|
مشک
عباس از خجالت سر به زیر افکنده بود
ساقیش
راه درازی تا به شط پیموده بود
قطره
ی آبی درون مشک سوراخش نبود
در
میان "علقمه"، اما لبش خشکیده بود
سینه
و سر چاک چاک از تیغ خصم
نغمه
ها از آسمان با گوش جان فهمیده بود
ضجه
های کودکان و ناله ها در خیمه ها
گوئیا
طفلی زِ بی آبی رهش گم کرده بود
می
دوید از لابلای کشته ها با چشم تر
بی
گمان جان دادن عباس را هم دیده بود
ساقی
ما دست و بازویش جدا شد از ستم
میوه
ای از باغ هستی را چه زیبا چیده بود
گر
چه با لب های تشنه جان به جانانش سپرد
خاطرش
از خالق سقای خود آسوده بود
آب
کوثر می دهد خالق به یاران حسین(ع)
هر
شهیدی نزد یزدان تا همیشه زنده بود