تقدیم به همه ي رزمندگان و بسيجيانْ، شُجاع
ترین نسلِ ایرانیان، به ويژه غواصان و تخريب چيانِ مظلوم كازرون و لشکر ۱۹ فجرِ فارس
تاریخِ چند هزار ساله ی ایرانیان، به ویژه
سَدِه های مُنتَهی به طلوع خورشید رسالت و امامت در این سرزمینِ «موحدان»، سرشار از
رشادت ها، شجاعت ها، شهامت ها، از خودگذشتگی ها، شکست ها و پیروزی هایی بوده که هر
قطعه ای از آن «سرگذشت ها»، به تنهایی، توانِ تبدیل به «شاه نامه»ای شصت هزار بِیْتی
را خواهد داشت؛ و آن چه که «فردوسی» به سروده ای ماندگار تبدیل نموده، تنها قطره ای
از «رُستَم»های رَستان از داستان های باستان! بود اما آن که نسلِ فعلیِ ما تجربه نموده
همانا «سرنوشتِ» راستانی است که گر چه زمینی بوده اند اما از همین «سرزمینِ» پاکان،
آسمانی شده اند. دفاعِ «هشت» ساله، قطعا «قطعه»ای از زمانِ هزاران ساله ی ماست که از
جهاتِ مختلفی «بی سابقه» بوده که «بی لاحقه» نیز خواهد ماند. در همین رابطه و به
مناسبت نوزدهمِ دی ماه، سال روز انجام بزرگ ترین عملیات های تاریخِ دفاع مقدس [کربلای
«چهار» و «پنج»]، به عنوان «شاهدی» که سال ها در کنارِ این پاک مردانِ سرباخته بوده
ام، بخشی از «مشهودات» و «چشم دید»های شخصی ام از مراحلِ اعزام، آموزش، مشارکت در آن
عملیات ها و... را جهتِ انتقال به آیندِگان و درس آموزی های «پویندِ»گانِ راهِ شهیدان
و ایثارگران در چند بخشِ جداگانه مورد اشاره قرار خواهم داد؛ باشد که پایانِ عُمرِمان
الحاق به آنان و باقی مانده زندگیِ مان حرکت در مسیرِ آن خوبان مقرر گردد.
یادآوری ها؛
الف) آن چه که در یادداشت های پیشِ رو مورد
اشاره قرار خواهند گرفت، بخش هایِ اندکی از خاطرات «صدها» صفحه ایِ دست نویسی است که
به صورتِ روزانه و گاهی هم ساعتی از اتفاقات و وقایعِ هفته ها، روزها و ساعت های منتهی
به عملیات های تاریخیِ کربلای «چهار» و «پنج» نوشته ام؛ تنها با تغییری اندک ولی با
همان ادبیات و «حال» و «هوا» در این جا نقل خواهند شد.
ب ) با توجه به این که با هماهنگی و کسب
اجازه از مسئولین حوزه علمیه ی قم و به عنوان یک طلبه ی بسیجی به جبهه اعزام می شدم،
طبيعي بود تنظيمِ خاطِرات نيز از دريچه ي نگاهِ «رزمنده»ای صورت گرفته که همزمان، وظایِفِ
«رزمی» و «تبلیغی» را عهده دار بوده است.
بخشِ اول: عکس العمل اعضای خانواده نسبت به
تصمیم من برای عزیمت به جبهه ! .
