کازرون
نما – امیرخسرو شجاعی، دفاع مقدس پدیده ای بود که علی رغم خسارت های مالی و جانی
فراوان برای کشور عزیزمان، باعث شد داشته های بالقوه ای همچون ایثارگری، شجاعت،
ابتکار و توانایی های بسیار جوانان ما شکوفا شود و در شرایط سخت به بوته آزمایش
گذاشته شود. مردم ایران تحت تاثیر فرهنگ عاشورا تمامی هجمه های نظامی، اقتصادی و
فرهنگی را در هم شکست و هشت سال دفاع مقدس ویترین تلاش ملت ایران برای رشد و
شکوفایی است. جایی که تمام دنیا هم قسم شده بودند ریشه ایران شیعه را بخشکانند اما
رشادت های جوانان این مرز و بوم باعث شد استعمارگران عالم در برابر عظمت ایران و
ایرانی و خط سرخ مذهب امام حسین (ع) سر تعظیم فرو آورند.
روزهای
بزرگی در تاریخ دفاع مقدس وجود دارد که درباره هریک می توان کتابی عظیم و ارزشمند
نگاشت و باز هم حق مطلب ادا نمی شود. یکی از روزهای مهم تاریخ جنگ تحمیلی روزیست
که خرمشهر "خونین شهر" نامیده شد که به همین بهانه با سرهنگ زرهی،
جانباز، اصغر نوروزی جمعی گردان232 تانک لشکر 92 خوزستان هم کلام شده ایم تا
بدانیم چگونه این روز عزیز رقم خورد.
با
سلام و سپاس از این که وقت خود را در اختیار ما قرار دادید لطفا به صورت مختصر خود
را معرفی کنید:
بسم
الله الرحمن الرحیم این جانب سرهنگ جانباز زرهی اصغر نوروزی هستم؛ متولد 1333 بخش
خشت از توابع شهرستان کازرون، جمعی لشکر 92 گردان 232 تانک. سال 1351 به استخدام
ارتش درآمدم و به همین دلیل از روزهای انقلاب و کودتا و جنگ خاطرات زیادی دارم و
در حال نگارش کتابی هستم که خاطراتم را از روزهای اول جنگ تا پایان شامل می شود و
ان شاالله به زودی این کتاب منتشر خواهد شد.
از
حال و هوای روزهای آغاز جنگ بگویید.
پس
از انقلاب ارتش بسیار ضعیف شده بود و توان سابق را نداشت؛ اما همچنان تحت رهبری
امام(ره) و با هدایت نیروهای حزب الهی باقی مانده، ماموریت های مختلفی جهت دفاع از
انقلاب اسلامی انجام می داد.
هنوز
جنگ شروع نشده بود که خبر دادند در مرز با عراق تحرکاتی صورت گرفته و گردان ما را
که البته ناقص بود و فقط 22 تانک داشت – هر گردان باید 32 تانک داشته باشد – به پادگان حمید و سپس به منطقه شلمچه اعزام
کردند. مدتی در شلمچه بودیم و سپس به ما دستور دادند که با تانک ها به پاسگاه
حسینیه برویم. روز 31 شهریور جنگ با حمله هوایی شدید عراق آغاز شد که عراقی ها این
روز را "یوم الصاعقه" نامیدند. ما نمی دانستیم چه شده، اخباری به ما نمی
رسید و نمی دانستیم چه کنیم حتی فکر نمی کردیم این هواپیما ها ممکن است عراقی
باشند چرا که با تانک های ما کاری نداشتند و ما را بمباران نکردند. در عمق خاک
کشور پایگاه ها و فرودگاه ها را بمب باران کرده بودند. زمانی که برمی گشتند متوجه
شدیم این ها ایرانی نیستند و ما هم با تیربارهای تانک به طرف هواپیماها آتش
گشودیم. پس از این حمله، نیروی هوایی ما با فرماندهی شهید فکوری مقابله به مثل کرد
و با عملیاتی تحت عنوان "کمان 99" پایگاه ها و فرودگاه های عراق را
بمباران کرده، ضربه سختی به نیروی هوایی عراق وارد آورد.
جنگ
با حمله نیروی زمینی عراق به صورت گسترده ادامه پیدا کرد. باران گلوله و توپ و
تانک بر سر ما می ریخت و ما هم مقابله به مثل می کردیم؛ اما تانک های عراقی به طرف
ما نمی آمدند و ظاهرا دستور داشتند از نوار مرزی به سمت جاده خرمشهر بروند و
نهایتا اهواز را اشغال کنند. (البته این موضوع را شب بعد متوجه شدیم).
