااقل عراق از این طرف نمی تواند با تانک حمله کند.
شانس
آوردم نارنجک عمل نکرد
سپس
روی پشت بام منازل رفتیم. این جا بود که در دست نیروهای دیگر نارنجک و چیزهای دیگر
هم دیدم. روی یکی از پشت بام ها، یکی کنار ما ایستاده بود که نارنجکی در دستش بود.
زیر این بام تانکی ایستاده بود. او هم نارنجک را درون تانک انداخت. ما هم از روی
کنجکاوی نگاه کردیم. فقط شانس آوردیم که نارنجک عمل نکرد وگرنه ....
با
این کار، عراقی ها شاید فکر کردند که حالا یک عده آدم ورزیده و آماده و چریک در
این خیابان هستند. پس، از آن خیابان به سرعت فرار کردند.
با
فرار آنان، دوباره به سمت مسجد برگشتیم. در حیاط مسجد، تعدادی کلاشینکف دیدم. یکی
از آنها را که قنداق تاشو داشت برداشتم. خیلی خوشحال شده بودم که یک اسلحه کلاش
دارم. دستم را که روی ماشه فشار دادم رگبار گلوله ها روی دیوار مقابل خالی شد. ترس
برم داشت. این اسلحه ها یا مال مجروحین جنگ های نامنظم بود یا مال هر کس دیگر، نمی
دانم. بعد رفتم سمت کمپوت ها. تا آن روز کمپوت هم که ندیده بودیم. چند تا کمپوت
زردآلو برداشتم. یکی از آنها را همان جا باز کردم و خوردم. خیلی خوشمزه بود. این
بود که دو سه تای دیگر هم برداشتم.
حالا
شاید دیگر روز سوم بود. شهر کاملاً در محاصره عراقی ها بود. هر کس هر کاری بلد بود
و می توانست و میخواست انجام می داد. هیچ کس نبود که بگوید چه باید کرد. فرمانده ای
نداشتیم ... در همان اوضاع بود که کم کم احساس کردیم حجم آتش عراق روی شهر دارد کم
می شود. خبری میان رزمندگان پیچید که دکتر چمران با گروهش به همراه تیپ زرهی ارتش
برای شکست محاصره وارد عمل شده اند و از سمت تپه های الله اکبر و اهواز در حال
درگیری هستند و این باعث شده بود که عراق از حجم آتش روی شهر بکاهد و آتش خود را
به سمت آنان افزایش دهد. این اخبار نشان از این می داد که درگیری از درگیری تن به
تن و تن به تانک در خیابان های شهر به درگیری در خارج از شهر منتقل شده است.
در
مسجد بودیم که اعلام کردند رزمندگان برای کمک به نیروهایی که از خارج شهر دارند
حصر را می شکنند به سمت جاده اهواز بروند. من بچه های کازرون را گم کرده بودم. حتی
دوستانم را همچون شهید غلامرضا بستانپور را که تا روز اول محاصره کنار هم و دوش به
دوش هم بودیم، حالا گم کرده بودم و من تنها راسخی و شاید یکی دو نفر دیگر از بچه
های کازرون را که با من بودند می شناختم و بقیه را نمی شناختم. ارتباط ما هم با
بقیه بچه های کازرون کاملاً قطع شده بود. هر چند نفری در یک گوشه شهر بودند و مسجد
تنها پاتوقی بود که در آن مجروحین نگهداری می شد و حدود 15 نفری از آنان مراقبت می
کردند. همچنین بچه ها برای تجدید قوا و دید و بازدید آن جا می آمدند.
شهید غلامرضا بستانپور
وقتی
چمران را در آغوش گرفتیم...
با راسخی و همان کسانی که با ما بودند به سمت ورودی شهر شروع به دویدن کردیم. وقتی رسیدیم دیدیم عراقی ها دارند فرار می کنند. هواپیماهای خودمان هم داشتند عراقیها را می زدند و عراقی ها از کنار جاده در حال عقب نشینی بودند. ناگاه دیدیم یک عده ای روی جاده آمدند. آنها همان نیروهای نامنظم شهید چمران بودند. ما به سمت آنان رفتیم و آنان را در آغوش گرفتیم. در همین حین کسی را با هیبت و قیافه شهید چمران دیدیم. به سمتش رفتیم و او را در آغوش گرفتیم. (نمیدانم خود شهید چمران بود یا خیر. اما هر کس بود ما فکر می کردیم شهید چمران است. و از این روی بسیار خوشحال شده بودیم).
در
ورودی شهر چندتا نارنجک برداشتم. یک چیزی بود که تا آن روز ندیده بودم. شبیه
استکان. پرسیدم این چیست؟ گفتند این مین ضدنفر است. آن را هم برداشتم و درون جیبم
گذاشتم. تا آن جا که توانستم فشنگ برداشتم و جیب هایم را از این جور چیزها پر
کردم. شاید حدود 100 تا فشنگ در جیب هایم ریختم. و دوباره به سمت مسجد برگشتیم.
