پایگاه خبری کازرون نیوز | kazeroonnema.ir

به‌روز شده در: ۲۰ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۱۵:۴۰
کد خبر: ۱۷۷۱۶
تعداد نظرات: ۱ نظر
تاریخ انتشار: ۲۵ مرداد ۱۳۹۷ - ۰۹:۳۶
به مناسبت سالروز ورود آزادگان:
آزادگان یک سرمایه عظیم اجتماعی و فرهنگی برای کشور ما هستند که متاسفانه هرگز نتوانسته ایم چنان که باید و شاید قدردان ایثارگری ها و رشادت های این عزیزان باشیم. کسانی که بهترین دوران زندگی خود را در چنگال دژخیمان بعثی گذراندند و با وجود شکنجه ها و آزار و اذیت های جسمی و روحی فراوان هرگز دست از اعتقاد و راه روشن خود برنداشتند و دشمن را در خاک خود اسیر صلابت و ایمان خود کردند.

امیر خسرو شجاعی: آزادگان یک سرمایه عظیم اجتماعی و فرهنگی برای کشور ما هستند که متاسفانه هرگز نتوانسته ایم چنان که باید و شاید قدردان ایثارگری ها و رشادت های این عزیزان باشیم. کسانی که بهترین دوران زندگی خود را در چنگال دژخیمان بعثی گذراندند و با وجود شکنجه ها و آزار و اذیت های جسمی و روحی فراوان هرگز دست از اعتقاد و راه روشن خود برنداشتند و دشمن را در خاک خود اسیر صلابت و ایمان خود کردند. عزیزانی بودند که در اردوگاه های رژیم بعث زیر بار شکنجه به شهادت رسیدند اما عزت و شرف خود را نباختند. به همه این عزیزان و خصوصا آزادگان شهید درود می فرستیم و به بهانه 26 مردادماه سالروز بازگشت اولین گروه از آزادگان به میهن اسلامی، با آزاده و جانباز دفاع مقدس "مصطفی سقا زاده" همکلام می شویم.

 مصاحبه با آزاده، جانباز و فرزند شهید؛ مصطفی سقازاده

بسم الله الرحمن الرحیم

این جانب مصطفی سقازاده، آزاده، جانباز و فرزند شهید مکه عبدالصاحب سقازاده؛ متولد 1/7/1339 در شهرستان کازرون. تا پایان مقطع راهنمایی درس خواندم و سپس به کار و فعالیت مشغول شدم. همزمان با شروع حرکت های انقلابی من هم با مردم همراه شدم و سال 56 در جریان پخش اعلامیه علیه رژیم ستم شاهی به مدت یک هفته بازداشت شدم. پس از پیروزی انقلاب با جمعی از دوستان پایگاهی برای محافظت از محل و ادارات تشکیل دادیم و با اسلحه شخصی نگهبانی می دادیم. 16/12/58 به سربازی رفتم و پس از طی دوره آموزشی به پادگان خرم آباد منتقل شدم(تیپ 84 خرم آباد). در همین دوره بود که جنگ تحمیلی آغاز شد و من هم در این مقطع به عنوان سرباز در جنگ حضور داشتم.

مصاحبه با آزاده، جانباز و فرزند شهید؛ مصطفی سقازاده


پس از پایان سربازی عضو پایگاه مقاومت شهید رجایی مسجد حاج قنبر شدم و اعضا را آموزش می دادم. سال 62 مجددا به جبهه رفتم و این بار در کسوت بسیجی به میهن اسلامی خدمت کردم. در همان ابتدا در عملیات والفجر 2 به شدت مجروح شدم و حدود یک ماه در بیمارستان مسلمین شیراز بستری بودم. یک سال هم مرخصی پزشکی به من داده شد. اما به محض بهبودی نسبی طاقت نیاوردم و دوباره به جبهه رفتم.


