هنگامی
که آفتاب همچون تشت طلا در واپسین رمق روز می رفت تا در پشت کوه بورکی پنهان و چتر
شب باز شود، مادرم به من مژده داد که فردا پدرت برای خرید عید نوروز، به کازرون می
رود و تصمیم دارد تو را همراه خودش ببرد و از کازرون به فامور و شاپور و
چنارشاهیجان هم سر می زند و می توانی در بازار کازرون کت و شلوار نو بگیری و
پیراهن دوخت کازرون که در کودکی رویای داشتن آن را در سر داشتم و دندان زدن بر
میوه های آبداری که می دانستم در باغ های دوستان و بستگان در تنگ چوگان به پدرم
هدیه خواهد شد.
با
مژده خوش مادر، آن شب خواب از چشم من پر زد و من بر بال خیال در کازرون پرسه می
زدم و بوی دل انگیز غذاها و بستنی و دیدار از بازار پارچه و پوشاک فروشی را حس می
کردم و همچون پرنده ای سبک بال در آسمان آرزوها به پرواز درآمده بودم و در انتخاب
لباس، سلیقه را سبک و سنگین می کردم.
در
دنیای انتخاب رنگ لباس، خواب پر رنگ می دیدم که پرنده ای شده ام و در نرگس زار
کازرون بر فراز دریاچه پریشان هستم و از نرگس زار به رودخانه شاپور بر شاخ و برگ
سرسبز باغ های تنگ چوگان نشسته ام و در
کنارم با لالایی آب رود خانه، رستم در سینه کوه همچون غولی خفته و "والرین" در برابرم زانو زده بود.
پلک ها را می مالیدم تا آهار
روزگار را بر پنجره چشمانم دور کنم. شاپور دوم ساسانی شده بودم؛ از سربازان دلاور
و رشیدم در حال سان دیدن بودم و دستورم را بر فراز آسمان فریاد زدم و از اسرای
ارتش رومی ها، معبد آناهیتا را بالا می بردم... در آن حال و هوا و پرواز و دنیای
رنگی، دست مادر بر شانه ام خورد و از خواب بیدار شدم و گفت صبحانه ات را زود بخور
که از ماشین جا نمانی.
هنگامی
که با صدای مادر بر خلاف هر روز، همچون فنر از رختخواب جهیدم، خوشحالی از چند سو
بر کاکل خیال من خیمه زد. نخست آن که هر چند مادرم از استان بوشهر و پدرم از استان
فارس هستند، اما در شناسنامه زادگاه من کازرون و صادره از شیراز است. دوم آن که
آموزگارهای کازرونی از جمله آقایان بازائی، مصلائی، خسرویان، موذنی، احمد
نادری(خوب)، صفائی، محقق، خوارزمی، امیری و اولیاء حق بزرگی بر گردن من و هم کلاسی
های من داشتند و تربیت شده آن ها بودیم. سوم حال و هوای دل انگیز نوروز و پا
گذاشتن به شهری که پیشینه آن به درازنای پیدایش انسان است.
در
ایام نوروز هنگامی که خواهر و برادر زاده های نوجوان داشتند نوروز را شادباش می
گفتند خاطر من باز شور سفر داشت و به شهر خیالات غبار گرفته کودکی پر زد. پس از
چهل و سه سال زندگی خارج از ایران و با سفر و سکونت در شهرهای بزرگی چون مادرید، مسکو، سیدنی،
نیویورک، ریودژنیرو، پاریس، مونیخ و... هنوز شهر غول پیکر رویاهای من کازرون است.
به قول اعراب: "العلم فی الصغر، کل نقش فی الحجر". (دانشی را که از
کودکی بیاموزی، همچون نقشی است که بر سنگ کشیده می شود).
باری:
هنگامی
که ماشین "وانت" مدل ۱۹۶۲
"شورلت" کل آخان [کربلایی آقا خان] ترمز
کرد، همراه پدر سوار ماشین شدیم. در میان مسافران که بر گونی و باربنه نشسته بودیم،
بیماری نیز برای مداوا به کازرون می آمد. پس از گذشتن از کوچه های تنگ و عبوس، بار
و مسافر ماشین تکمیل شد و خرما چپان بر سر و گردن هم سوار شدیم. از دشت خشت بیرون آمدیم و ماشین ناله کنان به
کوه و کتل های خاکی رودک و کمارج چنگ می انداخت و با ستون های گرد و خاکی که بر پا
کرده بود، پیچ و خم ها را پشت سر می گذاشت.
