محمودرضا پولادی: کوله پشتی آویخته بر دیوار، یک جفت پوتین خاک خورده، فانسقه
و قمقمه سبز رنگ، پیشانی بند قرمزرنگِ "یا حسین" و نوار کاست رنگ و رو
رفته ای که روی جلد رنگ باخته اش این جمله خاطره انگیز نوشته شده است: "ای
لشکر صاحب زمان آماده باش، آماده باش".
در اتاق قدیمی و تو در توی خانه را که باز می کنم، دیدن این
یادگارهای با ارزش اشک در چشمانم جاری می کند. در گوشم صدایی می پیچد، صدای شور
انگیز حاج صادق است؛ آهنگران را می گویم که با همان حس و حال خوش آن سال ها، اینک
دارد برای مجید می خواند. ناگهان به خودم می آیم آه خدای من مجید هم رفت؟. مرد بی
ادعای جبهه ها پرکشید و خانواده و دوستان و همرزمانش را تنها گذاشت و به یاران شهیدش
پیوست؟. انگار دیر زمانی بود که مرتضی جاویدی و جلال نوبهار و کاظم حسینعلی پور و محسن
خسروی و... انتظار آمدنش را می کشیدند. اینجا انگار برای مجید جای کوچکی بود. به
قول حافظ :
چنین قفس نه سزای من خوش الحان است ............. روم به
روضه ی رضوان که مرغ آن چمنم
در همان حال اشک بار، دفترچه کوچک روی طاقچه را آهسته برمی
دارم و آن را ورق می زنم. چرخ زمان به عقب بر می گردد و مرا با خود به بیست و نه سال
پیش می برد. آری اینجا شلمچه است، عملیات بیت المقدس هفت. صدای انفجار خمپاره و شلیک
کاتیوشا هوش از سرم می پراند. بوی تند باروت و دود و آتش همه جا را فرا گرفته؛ یکی
از بچه ها فریاد می زند بچه ها در محاصره اند و همه تشنه لب اند. باید کاری کرد،
باید به آن ها آبی رساند.
گرما بی داد می کند. از آسمان آتش می بارد. رحیم قنبری و
خالق فرهادپور و دوستانشان مردانه دارند مقاومت می کنند. این مقاومت تا کی ادامه
دارد؟ بچه ها از توپ و تانکِ دشمنِ تا بن دندان مسلح ابایی
ندارند. تشنگی دارد آن ها را از پا می اندازد. درست انگار مولایشان حسین. جوانی
باریک اندام اما شجاع و جسور به پا می خیزد. هرچه آب در سنگرهاست را جمع می کند و بشکه
ها را عقب تویوتا می گذارد. او کسی نیست جز "مجید پناه". از مرگ نمی
هراسد. مردن برایش بی معنا شده؛ سوار ماشین می شود، همه ی همرزمانش او را خیره
خیره می نگرند. می دانند که او می رود، ولی ممکن است هرگز برنگردد. مجید شجاعانه
می تازد زیر آتش خمپاره دشمن، خط را می شکند، خود را به همرزمان محاصره شده اش می
رساند. آب را به بچه ها می دهد. بچه ها
جانی تازه می گیرند و نبرد ادامه می یابد. این فداکاری باعث می شود که خیلی از بچه
ها بتوانند از آن مهلکه جان سالم به در ببرند و محاصره را بشکنند. مجید و نادر و قاسم
در آن نبرد حماسی تا آخرین لحظه کنار رحیم و عبدالخالق می مانند و می جنگند. مجید
تعدادی از بچه ها را برمی گرداند، اما عده ای دیگر همچنان مردانه می ایستند و تا
آخر مقاومت می کنند و عاقبت به اسارت در می آیند....
آری همانند این صحنه ها بارها و بارها در طول هشت سال نبرد
با بعثی ها تکرار شد و مجید بارها و بارها تا مرز آنچه لیاقتش را داشت یعنی شهادت
پیش رفت. اما انگار قسمت مجید نزد پروردگار جور دیگری رقم خورده بود؛ و بهتر بگویم
حکمت آن بود که مجید بماند. چون که پس از جنگ نیز نیاز به وجود مردان بی ادعایی همچون
مجید احساس می شد. مجید باید می ماند تا بعد از جنگ به خانواده های شهدا سرکشی
نماید و جلسات شبانه قرآن را در منازل راه اندازی نماید. جلساتی که به گفته ی
دوستان و همرزمانش، مجید آرزو داشت روزی در همه ی خانه های این شهر برگزار شود.
مجید باید می ماند تا در سکوت و آرامش در دنیای پر هیاهوی امروز دستگیر نیازمندان
باشد و در امور خیر مشارکت کند و صندوق قرض الحسنه الزهرا را اداره نماید و
یادواره شهدا را برگزار کند.
