|
همه نیروها عقب نشینی کرده اند. به درون شهر
پناه برده اند. کسی چیزی نمی داند. همه مبهوتند در اینکه چه باید بکنند و چگونه راهی
برای رهایی خویش از محاصره دشمن بیابند؛ و من نیز در این قافله، سردرگم، همراه شب میروم
تا به صبح برسم. اگر صبحی باشد؟!
برای یافتن جائی امن تا صبح، پس از جابجا
شدن در چند خانه از ترس اینکه دشمن کمین کرده باشد، بالاخره در خانه ای مسکن گزیدیم.
قرارمان به نگهبانی شد تا دشمن ما را غافلگیر
نکند و اگر تقدیرمان به رفتن است لا اقل با شهادت و در جنگ باشد نه در خواب و غافلگیری.
خانه تاریک بود و هیچ صدایی بر نمی خاست.
قرار شد حرف نزنیم تا دشمن محلمان را شناسایی نکند. با صدای تنفس با هم حرف میزدیم
و با دست زدن به یکدیگر پیام را میرساندیم. اگرچه همدیگر را نیز بدرستی نمی دیدیم.
هر کس در ذهنش تصویرهایی را برای امشب و فردا می کشید و خیالاتی در سر می پروراند.
اما "ترس" و"اضطراب"
و"دلهره" و "تاریکی" و کمی هم "سرما" درد مشترک این
چند نفر بود؛ و من نیز در افکار مختلف:
اگر دشمن به خانه حمله کند
اگر محل استراحتمان لو رود
اگر کسی بی توجهی کند و بی پروا شلیک کند
.
اگر فردا نتوانیم از خانه بیرون شویم
اگر هنگام خروج از خانه مورد تیربار دشمن
قرار گیریم
و اگر شهر بدون هیچ حرکتی از ما بدست دشمن
بیافتد
و اگرهای زیادی... که فقط ذهن را درگیر یک
مبارزه درونی با خود و محیط می کرد.
نگهبان اول رفت پشت بام و بعد نوبت من.
در پشت بام و تاریکی و سکوت چیزی عایدت نمی
شد؛ ولی گاهی شلیک گلوله ای از طرف دشمن فضای آسمان را روشن کرده و سکوت را می شکست.
ندانستن اینکه گلوله از کدام سمت است نگرانی
را بیشتر می کرد.
پایین آمدم تا نگهبان بعدی جایگزین شود. اما
کسی آمادگی نداشت. نمیدانم چرا؟
ترس، خستگی، نیاز به خواب، گرسنگی (آخر آن
روز، تمام قد جلو نفوذ دشمن به شهر ایستاده بودیم)
دوباره برگشتم با هزاران افکار دیگر.
نه خیابان را می بینی و نه کوچه ای و نه رهگذری
و نه صدایی و نه جهتی برای فهمیدن موضع دشمن.
هم سرما و هم ترس.
ترس و سرما بد حالتی در انسان ایجاد می کند.
گاهی به فکر افراد درون ساختمانم. همرزمانی
که می دانم بیدارند اما با من نیستند.
گاهی اگر گربه ای نیز در کوچه و یا خیابان
پرسه زند صدای قدم دشمن می شنوم.
باد نیز به کمک دشمن آمده بود تا با لرزش
برگ های درختان ما نیز بلرزیم .
همه چیز در اختیار دشمن بود، یک محاصره تمام
عیار.
جالب اینکه، از خوردن آب درون خانه نیز ترس
داشتیم. نکند دشمن در آب سم ریخته باشد و مفت و مجانی بمیریم. گاهی برای تسکین خودم
سری به پایین میزدم و باز به پشت بام می رفتم. نه در اتاق آرام داشتم و نه روی پشت
بام قرار.
اولین شب "یلدای جبهه" را نه با
نقل و شیرینی و آجیل و دوستان و خانواده گرم و...، که با ترس و اضطراب و گرسنگی و تشنگی
و بی خوابی و...گذراندم.
حسین پیروان
شب محاصره سوسنگرد آبان ۵۹