بر سر راه درختان بادام وحشی
فراوان دیده می شد و گل های بهاری سینه ریز رنگی گلوی تپه ها بودند و گله و رمه کوچرو ها در سینه کوه در حال کوچ در
کنارمان می گذشتند. در حال گذر از این زیبائی های طبیعت بودیم که دیو بد شگون سر
برون آورد. پس از آن که ماشین با ناله اگزوز و گرد و غبار و دود، در کتل به خم یک
پیچ سخت رسید، با صدای بلند صلوات مسافران بیمار یکه خورد و درجا جان سپرد. غمی
جانکاه بر چهره مسافران چیره شد، اما حالا نوبت جمع و جور نشستن بود تا پای میت را
در کنارمان دراز کنند.
گفتگوها پر از قصه های پر
غصه و تلخ تر از زهر زندگی و بیماری میت شد و صدای گریه همراهان میت نیز جگر خراش
شده بود، اما شهر خیالات من اهل ماتم نبود، چرا که در یاد وصال شهرم کازرون بودم و
شیون نمی شنیدم.
پس
از پشت سر گذاشتن راه حوصله سوز، به دشت کمارج رسیدیم. از آنجا دوباره رشته کوه پر
از پیچ و خمی را پشت سر گذاشتیم و به پاسگاه رادار نزدیک شدیم. جنب و جوش مسافرانی
که همیشه در سفر بودند و به آن ها "چترباز" می گفتند آغاز شده بود و
کیسه و گونی های چای و تنباکوی قاچاق خود را به زیر لاشه میت می چپاندند. با وجود
میت که بر بار و بنه دراز بود ماموران از وارسی ماشین چشم پوشیدند.
با
رسیدن به "بلکتک" و با چهچه بلبلان مستی که بر شاخه چنارهای سبز و پر
برگ کنار نهر آبی که از رستوران "کل ممجواد" [کربلایی محمدجواد] می
گذشت، صدای شیون همراهان میت در ماشین با دلداری مسافران فروکش کرد. پس از پشت سر
گذاشتن بلکتک دورا دور هیبت شعار "خدا، شاه و میهن" بر سینه کوه چشم
عذادار مسافران را پر کرد و دیده ها بر سنگ خاطرات کودکانه من حک شد. از شعار غول
آسا که گذشتیم، من و پدر و مسافران و میت همگی سالم به شهر رسیدیم.
صاف
و یکدست بودن خیابان های آسفالت شهر یاد تلخ دست اندازهای دل و قلوه بهم ریز کوه و
کتل را از میان برد و درختان پر گل نارنج با بوی خوش در هر دو سوی خیابان به صف
بودند. گاراژ موحد و جنب و جوش دانش آموزان مدرسه شاپور در گوش آسمان پیچیده بود و
چشم کولی وش من به این سو و آن سو، زل می زد و پاهایم پشت هم چفت می خوردند و یله
می رفتم. سینما امینی فیلم "یه یکه بزن" با هنرپیشگی رضا بیک ایمانوردی
داشت و پوستر پر کرشمه ای نیز از خانم فروزان بر دیوار نصب بود. با دیدن زیبائی
های شهر و دنیای پر قصه آن، با ذوق و شوق به همراه پدر تند گام برمی داشتم و پشت
سر را نگاه نمی کردم تا یاد میت از خاطرم محو شود.
به
میدان خیرات که وارد شدیم، بوی جگرک "حسن جگرکی" دیوانه ام می کرد و با
نق نق من پدر توقف کرد و برایم جگرک خرید و آرام شدم. با دیدن هر چیز تازه ای بی
خبر از موقعیت جیب پدر، نق نق کنان از پدر درخواست آن ها را می کردم. صدای میوه
فروشان از هر سو بلند بود و زنبورهای عسل بر فراز میوه ها در پرواز بودند. کمی
دورتر بازار با سقف های کومه ای فلزی و در برخی جاها با سقف های تاقدار عظمت داشت.