حاج حسین پیروان از همرزمانش درباره مجید و حساسیتش نسبت به
شهدا چنین می گوید: "همین اوایل دی ماه امسال (95) بود که برای برگزاری
سالروز عملیات کربلای 4به منطقه عملیاتی رفته بودیم. همه دوستان آن دوران و آن عملیات
بودند، و دوباره تجدید خاطره ای شد. عده ای با اتوبوس رفته بودند و ما نیز با ماشین
شخصی .شب برای مقدمات کار به
محل یادمان عملیات رفتیم. مجید پیگیر بود و تدارکات کارها را می کرد. تا محل جایگاه
آماده شود. بعد از تهیه مقدمات و آماده شدن جایگاه، دوستان برای استراحت از محل
خارج شدند. مجید زنگ زد و گفت: صبح بیا، کارت دارم. گفتم چشم. او در تلاش برای
هرچه بهتر شدن مراسم بود و به همین جهت قاب عکس شهدای کربلای 4 را با خود آورده
بود. اما شیشه ی قاب در مسیر راه شکسته شده بود و او نگران بود که برای مراسم آماده
نشود. گفت: این را ببر تا شیشه اش عوض شود. وقتی به او پیام دادم که شیشه ترمیم شد،
نفس راحتی کشید و خدا را شکر کرد.
بعد از جنگ و دفاع مقدس، تا لحظه مرگ، دل در گرو شهدا و دوستان
شهیدش داشت و هیچگاه شهدا را فراموش نکرد. بعد از دفاع هیات رزمندگان کازرون را
راه اندازی کرد و تا این اواخر، هر جا یادی و مراسمی از شهدا بود، رد پای او را می
شد دید. از یادواره شهدای گردان فجر در دی 94 و مراسم سالروز عملیات کربلای 4 در دی
95 در منطقه عملیاتی".
آری مجید نوجوانی که در پانزده سالگی به مردانگی رسید، همان
بی سیم چی و یار فرمانده گردان کمیل – شهید اصغر سرافراز – تکاور یگان دریای
عملیات بدر، رد پایش در همه ی جبهه ها و عملیات ها نمایان است. از عملیات والفجر2 به
همراه شهید جاویدی در گردان فجر گرفته تا عملیات بدر و کربلای 4 و 5 و والفجر 8 و مقاومت
جانانه اش در ام القصر و فاو.
آنچه که از خصوصیات اخلاقی این جانباز و رزمنده بزرگ شنیده
می شود، و شخص بنده در طول بیست سال آشنایی و خویشاوندی با او از نزدیک لمس نموده
ام، مهربانی و افتادگی و تواضع و پاک سرشتی
و پاک دستی است. ایمان و اعتقاد راسخ به قرآن و از همه شاخص تر، بی ادعا بودن او بود. انسان بزرگی که هیچ گاه شنیده و دیده نشد که
رشادت ها و دلاوری هایش را به رخ کسی بکشد، یا بخواهد از این پشتوانه غنی معنوی،
به دنبال کسب موقعیت و مقامی چه برای خودش یا اطرافیانش باشد.
باید بپذیریم که کم نیستند مردان بی ادعایی همچون مجید که
جوانی خود را برای نجات میهن خویش فدا کردند دست و پا و چشم خود را با افتخار فدای میهن خویش
نمودند و هیچگاه خم به ابرو نیز نیاوردند. اینان آن قدر خالص و بی ریا هستند که من
مطمئنم هیچ کدام راضی به نام بردن شان نیستند و من نیز به خود اجازه چنین کاری را
نخواهم داد.
روز تشیع پیکرش غوغایی بود. همه دوستان و همرزمانش، حتی از
شهرهای دوری مانند فسا و نی ریز و جهرم نیز آمده بودند. سیل اشک بود که بر دیدگان
همه جاری بود. عجبا که در این روز، بغض آسمان نیز گشوده شد و خاکسپاری این بزرگ
مرد جبهه ها، همراه شده بود با ریزش آرام باران پس از هفته ها دوری و چشم انتظاری.
نمازش را دوست و همرزمش حجه الاسلام بنایی از فسا خواند. نمازی که بارها به خاطر
تالم روحی حاضران و بغض های در گلومانده شان با وقفه روبرو شد.
اصغر شجاعی این دلاور مرد جبهه و جنگ با همان حس و حال
همیشگی، نوحه سرایی می کرد و فضا را آکنده از معنویت ساخته بود. مسعود و احد و حاج
رحیم و دیگر دوستانش نیز درست انگار کسانیکه برادر خویش را از دست داده اند، جلو
مردم ایستاده و هماهنگی کارها را برعهده داشتند.
به هر روی، مجید عزیز که به حق در طول حیات پر برکتش عنوان
شهید زنده زیبنده ی نامش بود، در عین صداقت و پاکی و بی ادعایی از بین همه ی ما
رفت. اما ایمان دارم که همچون مجید، مجیدهای بسیاری در این شهر برای ما به یادگار
مانده اند که باید قدر آنها را دانست و از سرمایه معنوی وجودشان چراغی فرا روی راه
جوانان امروز گشود.
سالها تنهای تنها زیر خاک