ما
در منطقه گیر افتاده بودیم و حتی نمی دانستیم در خرمشهر چه خبر است و گردان ما چه
وضعی دارد. 25 کیلومتر از خرمشهر فاصله داشتیم؛ هیچ امکاناتی نبود، نه غذا نه آب و
نه امکان تماس با نیروهایمان در خرمشهر. ما حتی نمی دانستیم که خرمشهر زیر آتش
شدید است و نمی دانستیم عراق حمله سراسری کرده و تمام مرز درگیر جنگ شده است. شب
شد و ما در همین شرایط بلاتکلیفی بودیم. یک باره دیدم نوری به سمت ما می آید. یک کامیون بود که به سمت ما حرکت می کرد. جلو
رفتیم ببینیم چه کسانی هستند. ایست دادیم و دو نفر از ماشین پیاده شدند که عراقی
بودند. آن ها را به اسارت گرفتیم(شاید اولین اسرای عراقی). گریه و زاری می کردند و
بسیار ترسیده بودند. به کمک یکی از دوستان عرب زبان از آن ها بازجویی کردیم و
متوجه شدیم راه را گم کرده اند و همچنین برنامه عراقی ها حرکت از نوار مرزی به سمت
جاده خرمشهر، اشغال خرمشهر و سپس اهواز است و به همین خاطر سمت ما نیامده اند. به
سمت پاسگاه رفتیم که هنوز برقرار بود اسرا را تحویل دادیم تازه اینجا متوجه شدیم
چه اتفاقاتی افتاده است. دوباره برگشتیم. در شرایطی که اطلاعات درستی از اطرافمان
نداشتیم. با توکل به خدا تصمیم گرفتیم تانک ها را به عقب برگردانیم و به خرمشهر
برویم. با رعایت اصول نظامی و خارج از جاده به سمت خرمشهر رفتیم؛ نزدیک خرمشهر که
رسیدیم متوجه شدیم چند تانک ما را نشانه گرفته اند. در واقع آن تانک ها ایرانی
بودند اما ما فکر می کردیم آن ها عراقی هستند و آن ها هم فکر می کردند ما عراقی
هستیم. با لطف خدا و با توجه به این که فرماندهان تانک باید تا سینه بیرون از تانک
باشند، فرمانده تانک های روبرو که با دوربین ما را رصد می کرد و از گردان خودمان
بود با توجه به ریش بلند و چفیه من متوجه شده بود که ما ایرانی هستیم و اجازه شلیک
به تانک ها را نداده بود. ما هم چون مطمئن نبودیم عراقی هستند، منتظر رفتار آنان
بودیم که عکس العمل مناسب انجام دهیم.
درگیری
ها ادامه داشت و زمین و هوا و دریا صحنه نبرد متجاوزان عراقی و نیروهای ارتش و
سپاه و بسیج و نیروهای مردمی بود. مردم از جان و دل تلاش می کردند. صف کشیده بودند
تا اسلحه بگیرند تا از خرمشهر دفاع کنند. تفنگ های "ام1" و
"برنو" در اختیار مردمی که با ارتش و سپاه همکاری می کردند قرار می
گرفت. عراقی ها یک هفته پشت دروازه های خرمشهر ماندند و نتوانستند وارد شهر شوند؛
اما کم کم جنگ به خیابان های شهر کشیده شد و کوچه به کوچه و خانه به خانه نبرد
ادامه داشت تا روز 24 مهر که آن قدر شهید و زخمی دادیم که از این روز به بعد،
خرمشهر "خونین شهر" نامیده شد.
شهر از آتش و دود و خون و صدای انفجارهای مهیب لبریز شده بود و مدافعان حتی آب و
غذا هم نداشتند. زخمی های بسیاری بودند که امکان انتقال آنان و یا رسیدگی به
حالشان وجود نداشت.
روز
25 مهر بود که در یک جا به جایی هدف خمسه خمسه عراق قرار گرفتیم و من که نیمی از
بدنم بیرون از تانک بود از ناحیه دست چپ زخمی شدم. به محض این که زخمی شدم یک
آمبولانس به سمت من آمد. در آن دود و آتش و گرما سه خواهر امدادگر با حجاب کامل از
آمبولانس پیاده شدند که این نکته می تواند درسی برای امروز خواهران ما باشد. این
عزیزان در گرمای شدید و آتش و دود و گرسنگی و تشنگی و ترس و اضطراب و شرایط بد
جنگی، چادر و مقنعه و پوشش کاملی داشتند که نشان از ایمان قلبی آنان و نمونه ای از
نقش تاثیر گذار خواهران در صحنه های پر آشوب جنگ بود.
