بنام حق
خط انگشتی فاو رو تازه توسط گردان فجر گروهان صمد فخار تحویل گرفته بودیم. خیلی از عملیات والفجر ۸ نگذشته بود و خط کامل تثبیت نشده بود. سنگرهای کوچک و موقتی داشتیم بدون امکانات. هنوز بعضی از نیروها سنگر استقرار نداشتند. تو نوک انگشتی سنگر کوچکی در حد چند نفر نشسته داشتیم. من پیک بودم، عبدالرضا راهنده معاون گروهان و اصغر شجاعی بسیمچی همه از کازرون در یه سنگر بودیم. سه نفر دیگه به خط اضافه شدند علی دادگر، سید محسن شاکری و حیدر شیرویسزاده. بیشتر اوقات در سنگر ما بودند. تا اینکه جایی حفر کردند و برایشان سنگری بدون پوشش ساخته شد تا شبها در آنجا مستقر شوند.
ان شب حیدر برای خوردن شام و رفتن سر پست نگهبانی به سنگر ما آمد. مثل همیشه اما این بار فرق میکرد. گفت شب آخر است دیگه اینجا نمییام. شانهای از جیبش بیرون اورد. گفتم چکار میخواهی بکنی؟ گفت میخوام موهامو شونه کنم. گفتم در این شورهزار با هوای شرجی و چسبندگی با گرد و خاک. شونه کردن سخت است گفت با سختی انجامش میدم، باید آماده بشم. آخر سر هم گفت برای این چند شب و روز حلال کنید. مانده بودم چه میگوید. قصد رفتن به سنگری دیگر دارد. نه قصد رفتن !!!
از سنگر خارج شد برای رفتن سر پست نگهیانی. هنوز چشمم سنگین نشده بود که صدایی آمد؛ علی دادگر خمپاره خورد.
از سنگر خودمان تا آنجا حدود ۷۰ متر بود با چاله و چولههایی که از انفجار گلولهها درست شده بود نمیدانم چطور خودم را رساندم. خمپاره روی دیوار سنگر و الوارهای بدون خاک اصابت کرده بود به ترتیب کنار دیوار حیدر و بعد علی و بعد محسن خوابیده بودند. الوارها را جابجا کردم. بکی از الوارها در سینه حیدر فرو رفته بود با احتیاط آن را برداشتم درد داشت. گفت حسین یواش جابجایم کن. بغلش کردم از من اشک میبارید و از او خون. دوستش داشتم. گفتم کمی تحمل کنی تو را به بیمارستان میرسانم اما به این جمله باور نداشتم شاید برای تقویت روحیه خودم بود. او را گوشهای دیگر در جای امنی گذاشتم. تعدادی نیز برای کمک امده بودند. به سراغ علی دادگر رفتم که تا زانویش قطع شده بود و پایش به پوستی بند بود او را بیرون آوردیم و روی برانکارد گذاشتیم. بعد نوبت سید محسن شاکری رسید و او را هم بیرون اوردیم. و...
گفتند آمبولانس امده باید ۵۰۰ متری بچهها را با برانکارد به آمبولانس برسانیم. برگشتم حیدر را دوباره بغل کردم اما این بار چیزی نگفت و به آرامی خوابیده بود. میخواستم بگویم شفاعت یاده نره پیش خودم گفتم زنده است. روحیهاش از دست میرود. اما او از قبل خودش رو برای رفتن آماده کرده بود.
واین داستان برای شهادت احمد خباز زاده ادامه دارد