هفته نکوداشت مقام معلم هم تمام شده است و اما بعد از این
که معلمی شغلِ انبیاست و "مِدَادُ الْعُلَمَاءِ أَفْضَلُ مِنْ دِمَاءِ
الشُّهَدَاءِ" و حرف و حدیث هایی گهربار از این دست، که همه حق است، من امروز
می خواهم درباره یک مساله بغرنج از زندگی معلمانِ کشورمان یادداشتی بنویسم. مساله
ای که در این دوره و زمانه گریبانِ معلمانِ عزیز را سخت گرفته و این قشرِ شریف را
آزرده خاطر کرده، این است که اغلبِ معلمان در زندگی ِخویش، خوشحال و شادمان نیستند.
این مسالهِ بسیار مساله مهمی است و اگر راه حل های اساسی برای حل آن پیدا نشود در
آینده ای نزدیک، نظام تعلیم و تربیت و به تبعِ آن کل جامعه ما به سویِ بحران خواهد
رفت. این مساله برای بازنشستگان بغرنج تر است و این قشر شریف را کم و بیش به
انواعِ بیماری های روانی و اختلالات روان
تنی (سایکوسوماتیک) مبتلا کرده است..
برای این که درباره این مساله بهتر سخن بگویم و پیشنهادی
کاربردی برای تقلیلِ مساله، ارائه نمایم، اول باید کمی درباره مفهوم خوشحالی و
شادمانی بنویسم. تاکنون تعاریف مختلفی از این مفهوم و انواع آن ارایه شده است ولی
من در این جا، اولا مفاهیم خوشحالی و شادمانی را در یک معنا و آن هم داشتنِ حال
خوب مورد استفاده قرار می دهم و دیگر این که مبنای بحثم را یافته های "مارتین
سلیگمن" پدرِ روانشناسی مثبت گرا، در کتاب بسیار ارزشمندِ "شادمانی
درونی" قرار می دهم که معتقد است: میزانِ شادمانی درونی هر انسانی به میزانِ
رضایت او از زندگی اش بستگی دارد. بنابراین انسانی که از زندگی اش رضایت ندارد علی
القاعده نمی تواند شادمان باشد.
بدون تردید بیشترین و ارزشمندترین اوقات ما صَرفِ کارمان می
شود و اگر ما از کارمان رضایت نداشته باشیم، علی القاعده نمی توانیم از زندگی مان
رضایت داشته باشیم و بنابراین نمی توانیم خوشحال باشیم و شادمانه زندگی کنیم.
سه عامل اساسی برای شادمانی درونی عبارتند از: داشتنِ کاری ارزشمند
و داشتنِ احساسِ ارزشمندی کار، دوست داشته شدن و داشتنِ کسی را برای دوست داشتن و
امید به آینده. من در این سخنرانی فقط بر روی عامل اول تمرکز می کنم و در زمانی
دیگر به بحث و بررسی عوامل دوم و سوم می پردازم.
مساله این است که با وجود این که تقریبا همه ی صاحبنظران و
بسیاری از مردم بر این باورند که معلمی ارزشمندترین کارِ دنیاست، ولی بسیاری از ما
معلمان و معلمانِ ما در این دوره و زمانه این احساس را نداریم و ندارند!!! و
متاسفانه به مرور زمان و با تدریس در مقاطعِ بالاتر، این مساله به سوی معضل جریان
می یابد. یعنی این که هر قدر به جلو می
آییم و معلمان در مقاطع بالاتر تدریس می کنند، میزانِ خوشحالی آن ها کاهش می یابد:
معلمان مطقع ابتدایی خوشحال تر از معلمان مقطع متوسطه و معلمان این مقطع خوشحال تر
از معلمان مقطع کارشناسیِ دانشگاه هستند و متاسفانه این صعودِ رو به عقب تا مقاطع
بالاتر و تکمیلی همچنان ادامه دارد:
"زیرکی
را گفتم این احوال بین خندید و گفت
صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی"
به گمانِ من یکی از دلایلِ این مساله که ما معلمان، کارمان
را ارزشمند نمی بینیم این است که در حال حاضر، ارتباطِ ما با دانش آموزان و
دانشجویان به شدتِ کاهش یافته است و به عبارتی ساده تر گوش بچه ها، الان به فرمانِ
ما نیست و مرجعیتِ ما معلمان به شدت و سرعت در حال فروپاشی است و هر قدر که این مرجعیت
فرو پاشد، احترام کمتر می شود و متاسفانه هر قدر که بچه ها بزرگ تر می شوند و به
مقاطع بالاتر می روند با سرعت و شدتِ بیشتر مرجعیت و احترامِ معلمان فرو می پاشد
تا به حدی که مثلا در روز نکوداشتِ معلمان، دانشجویان یک تبریک زیانی هم نمی گویند
و معلمان عزیز و نازنین هم این مساله را به وضوح می بینند و این است که به طور
طبیعی، ارزش کارشان در چشمشان کم می شود و با تاًسف فراوان، احساسِ بی فایدگی می
کنند.