مرا
به بیمارستان طالقانی آبادان بردند. آن جا بسیار شلوغ بود و ازدحام افراد زخمی، رسیدگی
به افراد را سخت می کرد. شاید چون تشخیص دادند من نظامی هستم فورا دستم را پانسمان
کردند و من دوباره با توجه به این که سه نفر از فرماندهان تانک شهید شده بودند و
فرمانده نداشتیم، به خرمشهر بازگشتم و مشغول هدایت تانک ها شدم. اگر کتاب
"دا" نوشته سیده زهرا حسینی را خوانده باشید جایی نوشته که: "تانک
هایی دیدم که فرمانده نداشتند". این حال و روز ما در آن زمان بود.
از
یک طرف درگیری و اوضاع سخت جنگ بود و از طرفی هم دستم متورم شده بود و عفونت کرده
بود، ولی نمی توانستم تانک ها را رها کنم و برای مداوا بروم. قرار شد یک نفر به
جای من بیاید و تانک ها را تحویل بگیرد تا برای ادامه درمان بروم. عصر 26 مهر زیر
نخلستان های خرمشهر تانک هایمان را استتار کرده بودیم و منتظر بودیم "ستوان
ناصری" که قرار بود جای من بیاید از راه برسد. ماشین از راه رسید و ستوان از
ماشین پیاده شد، چند قدمی به طرف ما آمد که یک خمپاره کنارش اصابت کرد و ایشان
شهید شد. مجبور شدم با همین وضع ادامه دهم. روز 28 مهر بود که دستور رسید با دو
تانک برای حفظ پل خرمشهر بروم؛ تعدادی تانک دیگر هم از گردان ما آمده بودند اما متاسفانه
آتش دشمن سنگین بود؛ تعدادی از بچه ها در این صحنه شهید شدند و یک تانک ما را هم
زدند. عراق به قسمت غرب خرمشهر مسلط شده بودند. به ما دستور عقب نشینی به قسمت
شرقی خرمشهر دادند. عراق پل ارتباطی میان دو قسمت شهر را خراب کرد و آن جا ماندگار
شد. نیروهای تحلیل رفته ما به سمت آبادان رفتند و خرمشهر پس از 34 روز مقاومت
جانانه مردم و نیروهای نظامی و تقدیم شهدا و زخمی های بسیار در تاریخ 4 آبان ماه
59 به دست اشغالگران بعثی افتاد.
پس
از عقب نشینی مرا برای درمان دستم به بیمارستان آبادان اعزام کردند. برق و آب قطع
بود و محوطه بیمارستان پر از زخمی های نظامی و غیر نظامی، همه جا فریاد و ناله
مصدومین بلند بود. موتور برق آورده بودند و برای کارهای ضروری از برق آن استفاده
می کردند. به هر صورتی بود از دست ما عکس گرفتند و تشخیص دادند دست ما شکسته و آن
را گچ گرفتند. نزدیک شب بود به دنبال جایی بودم که استراحت کنم. در یک گاراژ روی
یک تکه کارتن شب را به صبح رساندم. صبح تعدادی از جوانان بومی را دیدم که وقتی
وضعیت مرا دیدند گفتند ما می خواهیم از راه آبی به اهواز برویم چرا که همه راه ها
بسته شده است و من با آنان همراه شدم. در قسمتی از خشکی پیاده شدم و همراه با مردم
بسیاری که پای پیاده سمت شادگان و اهواز می رفتند به راه افتادم. در حالی که نه
آبی بود و نه غذایی، چند باری به زمین افتادم و هر بار فکر می کردم کارم تمام است؛
اما همچنان خدا می خواست زنده بمانم.
حدود
ظهر به یک پایگاه نظامی رسیدیم. آن جا کمی آب و غذا خوردم و دوباره از جاده شادگان
به سمت اهواز حرکت کردم. شب بود که یک ماشین با توجه به این که زخمی بودم مرا سوار
کرد و به شادگان رساند. شب را در شادگان سپری کردم. صبح به اهواز رفتم و بعد با یک
ماشین حمل آرد به طرف کازرون حرکت کردم، نیمه شب به کازرون رسیدم. پس از چند روز
استراحت و دیدار با خانواده به بیمارستان کازرون مراجعه کردم تا گچ دستم را باز
کنند، بعد که دستم باز شد دیدم متورم شده و حرکت نمی کند و جسمی هم زیر پوستم لمس
می شد. به دکتر نشان دادم اما با توجه به این که شاید جزء اولین زخمی های کازرون
بودم دکتر هم نمی دانست این شی ء خارجی چیست. به هر حال عکس گرفتیم و متوجه شدیم
ترکش است و دست ما را عمل کردند. پس از یک هفته مجددا به جبهه رفتم و در عملیات
های بسیاری تا پایان جنگ شرکت کردم که از جمله می توان به عملیات نصر، عملیات
آفندی شهید آیت اله مدنی، عملیات ثامن الائمه، عملیات طریق القدس، عملیات چذابه،
عملیات فتح المبین، عملیات بیت المقدس، عملیات رمضان و... اشاره کرد. در این مدت
حضور دو بار دیگر هم زخمی شدم، اما توفیق شهادت نیافتم.