یادم
نیست که همان روز بود یا فردا صبح آن، که گفتند عده ای از بچه ها در آن سوی
رودخانه وسط شهر محاصره هستند. این ها علی الظاهر همان بچه های کازرون بودند که ما
آن ها را گم کرده بودیم. شهید غلامرضا بستانپور هم وقتی از ما جدا شده بود پرسان
پرسان خود را به سایر بچه های کازرون در آن سوی رودخانه رسانده بود. مقر آنان
ژاندارمری بود و حالا فقط قسمت شرقی سوسنگرد که به سمت اهواز بود و مسجد هم در این
قسمت بود آزاد شده بود. اما عراق توانسته بود در آن سوی رودخانه حلقه محاصره را
تنگ تر کند و قسمت غربی سوسنگرد همچنان در دست عراق بود.
بچه
های کازورن هم علیرغم همه سختی ها، جانانه مقاومت کردند. گفتند که باید برویم آن
سوی رودخانه و تا آن جا که می توانیم مهمات هم همراه خود ببریم تا به دست محاصره شدگان
برسانیم. حرکت کردیم به سمت پل که دو طرف شهر را به هم متصل می کرد و بتونی بود.
وقتی رسیدیم، شهید سرلشکر زهیرنژاد را دیدیم که با لباس ارتشی دارد نیروهایش را از
پل عبور می دهد. به ما هم گفتند شما هم بروید. من و آقایی (از بچه های بلیان) و
خورشید رنجبر (از بچه های بلیان) تا آن جا که می توانستیم با خود مهمات و اسلحه و
فشنگ و ... برداشتیم که به بچه های آن سوی رودخانه برسانیم. باید از روی پل عبور
می کردیم.
خیابان
دقیقاً روبروری پل نبود و کمی زاویه داشت و همین امر باعث شده بود که پل در تیررس
عراقی ها نباشد. اما انتهای پل در تیررس آنها بود. می گفتند یک پی ام پی آن طرف
ایستاده و انتهای پل را دائماً زیر آتش دارد. ما روی پل شروع به دویدن کردیم. اما
انتهای پل که رسیدیم دیدم پای چپم فرو رفت و بالا نمی آید. همین امر باعث شد که
کله ملاق شوم! حالا جیب های من پر از مواد انفجاری و از همه خطرناک تر مین ضدنفری
بود که درون جیبم گذاشته بودم. که اگر منفجر می شد، نه تنها من، که همه کسانی که
با من بودند را یک جا به هوا می فرستاد. زیرا درون جیب بقیه هم پر از مواد انفجاری
بود.
وقتی
به پایم نگاه کردم تا خون آلود است. به بغلم که نگاه کردم دیدم خورشید رنجبر هم روی
زمین افتاده است. تفنگ از دستم افتاده و کمی آن طرف تر پرت شده بود. در آن حالت
فریاد می زدم تفنگم را بدهید. گفتند برای چه می خواهی؟ گفتم می خواهم بجنگم... مرا
به زور کنار دیواری کشیدند که زیر دید عراقی ها نباشد. پایم را که زخمی شده بود با
پارچ های بستند.
یک
ساعتی آن جا ماندیم و در این مدت تعدادی از بچه ها شهید یا مجروح شدند. بعد از یک
ساعت ما را کمی بالاتر بردند و توسط یک قایق از رودخانه عبور دادند. در آن طرف
رودخانه ما را سوار یک جیپ ارتشی کردند. حالا دیگر ارتش هم کاملاً وارد شهر شده
بود.
ما
را که حدوداً 40 نفری می شدیم با همان جیپ به سمت اهواز راهی کردند. وقتی به جاده
اهواز نزدیک شدیم ما را از روی جاده به پشت خاکریزی منتقل کردند. آن جا متوجه شدیم
که عراق برای باز پس گیری جاده وارد عمل شده است. به ما گفتند بایستید. یک توپ 106
در کنار جاده بود که داشت به سمت عراق شلیک می کرد. بعد از چند بار شلیک متوجه
شدیم که عراقی ها باز فرار کرده اند.
ما
را ابتدا به حمیدیه بردند که یک بیمارستان صحرایی داشت. آن جا زخم ما را پانسمان
کردند و بعد برای مدتی در هتل نادری که در زیرزمین آن شبه بیمارستانی درست شده بود
نگه داشتند. چند روزی آن جا بودیم تا این که ما را به فرودگاه اهواز بردند و از آن
جا به بیمارستان دکتر شریعتی تهران منتقل شدیم. حدود یک ماهی در آن جا بستری بودم.
وقتی
برگشتم کازرون...
وقتی
به کازرون برگشتم، دیگر اسم مدرسه ما سعید محسن نبود؛ زیرا کسی که محسن بود حالا
دیگر سعید شده بود. نام مدرسه شده بود مدرسه شهید غلامرضا بستانپور. همان که بسیار
خنده رو بود. شلوغ و خوش اخلاق بود. همیشه شوخی و مزاح میکرد. پر تحرک بود و پر
جنب و جوش. با صدای زیرش بلند بلند حرف میزد. مرا به اسم کوچک صدا میکرد. حالا نه
او بود نه صمد نحاسی بود نه محمدرضا حمیدی نه احمد داودی...
مگر میخواستی کار خلافی بکنی که هر کاری از دستشان بر می آمد کردند که جلویت را بگیرند و نتوانستند این اولین بار بود که شنیدم خانواده ای با رفتن بچه ش به جنگ مخالف کرده لااقل در اخبار رسمی