امروز سه شنبه 1365/6/25 و یازدهم
محرم، ده روزی هست که از قم به دریس آمده ام تا سفری را شروع کنم به سوی معشوق و به
سمت دیار عاشقان. نمی دانم پایانِ این سفر به کجا خواهد انجامید؟ لکن انسان باید خودش
را به خُدایش بسپارد تا آن چه که اراده ی اوست تحقق پذیرد. بله، امروز بعد از ۱۰ روز
ماندن در «دریس» باید مهاجرت را آغاز نمایم. صبح برخاستم و نمازم را به جای آوردم،
این چندمین باری است که توفیقِ هم سنگری با بزرگ سنگربانانِ ایران اسلامی نصیبم می
شود و علی رغم این مساله اما می دانستم که کسبِ اجازه ی اعضای خانواده به این آسانی
ها هم نخواهد بود؛ لذا در این فکر بودم چگونه کوله پُشتی ام را بردارم تا پدر، مادر
و... متوجه نشوند که تصمیم دارم به جبهه بروم؟، فکری که از چند روز قبل آن را پرورانده
بودم تا برای چنین زمانی آن را اجرا کنم!، مرور کردم. ابتدا به برادرم که می خواست
به سپاه برود گفتم: امروز کتاب های مرا به کازرون ببر! او که متوجه قضیه شده بود گفت:
نه، تو به جبهه نرو! بگذار بعد از ماه محرم. بالاخره قبول نکرد و علی رغم تاکید برای
افشا نکردنِ موضوع، اما هنگام خارج شدن از منزل اعضای خانواده را در جریان امر قرار
داد!.
همین مساله موجب شد همان طور که پیش بینی
می کردم غوغایی در بین اعضای خانواده به پا شود. مادرم وارد اتاق شد و مثلا مرا از
خواب بیدار کرد و بلافاصله پدرم آمد و پرسید: «راست است که می خواهی به جبهه بروی؟
گفتم هنوز معلوم نیست، شاید رفتم. ایشان قلم و کاغذی را آورد و گفت: اگر می خواهی بروی،
پس روی این کاغذ بنویس و امضا کن که من اصلا پسرِ تو نبوده ام! و... . گفتم: حالا اون
را بردار، بعدا امضایش می کنم. گفت: نه، همین حالا باید امضایش کنی!. نوبت خواهرم شد؛
او نیز که ناراحت بود پرسید: چند روز طول می کشد که برگردی؟ پاسخ دادم: معلوم نیست،
شاید خیلی طولانی نشود چون درس دارم و باید برگردم و به اون ها برسم!. گفت: مگر جبهه
از درس واجب تر است؟ با صدایی که البته با مقداری ناراحتی توأم بود گفتم! نه، واجب
تر نیست!. در نهایت همسر برادرم نیز وارد صحنه شد تا شانسِ خودش را برای منصرف کردن
من امتحان کند، ولی در نهایت پرسید: حالا واقعا می خواهی بروی؟ گفتم: ها! می روم بسیج،
اگر اعزام کردند که خواهم رفت و اِلّٰا بر می گردم. وقتی که اوضاع مقداری آرام شد خطاب
به آنان گفتم: «شما اصلا ناراحتِ من نباشید مگر ما از این همه افرادی که شهید می شوند
چه چیزی بیش تر داریم؟ آنان هم پدر، مادر، برادر و خواهر داشته اند، بالاخره روزی
باید از این دنیا برویم، از این گذشته مگر هر کَسی که به جبهه می رود حتما شهید می
شود؟ اگر این طوری بود که خودِ من هم الان نباید این جا می بودم و...». بعد از این
سخنرانی! پدرم گفت: «من جلوِ رفتنت را نمی گیرم ولی هر از چند روزی به وسیله تلفن و
نامه ما را در جریان سلامتی ات قرار بده چون خیلی نگرانت هستیم». در حالی که تلاش می
کردم هر چه زودتر خودم را از این فضای سنگین نجات دهم، تا درِ دروازه ی خانه آمدم،
مادرم قرآنی را در دست گرفت تا از زیر آن عبور کنم و خواهرم گفت: پس، خداحافظ و...
حرکت از دریس به کازرون :
وقتی وارد کوچه شدم با چند نفر بچه های روستا روبرو
شدم. پرسیدند کجا؟ گفتم: هر که دارد هوسِ کرب و بلا بسم اله. یکی از دوستان که در جهاد
سازندگی اشتغال داشت، در حال رفتن به طرف محل کارش در کازرون بود. سوار موتورِ ایشان
شده و از وی اجازه خواستم تا ضمن مراجعه به منزل یکی از دوستانم به نام آقای «داود
دهداری»(۱)، از ایشان هم خداحافظی کنم. بعد از ۱۵ دقیقه صحبت با آقای دهداری از ایشان
خواستم تا وسایل من در قم را نزدِ خودش نگه داری کند و... .