نکته دیگر که باعث می شود که انسان احساس کند که کارش ارزش
زیادی ندارد، مشاهده نتایج کارِ خود است. وقتی معلمی می بیند که نتیجه کارش،
دلخواهش، نیست و مثلا دانش آموزانش پس از تحصیل بیکارند و یا معتادند و ارزش های
انسانی که او یک عمر از آن ها سخن گفته، اینک در نزدِ تربیت یافتگانش، بی ارزش است
و آن ها برای علم و دانش و ادب و تواضع و مهربانی و بخشندگی و بقیه خصایل انسانی و
اخلاقی، ارزشی شایسته، قائل نیستند و چیزهای دیگری مثلا پول و ماشین و خوش باشی و
پرورش اندام و... ارزش یافته است، طبیعی است که معلمِ بیچاره و به خصوص بازنشستگان
– که فراغتِ بیشتری برای مشاهده و فکر کردن دارند – احساسِ غمگینی کنند و به دنبال
این احساس، انواعی از بیماری های روحی و روانی و سپس جسمانی به سراغشان آید و این
روند تا پایان زندگی ادامه یابد.
اما راه حلِ پیشنهادی من برای این مساله، در این مجالِ اندک
این است که ما معلمان بیشتر از هر زمانِ دیگر نیازمندِ درکِ تغییراتیم؛ باید درست
تر بگویم: این زمانه ما، نه زمانه تغییرات بلکه زمانه دگرگونی های اساسی، تا به
حدِّ زیر و رو شدنِ فکرها و اهداف و رفتارهاست، زمانه زیر و رو شدن ارزش هاست و
این زیر و رو شدن با سرعت و عمقِ حیرت انگیزی در لایه های زیرینِ ذهن و زبانِ دانش
آموزان و دانشجویان در حال انجام است و فعلا نشانه هایی غم انگیز از آن آشکار شده
و عنقریب ما را غافلگیر و کیش و مات خواهد کرد .
دیگر این روزها،
صحبت از تغییر ارزش ها، میان نسل ها نیست، صحبت از زیر و رو شدنِ ارزش ها در طی یک
دهه است. الان، بچه های دهه هفتاد می گویند که بجه های دهه هشتاد را درک نمی
کنند!!! و بچه های دهه هشتاد، با تعجب می گویند که بچه های دهه هفتاد چرا آن گونه
زندگی کرده اند!!! در تایید صحبت هایم باید بگویم که در حالِ خواندنِ کتاب بسیار
ارزشمندی هستم به نام جامعه شناسی عشق(تأملی بر روایت زنانه عشق) نوشته سهیلا علیرضانژاد،
این کتاب حاصل 11 سال پژوهش و مصاحبه با 47 زنِ شاغلِ تهرانی است. پژوهشگر این
کتاب نشان می دهد که مثلا درباره یکی از اَشکالِ
ابرازِ عواطف عاشقانه مثلِ هدیه دادن چه دگرگونی های اساسی رخ داده است. دختران
و زنان دهه شصت از مردان هدیه می گرفتند تا بیشتر بمانند و یا به زندگی دلگرم تر
شوند و الان دخترها و زنان دهه هشتاد به پسران و مردان هدیه می دهند تا آنان را
نگه دارند، آن هم نا امیدانه!!!(ر،ک: علیرضا نژاد(1397) و عاشوری نژاد(1398)
بنابراین در این عصرِ زیر و رو شدن ها، معلم ها برای بقای
مرجعیت و احترام خود و در نتیجه تحصیلِ خوشحالی از کار و در زندگی چه باید بکنند؟
یکی از راه هایی که در این شرایط پیش روی ماست همان است که "چارلز داروین"
در نظریه تکامل گفته است: آنچه بقای خود را حفظ میکند نه هوشمندترین نوع است نه قویترین،
بلکه آن نوعی است که بیشتر به تغییر پاسخ میدهد.