مصاحبه با آزاده، جانباز و فرزند شهید؛ مصطفی سقازاده

 

نحوه اسارت

 اسفند 63 بود که عملیات بدر شروع شد. گروهان ما که 86 نفر بود به عنوان خط شکن وارد نبرد شد و قرار بود دشمن را دور بزنیم و همزمان با حضور ما پشت استحکامات عراق حمله انجام می شد. ما حرکت کردیم ولی متاسفانه لو رفته بودیم و در یک دشت صاف زیر آتش دشمن در محاصره قرار گرفتیم و نیروهای خودی نیز نتوانستند به موقع وارد حمله شوند. همان سی دقیقه اول حدود 30 نفر از بچه ها شهید شدند به محض این که کوچکترین حرکتی می کردیم مورد اصابت گلوله کالیبر قرار می گرفتیم. بعد از یک ساعت تقریبا همه گروهان شهید و زخمی شده بودند و عده کمی هم توانستند به عقب برگردند. در همین نقطه بود که چند تن از دوستان نزدیک من مثل احد مسرور، نوروز پورمند، عبدالصمد خما خسروی، علی رضا بهبهانی، مهدی رستمیان و عبدالرضا عباسی از جهرم و... شهید شدند، اما در کمال تعجب من که تیربارچی بودم هنوز تیر نخورده بودم نمی دانم حکمت خدا چه بود که تعداد زیادی گلوله در کنارم فرود می آمد، زیر بغلم رد می شد و برخی اینقدر نزدیک بود که حتی حرارت آنها را حس می کردم اما به من نمی خوردند. در این مرحله تیربارم هم خراب شده بود و گلوله ای هم نداشتم اسلحه کمکی برداشتم و آماده شلیک کردم یک لحظه به عقب تر حرکت کردم و آتش دشمن هم شدید شد و من بین شهدا روی زمین خوابیدم. ظاهرا فکر کردند مرا زده اند چون دیگر صدای گلوله نیامد. چند دقیقه بعد تک تیر اندازان دشمن میان ما آمدند و به بچه ها تیر خلاص شلیک می کردند. من هم به رو خوابیده بودم و یک چفیه هم روی سرم بود حرکتی نمی کردم. ورد زبانم آیه" وَ جَعَلْنَا مِن بَیْنِ أَیْدِیهِمْ سَدّاً وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدّاً فَأَغْشَیْنَاهُمْ فَهُمْ لَا یُبْصِرُونَ" بود که بسیار به آن معتقد بودم. اسلحه و نارنجکی را که در اختیار داشتم زیر بدنم پنهان کرده بودم تا شاید بتوانم کاری کنم. یکی از تک تیراندازها از فاصله حدود ده متری تیری به من زد که باز هم امر خدا این نبود که از بدن من بگذرد، گلوله به کوله پشتی من خورده، منحرف شده و با خراش کمرم رد شده بود. من باز هم حرکتی نکردم. سرباز عراقی که شک کرده بود نزدیک تر آمد و دو لگد هم به من زد که تحمل کردم و تکان اضافی نخوردم. عراقی ها رفتند و من هم که دو روز بود نخوابیده بودم همانجا خوابم برد. صبح دوباره آمدند و این بار ساعت و انگشتر و پول شهدا را برمی داشتند. از صدای قهقهه آنان از خواب بیدار شدم. نفر به نفر پیش می آمدند و به من نزدیک و نزدیکتر می شدند. وقتی به نفر قبل از من رسیدند یکباره بلند شدم تا با اسلحه و نارنجک آنها را بزنم اما به محض بلند شدن سرباز عراقی که حدود ده متر با من فاصله داشت مرا به رگبار بست که سه گلوله با فاصله نزدیک به ناحیه بالای پای من خورد باز هم می خواست شلیک کند که یکی دیگر از آنان جلو او را گرفت و گفت:" لا، لا ... اسیر"  و اینجا بود که من اسیر شدم. که بعدا فهمیدم این سرباز عراقی چرا این کار را کرده است.


مصاحبه با آزاده، جانباز و فرزند شهید؛ مصطفی سقازاده
در کنار شهید رضا بدیعی از فسا

 

معجزه پارچه سبزی که شهید سیدحسن حسینی نژاد به من داده بود

شهید سیدمحمدحسن حسینی نژاد که از دوستان نزدیک من بود. قبل از عملیات یک پارچه سبز به من داد و گفت این را گردنت بیانداز. این پارچه سبز که توری مانند بود باعث شده بود سرباز عراقی که ظاهرا شیعه بود گمان کند من سید هستم و به همین دلیل  مانع تیراندازی سرباز دیگر به من شد.

