داد
و فریاد مادر از خواب بیدارم کرد، آن روز ابر سیاهی چهره آسمان را پوشانده بود.
باد غریبی از روی روستا و درخت های خزان زده باغ ها می گذشت که پوست را آزار می
داد. پدربزرگ جلو ایوان خانه پایش را انداخته بود روی پایش و تسبیح دانه درشتی در
دست داشت و تند تند ورد می انداخت، پدر بزرگ پیر بود، عزیز خانه بود و تماشایش لذت
داشت. آن روز صبح داشتم نگاهش می کردم، عینکش را برداشت، دستی به ریش سفیدش کشید و
رو به مادرم کرد و گفت:
-
بوآ شوکت، استکان ها رو بشوی تا یه پیاله ی چایی بُخارم، زلبو [1] الان ماشین مش
قنبر میاد، باید برم شهر و وایردم[2].
مادر سبزه رو با اندامی متوسط استکان ها را شست و برای پدر
بزرگ چای ریخت. بعد رفت به سراغ ظرف های نشسته ی شب قبل، ته قابلمه را تراشید، خرده
برنج ها را پای درخت توت ریخت؛ کار هر روزش بود، آن وقت کبوترها سر می رسیدند و شروع
میکردند به نوک زدن دانه ها؛ صدای بق بقوشان خانه را پر می کرد. گاهی به خودم میگفتم
خوش به حالشان اگر تیر و کمان بچه ها نبود ترجیح می دادم جای آن ها باشم. نگاه پدر
بزرگ آمد به روی کبوترها هومی کشید و خواند:
-
کبوتر بچه ای بازار خریدم، به روی سینه ی خود پروریدم.
ندونستم
کبوتر بی وفا بی، که او رفت و آثاری ندیدم.
-
دوش[3] خو[4] دیدم
مادر
گفت:
خیر
انشاالله
- خو دیدم یکی اَ دندونام افتاده! چن شویه
پشت سر هم خو پرت و پلا می بینم. مادر همان طور که ظرف ها را آب می کشید و ظرف ها
را در آبکش می گذاشت برگشت به طرف پدر بزرگ و گفت :
-
خدا بزرگه، بوآ هرچه مصلحتش باشه پیش میاد! اَ دس مو و تو کاری بر نمی یاد!
همان
زمان بود که امامقلی سراسیمه وارد حیاط شد، باید خبری شده باشد، پدربزرگ گفت:
-
اَ سر صب تا حالی دلم شور میزد! خدایا به خیری بگذره! امامقلی که بریده بریده حرف
می زد به مادرم گفت :
-
عمه شوکت به دادم برس خونه خراب وابیدم[5]! سپهدار با چاقو زده به نرگس. مادر پا
شد و وحشت زده گفت :
- بچه معلومه چه می گی! آخه سی چه؟! و دست
هایش را با گوشه ی چادرش که به دورش پیچیده خشک کرد و رو کرد به من و گفت:
- اکبر رودم [6] ظرف ها رو ببر تو خونه! و
با عجله به همراه پدر بزرگ و امامقلی از حیاط زدن بیرون. ظرف ها را به اتاق بردم و
آبی به صورتم زدم و دویدم عقب سرشان، قلبم به شدت می زد، نرگس سفیدرو با چشمانی
درشت در وسط حیاط بی هوش روی زمین افتاده بود و خون از بازویش بیرون زده بود،
دخترش لیلا کنارش نشسته بود و اشک می ریخت و با گوشه ی روسریش اشک هایش را پاک می
کرد، امامقلی با اندامی لاغر و موهای جوگندمی که به عقب شانه شده بود نچ نچ کرد و
سرش را تکان داد و دوباره گفت :
- عمه شوکت، با گوتو [7] ببینید ای بچه جن
زده چه بلایی به سر ای زن اُورده! الهی بچه سینه ات بخوره به سنگ! نرگس میگه ما تو
آبادی آبرو داریم، عمری با عزت زنده ای [8] کردیم، با ای بچه های ناباب رفت و آمد
نکن بدش رو می بینی! ولی سپهدار راه خودش رو میره، همی چن دقه پیش بیچاره نرگس
داشت نصیحتش می کرد که سپهدار دس که چاقو
...
مادر
سرش را تکان داد و با ناراحتی گفت :
- تقصیر خودتونه، ولش کنید سرش که اَ سنگ
خا [9] عاقل ایوابو [10]! امامقلی خمیازهای کشید و انگشتانش را به روی چشمانش
مالید و گفت :
- شوکت خانم اَ قدیم و ندیم می گفتند «تخم
مرغ دزد، شتر دزد ایوابو» می ترسم صبا یه کاری بده دس خودش ما هم بُنش بسوزیم !
پدر
بزرگ نگاهی به اطراف کرد و گفت :
- حالا دیگه ای همه کاه کهنه رو باد ندهید!
بجنبید تا برسونیمش بیمارستان، چیزیش نی، بیشتر ترسیده. مش قنبر را خبر کردیم با
وانتش آمد داخل حیاط، نرگس را خواباندیم کف وانت و حرکت کردیم. امامقلی با لحن
التماس آمیزی قایم گفت :
-
مش قنبر سپردمت اَ خدا هرچی می تونی ماشین رو بورون تا زلتر [11] برسیم کازرون !
مش
قنبر شصت ساله سر طاسش را از ماشین بیرون آورد و قایم گفت
:
- ای ماشین مدل پایین تو ای جاده خراب
بیشتر اَ ای رو نمی کنه، دل ببندید اَ خدا، اگه رفتنی باشه که میره، اگه هم ماندنی
باشه می مانه!
در
بیمارستان نرگس بهوش آمد و سراغ بچه هایش را گرفت، مادر با مهربانی گفت :
- عمه بچه هات خوبن، همه شون رو گذاشتم پیش
ننه شمسی، اشک چشم های نرگس را پر کرده بود و قطرات اشک را می دیدم که روی صورتش
خط می کشد، یکمرتبه حراست بیمارستان صدا زد
:
-بیرون
، بیرون
از
اتاق همگی مان را بیرون کردند. پدر بزرگ همان طور که با دانه های تسبیحش بازی،
بازی می کرد برای سپهدار خط و نشان می کشید.
مادر
گفت :
-
ایقد عمر کردم ندیدم بچه رو دی [12] خودش چاقو بکشه که دیدیم! چه دوره و زمونه ای
وابیده [13]! فکرشم نمی توان کرد.
پی نویس :
[1]. زودباش
[2]. برگردم
[3]. دیشب
[4]. خواب
[5]. شدم
[6]. فرزندم
[7]. بابابزرگ
[8]. زندگی
[9]. خورد
[10]. می شود
[11]. زودتر
[12]. مادر
[13]. شده