این فرضیه و یا
شاید نظریه، بسیار حکیمانه خردمندانه است و این روزها خیلی به دردِ معلمان و
متولیان آموزش و پرورش می خورد. ما معلمان برای ماندن و خوشحال ماندن چاره ای
نداریم جز این که به تغییرات پاسخِ مناسب نشان دهیم. حال این سوال اساسی این است
که پاسخِ مناسب به تغییر در عصر زیر و رو شدن ها چیست؟
پیشنهاد من این است که از همان جایی که مساله ایجاد شده
باید به ترمیم مساله بپردازیم یعنی از زمانی که به تدریج ارتباط ما با مخاطبانِ ما
قطع شد، مساله آغاز شد و ما باید به تدریج ارتباط خود را با مخاطبانِ خود به دست
آوریم. اما چگونه و با چه روش هایی؟
بدون تردید پاسخ مفصل است اما در این زمان اندک باید بگویم
که ما در ابتدا باید از طریقِ ارتباط فعال و موثر مسائل دانش آموزان و دانشجویان
در دوره های سنی مختلف و بر اساس شرایط زیست محیطی آنان را از زبانِ خودشان بشنویم
یعنی در مرحله اول باید قدرت شنیداری خود را نه برای پاسخگویی بلکه برای درکِ عمیق
و همه جانبهِ مساله و به امیدِ حلِ مساله به شدت بالا بریم و برای این کار باید
تمرینِ حوصله و سکوت کنیم و البته این کار برای ما که یک عمر حرف زده ایم و عادت
به گفتن و گاه متاسفانه خیلی گفتن، کرده ایم کاری است بسیار مشکل و گاه طاقت فرسا.
برای آبرومندانه
ماندن در شرایط فعلی راه دیگری به نظرم نمی رسد باید سکوت کنیم و آن قدر ظرفیتِ
شنیداری خود را بالا بریم که تقریبا هر حرف ناحساب و حتی بیهوده ای را هم بشنویم
بی آنکه عصبانی شویم. بعد از این باید مسائل مطرح شده را اولویت بندی کنیم، بعداً
به طور هدفمند و دقیق، راه حل های مناسب را از زبانِ دانش آموزان و دانشجویان
بشنویم و آن ها را هم اولویت بندی کنیم و سپس با واقعی کردن توقعاتِ خود بر اساس
شرایط موجود، درباره مسائل و اولویت های پیشنهادی از طریقِ مطالعه کتاب و مقاله آن
هم کتاب ها و مقالات مساله محور و علمی-پژوهشی، ژرف اندیشی کنیم و در فرایندی
مشترک با دانش آموزان و دانشجویان عمدتا از طریق گفت و شنود، به راه حل های مناسب
جهت ترمیم ارتباط با مخاطب دست یابیم.
در این صورت است که ما می توانیم تا حدودی و البته فقط تا حدودی
مرجعیتِ خود را باز یابیم و از کارمان و نتیجهِ کارمان احساس رضایت کنیم و احساسِ
شادمانی و خوشحالی از دست رفته را تا حدودی به مدرسه و دانشگاه و زندگی مان
برگردانیم.
*پژوهشگر و عضو هیات علمی دانشگاه
منابع:
*سلیگمن، مارتین(1397):
شادمانی درونی، ترجمه مصطفي تبريزي، رامين كريمي و علي نيلوفري ، تهران: انتشارات
دانژه.
*عاشوری نژاد،
عباس(1398): عواطف عاشقانه و ماجراهایش، نشریه بامداد بیست و چهار.
* علیرضا نژاد،
سهیلا(1397): جامعه شناسی عشق(تأملی بر روایت زنانه عشق)، تهران: انتشارات دانژه.