 

پس از اسارت

همان پارچه سبز را روی چشم من بستند و چون توری بود کمی دید داشتم. در این مرحله هر کس به من می رسید تا می توانست مرا می زد و دشنام می داد. پس از حدود نیم ساعت آتش سنگین توپ خانه ایران روی سرمان ریخت که باعث شد همه عراقی ها سنگر بگیرند طوری که همه از من غافل شدند و اگر زخمی و کم رمق نبودم می توانستم فرار کنم. سرباز عراقی که جانم را نجات داده بود با جرات به طرفم آمد و قمقمه آب را در دهانم گذاشت. دوبار به من آب داد و من که در کوله پشتی ام سیگار داشتم به او اشاره کردم و او هم برای من سیگاری روشن کرد و در دهانم گذاشت. سپس شال سبز را سه بار بوسید و گردن من انداخت. پس از پایان این گلوله باران که حدود نیم ساعت طول کشید ظاهرا تصمیم به اعدام من گرفته بودند چرا که سه سرباز به دستور یکی از افسران عراقی نزدیک من نشستند و گلنگدن سلاح خود را کشیدند و به طرف من نشانه رفتند اما باز هم قسمت من شهادت نبود چراکه به محض این که قصد شلیک کردند یک خبرنگار خارجی سر رسید و در کمال ناباوری عراقی ها مرا بلند کردند چشم هایم را باز کردند و لباس هایم را تکاندند و خبرنگار نزدیک شد.

مقداری فیلم گرفت و با عراقی ها مصاحبه کرد و رفت در همین گیر و دار یکی از نیروهای ایرانی که راه را گم کرده بود نیز اسیر شد و حالا دو نفر شده بودیم. پس از کلی کتک زدن دوباره ما را با یک جیپ به عقب فرستادند چند مرحله عقب رفتیم تا در یکی از مقرها مرا همراه حدود بیست نفر ایرانی که از نقاط مختلف به اسارت گرفته بودند سوار یک ماشین نظامی کردند و به عقب حرکت دادند. چشمانم بسته بود که یکی از عراقی ها با قنداق تنفگ به صورتم کوبید (در این جا دندان مصنوعی اش را نشان می دهد و می گوید این هم نتیجه اش) درد زیادی می کشیدم. چند روز بود غذا نخورده بودم خون زیادی از من رفته بود و با این شرایط ما را به مقری بردند که در آنجا تعداد اسرا به هشتاد نفر می رسید. باز هم قصه تکراری کتک زدن در این مرحله نیز تکرار شد. بعد ما را به ساختمان متعفنی که ظاهرا مرغ دانی بود منتقل کردند تا عصر که چند اتوبوس آمد و ما را با چشمان بسته سوار کردند و با محافظ به سمت بغداد حرکت دادند.

به استخبارات عراق رفتیم. اتاق مثلث مانندی بود که ما را به آنجا بردند؛ جا نبود درست بنشینیم. برخی ایستاده بودند. در حالی که بسیاری زخمی داشتیم و حتی برخی همانجا شهید شدند. تا سه روز آنجا بودیم هر بیست و چهار ساعت ده نفر را با کتک بیرون می بردند و یک سینی برنج و خورشت جلو ما می گذاشتند که به خاطر حال نذار و وضعیت بهداشتی بسیار بد رغبتی هم به خوردن نداشتیم.

بعد از سه روز نوبت بازجویی شد. شکنجه ها برای گرفتن اعتراف سخت تر شد اما خوشبختانه با مقاومت بچه ها اطلاعات چندانی به دست نیاوردند. پس از چند روز آزار و اذیت ما را به پادگانی در بغداد منتقل کردند. پس از حدود 15 روز که از اسارت من می گذشت و پس از چندین جا به جایی نهایتا مرا به اردوگاه الرمادی 3 منتقل کردند. هنوز به وضعیت زخمی ها رسیدگی نشده بود که از ما خواستند زیر آب سرد حمام کنیم و یک دست لباس بلند عربی و زیرپوش و شورت و دمپایی به ما دادند که اکثرا اندازه بچه ها نبود. در این مرحله مقداری باند و بتادین به ما دادند که توانستیم زخم های بچه ها را شستشو دهیم و ببندیم. متاسفانه به دلیل عدم رسیدگی به موقع و مناسب حتی داشتیم کسی را که پایش را به خاطر عفونت از دست داد.

 

تا این زمان در کازرون من به عنوان شهید شناخته می شدم

بعد از حدود پنج ماه که در اسارت بودم صلیب سرخ به اردوگاه ما آمد و من موفق شدم پیام رادیویی بدهم و برای خانواده ام نامه بنویسم. در طول این مدت خانواده مرا به عنوان شهید قلمداد کرده بودند و تشییع نمادین برگزار کرده بودند و شبه قبری هم برای من ساخته بودند که عکس آن موجود است.