حضور در بسیج و گفتگوی انتقادی با یکی از
بستگان:
به کازرون که رسیدم، مستقیما وارد ساختمان
بسیج شدم و به آقای صفدرِ شهبازی(۲) مراجعه و ایشان پرونده ام را برای اعزام آماده
کرد. سپس گفتند: امروز ساعت ۱۱ صبح اعزام می شوید. چون دو ساعت فرصت بود، به حوزه مکتب
الزهرا رفته و با دوستانِ طلبه ام گفتگو نموده و مجددا به بسیج برگشتم. یکی از بستگان
که همراه برادرم برای بدرقه آمده بود خطاب به من گفت: شیخ! راستی می خواهی بروی؟ گفتم
بله. گفت: حالا نمی شود به خاطر ما این دفعه نروی؟. با خنده گفتم: بله، کوله پشتی ام
در اتاق است برو اون را بیاور!. مجددا اظهار داشت؛ به نظر من، نرو! برای چه کَسی می
خواهی بروی؟ پاسخ دادم: اگر من نروم، شما هم نروید، پس چه کَسی باید برود و از کشور
و اسلام دفاع کند؟. سپس ادامه دادم: آیا می خواهی نماز بخوانی یا نه؟ البته با مزاح
گفت نه!. گفتم من با شما کاری ندارم، چون یا باید اسلام را خواست و برای زنده ماندن
آن به جبهه برویم و یا کاری با آن نداشته باشیم و در خانه بمانیم. ایشان پاسخ داد:
همین طور دلِ خودتان را خوش کرده اید به اسلام!، والله از اسلام جُز «اسمی» باقی نمانده.
گفتم، بله، ما هم می گوییم اسمی باقی مانده، لکن برای احیای اسلام بایستی جان فشانی
کنیم. برادر! برو مقداری روزنامه بخوان و از اوضاع و احوال جهان آگاه شو و ببین که
در دنیا چه می گذرد؟ و جوان های ما چه کرده اند. مجددا گفت: جمعیت ایران ۳۶ میلیون
است، هر خانواده ای یک نفر به جبهه بفرستد کافی است، از شما هم یکی از برادرانت رفته
و جانباز شده. گفتم اگر قول می دهی از خانواده شما یک نفر به جبهه برود، من همین حالا
برمی گردم! گفت: نه، من هرگز به جبهه نخواهم رفت امروز هم که به این جا آمده ام می
خواهم دفترچه اعزام به سربازی را بگیرم و این هم زوری است نه با رضایت من!. پس از
مقداری جر و بحثِ دیگر! گفت: پس برو، امیدوارم که پیروز برگردید و صحیح و سالم
.
-
در همین اثنا یکی از پاسدار اعلام کرد که برادرانِ اعزامی برای گرفتن ناهار به آسایشگاه
مراجعه نماین . آقای محمدی(۳) از مسئولین بسیج هم رو کرد به من و گفت: هر وقت غذا
خوردید همین جا باشید باهاتون کار دارم.
اخذ کارت اعزام و حرکت به سمتِ شیراز :
بعد از صرف غذا و خواندن نماز جماعت، در
میدان داخلیِ بسیج جمع شدیم و پس از توزیع کارت های اعزام به جبهه و گرفتن چند عکس
دست جمعی ، ساعت ۱ بعد از ظهر از کازرون به طرف شیراز حرکت کردیم .
- هوا بسیار گرم بود و زمانی که از وسط خیابان عبور
می کردیم، تصاویر شهدا، حضرت امام و اشعار انقلابی بر اکثر دیوارها نصب شدت بودند.
وقتی هم که از کنار روستای دریس می گذشتم، پرده ی اتوبوس را کنار زده و ضمن تماشای
گلزار شهدا با ارواح پاکشان خداحافظی نموده و میثاق خود با آنان را تجدید کردم.