با
توجه به این که در عملیات آزادسازی خرمشهر هم حضور داشتید، چه شد که عراق با این
همه تجهیزات نتوانست خرمشهر را حفظ کند؟
اولین
و مهم ترین مساله این بود که عراقی ها متجاوز بودند، درحالی که رزمندگان ما برای
ناموس خود می جنگیدند و همین باعث می شد انگیزه دو طرف جنگ کاملا متفاوت باشد.
مساله دوم این بود که مردم ما پیرو امام حسین(ع) بودند و از شهادت نمی ترسیدند.
بنابراین فرزندان این خاک و رهروان حسین(ع) هدف داشتند و با انگیزه بالا تا آخرین
قطره خون می جنگیدند.
عملیات
بیت المقدس طی 4 مرحله انجام شد. در سه مرحله اول موفق نبود تا این که در مرحله
چهارم همه نیروها اعم از ارتشی و سپاهی و بسیجی با هماهنگی و اتحاد تلاش کردند و
با عنایت خداوند خرمشهر آزاد شد.
بهترین
خاطره شما از روزهای حضور در جبهه کدام است؟
بهترین
خاطره من از شاهکار استوار محمدرضا عرب زاده از نورآباد ممسنی و سرباز عباس مجتهدی
از کازرون در عملیات فتح المبین است. 5 فروردین 61 استوار عرب زاده توپچی تانک بود
و مجتهدی گلوله گذار. نبرد سختی در جریان بود. تعداد تانک های گردان 232 کم بود و
در مقابل بعثی ها با تمام تجهیزات در مقابل ما بودند و رزمندگان اسلام با انگیزه و ایمان بالا با دشمن می
جنگیدند.
یکی
از تانک های ما را زدند و هلی کوپترهای دشمن روی سر ما ظاهر شدند و ما را زیر آتش
گرفتند. رزمنده دلاور عرب زاده گلوله ای را که سرباز مجتهدی گذاشت به سمت یک از
هلی کوپترهای دشمن نشانه رفت و آن را در آسمان تکه تکه کرد. این کار در جنگ بی
سابقه بود و تنها می توان آن را شاهکار نامید. پس از این صحنه صدامیان پا به فرار
گذاشتند و در این صحنه پیروزی شیرینی حاصل شد.
شما
مداح اهل بیت هم هستید و در این زمینه کتاب هایی نوشته اید لطفا آثارتان را برای
مخاطبان ما معرفی کنید:
بله
بزرگترین افتخار من مداحی اهل بیت و خصوصا سید و سالار شهیدان امام حسین(ع) است.
اگر راه و رسم ائمه نبود و فرهنگ ایثار و شهادت در کشور ما وجود نداشت، معلوم نبود
امروز ایران و ایرانی چه حال و روزی داشت.
من
سال هاست در این زمینه کار می کنم و علاوه بر اجرای مداحی و نوحه خوانی و چاووش
خوانی های بسیار، سه کتاب در این زمینه به رشته تحریر درآورده ام.
کتاب
" گلشن نوروزی 1" شامل اصول مداحی، مناجات، مدایح، مراثی و غمنامه محرم
و صفر همراه با سی دی آموزشی توسط انتشارات "تامین" در دسترس عموم است.
کتاب
"گلشن نوروزی 2" که شامل اصول مولودی خوانی، سرود میلاد و... با سی دی
آموزشی از "نشر تامین".
و
کتاب "چاووش خوانی نوروزی" شامل اصول چاووش خوانی با سبک های مختلف و به
چهار زبان فارسی، ترکی، عربی و انگلیسی همراه باسی دی، از نشر تامین.
ان
شا الله خداوند به شما توفیق دهد تا هر چه بیشتر بتوانید از رشادت ها و ایثار عزیزان
ما در جبهه بگویید و نسل جوان هر چه بیشتر با فرهنگ ایثار و شهادت آشنا شود.
* تهیه و تنظیم مصاحبه:
امیرخسرو شجاعی-کارشناس فرهنگی و پژوهشی بنیاد شهید و امور ایثارگران شهرستان
کازرون
تاریخ مصاحبه:27/7/97
مصاحبه شونده: جانباز اصغر
نوروزی- سرهنگ زرهی، بازنشسته ارتش جمهوری اسلامی ایران