مصاحبه با آزاده، جانباز و فرزند شهید؛ مصطفی سقازاده
شبه مقبره آزاده سرافراز مصطفی سقازاده

پس از حدود یک سال به اردوگاه عنبر رفتیم و در تمام این مراحل کتک های روزانه و مشکلات پا برجا بود. البته زندگی در اسارت هم درس های خود را داشت. بچه ها مثل کوه استوار بودند و زیر این همه شکنجه و اذیت و آزار فعالیت های مختلفی می کردند از برگزاری عزاداری و جشن های مختلف به مناسبت های مذهبی گرفته تا ساخت کاردستی ها و ابزار مورد نیاز و همچنین ابتکاراتی که در تهیه ترشی و سایر چاشنی ها برای مزه دادن به غذای بد اردوگاه به خرج می دادند. مجموعا مدت 2294 روز در اسارت بودم. از اسفند 63  تا اول شهریور سال 69 که آزاد شدم.

این وضعیت ادامه داشت تا زمان پذیرش قطعنامه و پایان جنگ که از طریق بلندگوهای اردوگاه به ما اعلام شد. اما ما تا دو سال پس از این تاریخ در اسارت بودیم. هرچند کتک زدن عراقی ها کمتر شده بود اما شرایط بد اردوگاه همچنان باقی بود. زمان آزادی ما فرا رسید. شب آخر بود ارشد داخلی آسایشگاه بلند شد و اعلام کرد به احتمال زیاد شب آخر اسارت است و همدیگر را حلال کنید که گذشت، کار مردان خدا و دوستداران علی(ع) است. بچه ها همه خندیدند و بعد همه به گریه افتادند. تا صبح کسی نخوابید. هر کسی در دل و ذهن خود  چیزی را مرور می کند. یکی شب اول اسارت، یکی شهادت دوستان، یکی آینده، یکی گذشته، یکی همسر و فرزندان منتظر خود، یکی از بچه های خود که آیا اورا می شناسند یا نه؟، یکی از پدر و مادر خود که هنوز زنده هستند یا نه، یکی از گنا هان خود، یکی از کتک ها و شکنجه ها… .

هرکس حالی داشت و زمزمه دعاهای شب آخر اسارت از گوشه و کنار اردوگاه به گوش می رسید. زمزمه ی دعاها و مناجات آنقدر زیبا بود که خستگی را از تن همه ی ما می زدود. صدای گریه بچه ها یکی یکی بلند می شد. آن ها هم که اهل دعا و مناجات نبودند از صوت دعای دیگران منقلب بودند. تعدادی سجده ی شکر می گزاردند و شاد بودند که بعد از سال ها اسارت و سختی خدا آزادی را نصیب آن ها نموده است.

عراقی ها متعجب بودند که چرا بچه ها به جای رقص و آواز گریه می کنند و دعا می خوانند. یکی از برادران را صدا کرده و از او خواسته بودند بگوید چرا بچه ها گریه می کنند؟ او هم با خوش رفتاری به او فهماند که این بچه ها اسارت را با هر سختی که بود گذراندند. ما در این چند سال از برادر برای هم بهتر بودیم. اگر کسی ناراحت بود همه ی ما ناراحت می شدیم. امشب آخرین شبی است که ما با همدیگر هستیم. فردا هرکدام به شهری می رویم و از همدیگر دور می شویم. رفاقت های چند ساله که در زیر شکنجه شکل گرفته بود، دوستی هایی که برادر به جای برادر بلند می شد و کتک می خورد. من و دو نفر از برادران متوجه نگهبان عراقی شدیم که با علامت چیزی نگو جلو صحبت برادر سخنگو را گرفت و زار زار گریه کرد. اتوبوس عراقی برای سوار کردن ما آمد. لباسهای نظامی که به ما داده بودند پوشیده و آماده بودیم. کیف هایی که با دست خود درست کرده بودیم. کیسه انفرادی های اردوگاه و قرآنی که به اصطلاح هدیه صدام حسین بود. بچه ها در حال سوار شدن دائم همدیگر را نگاه می کردند. انگار دلشان نمی خواست چشم از هم بردارند. گریه ها و خنده ها با هم مخلوط شده بود. واقعاً یادش بخیر چه ساعات به یاد ماندنی بود. همه سوار شدیم و حرکت کردیم. شهر به شهر جاده به جاده و خیابان به خیابان رفتیم تا به مرز رسیدیم. این سوی مرز سربازان عراقی با لباس نظامی و چهره های خسته و ناتوان ولی آن سوی مرز ایرانیان شخصی و نظامی درهم و شادمان و خندان با روحیه عالی منتظر تعویض ما بودند. بالاخره تعویض شدیم و چند قدم بیشتر نمانده بود که در آغوش ایرانیان چشم انتظار برسیم. قدم اول به خاک ایران و  قدم دوم پیشانی را روی زمین و در حال بجا آوردن سجده شکر بودیم.