- از همان آغازِ حرکتِ اتوبوس ها، فرستادنِ صلوات
و دعاها هم شروع شد. یکی از بسیجیان هم که صدای خوشی داشت اقدام به نوحه خوانی کرده
و همراهِ ایشان سینه زنی ها حال و هوای دیگری به بچه ها داد. ۲ ساعت تا شیراز فاصله داشتیم، ولی
فضای معنویِ داخل اتوبوس به گونه ای بود که اصلا متوجه گذشتِ زمان نشدم. مقصد ما پادگان
صاحب الزمان "عج" شیراز، محل تجمع رزمندگان استان فارس به هنگام اعزام های دستِ جمعی،
بود. وقتی رسیدم مشاهده شد که عده ی زیادی از نیروهای بسیجی شهرستان های دیگر هم قبل
از ما وارد پادگان شده اند.
تقسیم بندی نیروها در پادگان صاحب الزمان
"عج" شیراز و حرکت به سمتِ اهواز :
شب که شد، در محوطه ی پادگان، لباس های بسیجی
را به نیروها تحویل داده و بلافاصله هم تقسیم بندی در قالبِ «گروهان» و «گردان»های
متعدد به انجام رسید. گروهانی که من در آن قرار گرفته بودم «امام حسین ع» نام گرفته
بود. هنگامی که لباس زیبای بسیجی با آن «بوی» خاص را به تن کردم، احساس حال و هوای
دیگری داشتم. هنوز هم نیروهای جدید در حال ورود به محل اعزام بودند. در همین اثنا نگاهم
متوجه گوشه ای از پادگان شد که عده ای تجمع کرده و سر وصدای زیادی برخاسته بود. ابتدا
خیال کردم دعوایی بین بچه ها رخ داده؛ برایم جالب بود که قضیه چیست ؟ خودم را به آنان
نزدیک کردم و دیدم چند نفر دارند خودشان را روی زمین می کِشانند! پرسیدم: چرا چنین
کاری را انجام می دهند؟ یکی از پاسداران گفت: این ها بچه های فسا هستند که هنوز به
سِنِّ قانونی نرسیده اند و به همین دلیل فرماندهان هم اجازه نمی دهند که عازم جبهه
شوند و به همین خاطر دارند داد و فریاد می کنند و اشک می ریزند تا از این طریق شاید
رضایتِ مسئولین را جلب نمایند!. من قطعا این صحنه ها را هرگز فراموش نخواهم کرد، چرا
که این یکی از تجلی گاه های انقلاب اسلامی و ثمرات بزرگ آن محسوب می شود .
-
صبح روز بعد با همان نظم و تقسیمات صورت گرفته سوار بر اتوبوس ها شده و ضمن حرکت در
خیابان های شیراز با بدرقه ی گرم و فراموش نشدنی مردم خون گرم و هم استانی های انقلابی،
مواجه شدیم. نمی دانستم چگونه این همه احساسات مردم نسبت به رزمندگانشان را پاسخ گو
باشیم و از همین جا بود عازم اهواز شدیم .
پاوَرقی :
(۱)- ایشان یکی از طلاب نخبه و موفق کازرونی مشغول به تحصیل
در حوزه علمیه قم بود که علی رغم پیش رفت های مناسب در حوزه اما به دلیل اصابت گازهای
شیمیایی در عملیات والفجر ۱۰ به درجه ی جانبازی نایل آمده و نهایتا سال ۸۶ با همین
عارضه به شهادت رسیده و پیکر پاکش در قبرستان شیخان قم و پایین قبر میرزای قمی ،
به خاک سپرده شده است .
(۲)- آقای صفدر شهبازی فرد يكي از مسئولينِ بسیج کازرون و
از پاسداران بزرگواری بود که 1365/10/4 و در عملیاتِ كربلاي ٤ آسمانی شد و به دوستان
شهیدش پیوست .
(۳)- ایشان نیز از نیروهای رسمی سپاه و دارای مسئولیت در
بسیج کازرون بود که سال ۶۵ به بالاترین درجه ی انسانیت ، یعنی شهادت ، نایل گردید
.
امان الله دهقان فرد
شیر مرد جبهه وجنگ
مسوولیت دراین مرز وبوم باید دست امثال شما باشه که در موقع خطر با جان ودل از دین ووطن دفاع کردید
از حق نگذریم بسیاری بودند در ۸سال دفاع مقدس یک روز هم پا درمیدان جنگ با دشمن نگذاشتند وامروزه مدعی شده اند.