چکاچک چکش بازار مسگران راه را بر بهانه ها و نق نق من بسته و به گوش پدر نمی
رسید. استودیو رستمی در بیرون بازار در سر خیرات بهترین عکس های مشتریان را در دل
تاریخ هنری خود در پشت شیشه به تصویر کشیده بود. از سوی دیگر مشک و دولچه دوزان نیز با چوب های خوشرنگ خراطی شده مشغول
به کار بودند. مهمانخانه و رستوران اولیاء از مسافرانی که کلاه های دو گوش قشقائی
بر سر داشتند، غلغله بود. لباس های محلی زنان ایل ها و بویژه ممسنی خوش رنگ، همرنگ
گل های بهاری بودند. آواز محمد کاویانی در فروشگاهی که تصویر رادیو
"توپاز" بر تابلو سردر آن نقاشی شده بود، در میدان خیرات پیچیده و صفحات
گرامافون می فروختند... آنسوتر کاروانسرائی با تاق های ضربی دیده می شد و دروازه
بزرگ آن بر روی کاروان هائی که از راه دور می آمدند باز بود... .
از
آنجا گذشتیم و پس از گشت و گذار، از کتابخانه داودی قلم و دفتر و کیهان بچه ها
خریدیم و پس از آن نوبت خرید کت و شلوار من شد. به مغازه ای وارد شدیم. سلیقه بد
پسند من، پدرم و پوشاک فروش را کلافه کرد. مغازه دار رو به پدرم گفت الان کتی می
دهم خدمت آقا زاده مطمئن هستم می پسندد. با چوبی بلند کتی که شاید سال ها فروش
نرفته بود را پائین آورد. وقتی آن را پوشیدم از رنگش خوشم آمد اما سر شانه دست
راست کت کج دوخته شده بود. به هر روی، خستگی مفرط پدر و مهارت مغازه دار که دست
روی شانه ام گذاشته بود پدرم را متقاعد کرد که خود من کج ایستاده ام. از آن بابت
نزدیک بود تنبیه هم بشوم. به هر روی کت و شلوار کج دوخت را پدر برایم خرید و از
مغازه بیرون آمدیم.
آفتاب به گونه سینی مسی
بزرگی صیقل خورده با زردی کم رنگ نارنجی، غروب خیرات را دل انگیز تر کرده بود.
منزل فامیلی ما در طبقه بالائی ساختمانی بسیار کهنه و قدیمی قرار داشت که بر پشت
بام آن می شد همه زیبائی میدان را با پنجره چشم بلعید. خیرات یگانه نگین انگشتر
زمرد اقتصاد و قلب تپنده کازرون بود... فردای آن شب خرید نوروزی پدر تمام شد و
راهی نرگس زار و پس از آن غار شاپور و چنارشاهیجان شدیم.
آری:
پس
از چند دهه دوری با کازرون، در سفر اخیر با فرزندم مزدک که متاسفانه فارسی نمی
داند (چون مادرش اسپانیائی است)، گذارم به سر خیرات افتاد. بقول "فدریکو
گارسیا لورکا" شاعر برجسته اسپانیا، دیدم: "نه گاو نرت باز می شناسدت،
نه انجیر بن، نه اسبان...". همه رویاها و خاطرات کودکی من شخم و شیار خورده و
دگرگون شده بود. بستنی فروشی اولیاء، کتابخانه داودی در بازار... ولی من هنوز هم
خیرات را با ساختمان کاروانسرای زیبای آن و تاق های ضربی روزگار صفوی که در رژیم
گذشته در طرح خیابان افتاد و کوبیده شد در خاطر دارم. هنوز طعم گیلاس، عطر بهار،
شهد بید مشک و نسترن کازرون همراه من است و بوی نرگس زار در حال و هوای خاطراتم
پراکنده است. در سفر اخیر دو سه بار در هفته از بوشهر یا شیراز و یا بورکی در دشت
خشت و کنارتخته به کازرون می آمدم. دنبال چیزهائی بودم که دیگر نبودند و کوله بار
یاد آن ها تا ابد بر کاکل خاطرات من است.
* دکتر محمود دهقانی استاد دانشگاه تکنولوژی سیدنی استرالیا
واقعا چقدر خوبه که هنوز هم مردانی داریم که به موطنشون کازرون عشق میورزند.
وطن، نام تو نام نامدران...
نثر زيبا همراه با احساسات ژرف شما تپش قلب مرا بالا برد و به بيان خاطرات زيباي شما آفرين گفتم.
حيف است مزدك با اين زبان زيبا غريبه باشد.
براي شما شادي و نيكبختي هميشگي آرزو ميكنم.