استقبال بسیار خوبی نسبت به من و آزادگان دیگر خصوصا در زادگاهم کازرون شد. استقبالی تاریخی که خستگی اسارت را از روح و جسممان خارج کرد.

 مصاحبه با آزاده، جانباز و فرزند شهید؛ مصطفی سقازاده

آزاده سرافراز مصطفی سقازاده 35 کیلومتری اهواز سال 63

شما فرزند شهید مکه هستید و پدر شما در سال 66 در تظاهرات برائت از مشرکین  به دست عمال آل سعود به شهادت رسید. کی از این موضوع مطلع شدید و احساس شما چه بود؟

من وقتی به ایران آمدم متوجه این موضوع شدم. در ابتدا نیز به من گفتند پدر در مسافرت مشهد به سر می برد و این پنهان کاری باعث آزردگی من شد؛ اما به هر حال متوجه شدم. مرگ به سراغ همه ما می آید و  شهادت افتخار بزرگی است که نصیب هر کسی نمی شود. سعادت بزرگی می خواهد که کسی در راه خدا و در جوار خانه خدا به شهادت برسد. شهادت پدر به این شکل برای من افتخار بزرگی است.

 

فرازی از وصیت نامه ی آزاده

این انقلاب با خون هزاران جوان، با خون هزاران عزیز و با خون هزاران رزمنده با زجر و آهی بزرگ پیروز گشته است. هوشیار باشید و این انقلاب را با جان و خون تا آخرین نفس نگهبان باشید.

 

*تهیه و تنظیم مصاحبه: امیرخسرو شجاعی-کارشناس فرهنگی و پژوهشی بنیاد شهید و امور ایثارگران شهرستان کازرون

تاریخ مصاحبه:18/5/97

مصاحبه شونده: آزاده و جانباز و فرزند شهید، مصطفی سقا زاده-بازنشسته سپاه پاسداران انقلاب اسلامی- فوق دیپلم علوم و فنون نظامی

نویسنده: امیرخسرو شجاعی*
نظرات بینندگان
غیر قابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۱
ناشناس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۲:۲۲ - ۱۳۹۷/۰۵/۲۵
0
0
درود بر آقای شجاعی بخاطر کار ارزشمندی که انجام می دهند
نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
مخاطبین محترم؛
۱) کازرون نما، معتقد به آزادی بیان و لزوم نظارت مردم بر عملکرد مسئولان است؛ لذا انتشار حداکثری نظرات کاربران روش ماست. پیشاپیش از تحمل مسئولان امر تشکر می کنیم.
۲) طبیعی است، نظراتي كه در نگارش آنها، موازین قانونی، شرعی و اخلاقی رعایت نشده باشد، یا به اختلاف افكني‌هاي‌ قومي پرداخته شده باشد منتشر نخواهد شد. خواهشمندیم در هنگام نام بردن از اشخاص به موازین حقوقی و شرعی آن توجه داشته باشید.
۳) چنانچه با نظری برخورد کردید که در انتشار آن دقت کافی به عمل نیامده، ما را مطلع کنید.
۴) در صورت وارد کردن ایمیل خود، وضعیت انتشار نظر به اطلاع شما خواهد رسید.
۵) اگر قصد پاسخ گویی به نظر کاربری را دارید در بالای کادر مخصوص همان نظر، بر روی کلمه پاسخ کلیک کنید.
مشاركت
آب و هوا و اوقات شرعی کازرون
آب و هوای   
آخرين بروز رساني:-/۰۶/۰۲
وضعيت:
سرعت باد:
رطوبت:%
°
كمينه: °   بیشینه: °
فردا
وضعيت:
كمينه:°
بیشینه:°
کازرون
۱۴۰۳/۰۹/۰۱
اذان صبح
۰۵:۰۹:۵۷
طلوع افتاب
۰۶:۳۳:۰۵
اذان ظهر
۱۱:۴۹:۵۹
غروب آفتاب
۱۷:۰۵:۲۶
اذان مغرب
۱۷:۲۲:۳۷