|
تازه به جبهه اومده بودم و اطلاعی از فضای جبهه نداشتم. هنوز نمیدونم چگونه وارد پایگاه پنجم شدم آخه حافظهام از بین رفته است. ورودی جدید بودم. با حسن ملکزاده آشنا شدم. راهنمای من در گردان فجر بود. نمیدونم اتاقم کدام طبقه بود. به ظاهر حسن هم نمیآمد اهل دوز و کلک باشد.
هوا گرم و شبها گرمتر. به حسن گفتم شب کجا باید بخوابم؟ گفت یک پتو بردار و برو پشت بام جا بگیر تا آخر شب بریم بخوابیم. پتویی برداشتم و همان طور که گفته بود جایی پیدا کردم و پهن کردم و برگشتم. تا ساعت یازده شب خودم را سرگرم کردم. خوابم میآمد و او با دوستانش دور هم معرکه گرفته بودند. جرات وارد شدن به محفل آنها را نداشتم. میگفت برای ورود به این جمع یا باید سربازی رفته باشی یا سابقه جبههات زیاد باشه. من هبچکدام رو نداشتم. باید گوش میکردم. یه شب گفتم خوابم میاد چه کار کنم؟ گفت برو همونجا که پتو انداختی بخواب. رفتم و دیدم یه نفر سر جایم خوابیده بود. از پلهها پایین اومدم. گفتم یه نفر سرجامون خوابیده. گفت الان میام. خوشحال شدم. با هم پلهها رو بالا رفتیم و جا را نشونش دادم و فردی که روی پتوی ما خوابیده بود. گفت درستش میکنم. رفت و کنارش خوابید. یک دفعه دیدم دستش بالا رفت و یه سیلی محکم به او زد و خود را به خواب زد. اون فرد دست حسن را به حالت اول برگرداند و دوباره به خوابید. حسن کمی جابجا شد و سیلی دوم به صورت او نواخت. بیدار شد و نشست و حسن رو صدا زد که برادر کابوس میبینی. بیدار شو و کمی اب بخور. حسن گفت برو برام اب بیار. رفت آب بیاره ما خوابیدیم. تا صبح چند بار بیدار شدم نکنه حسن یک سیلی هم به من بزنه ولی بخیر گذشت.
و از انجا بود که نماز وحشت بدون وضوی من شروع شد
و این تکرار چندین شب پشت سر هم بود و خیالم این بود که شب ها در جبهه محل خواب نیز *تک زده می شود