حبیب احمدزاده (نویسنده و پژوهشگر دفاع مقدس) در راستای تصاویری که در دوران هشت سال جنگ تحمیلی به ثبت رسانده است، این بار هم تصویر دیگری را به اشتراک گذاشته است که در ادامه داستان این عکس را میخوانید.
احمدزاده درباره عکس دیگری از قاب های روی دیوارش که با عنوان «چنگ زدن پدری به تابوت پسر شهیدش» معرفی می کند، نوشته است: «این تصویری است که از تشییع پیکر شهید محمد پژگاله در شهر کازرون و در اواسط عملیات کربلای پنج گرفتم. شهری که به علت مهاجرت اجباری، خانواده جنگزده شهید پژگاله در آن ساکن شده و در تمام طول سالهای تا به شهادت رسیدن، او را چند ماه به چند ماه نمیدیدند.
این شهید را به اسم نمیشناسید ولی حتما با تداعی یک خاطره خواهید شناخت؛ او گمنامی بود که با شجاعت، قبضه توپ صد و شش را بر لبه رودخانه اروند گذاشت و با دو گلوله از سه گلوله رادار دشمن را در دهانه خلیج فارس نابود کرد.
او فقط از حاج عبدالله ساندویچی شنید که دشمن چنین بلایی بر سر کشتیرانی ایران درمیآورد و احساس مسئولیتش چنان بود که بی هیچ خواستی چنین کند و سکوت سرمایه همیشگی زندگیش. او داستان رادار را حتی برای خانوادهاش تعریف نکرد.
در عملیات کربلای پنج در منطقه پنج ضلعی سنگرم در قرارگاه نوح فقط حدود دویست متر سنگر بیحفاظش با یک کانال ساخته عراقیها فاصله داشت. هر روز در اوقات مختلف بدون اجازه و هماهنگی یکی از بچهها را پشت بیسیم گذاشته و خود به سبب کمبود دیدهبان، به بالای دکل رفته و گلولههای قبضههای مینی کاتیوشایش را هدایت میکرد. دوست تهرانی به نام حسین سلطانی از بچههای بسیج تهران دو ماهی بود که همراه و یاورش بود. زیر آتش شدید بمباران هواپیما با موتور که نزدش رسیدم، فقط موتور را انداخته و به درون کانال سنگرش پریدم.
ساکت نشسته بود که برگشت و آرام گفت: «حبیب کمرم شکست، حسین هم شهید شد هیچ وقت آهنگ صدایش تا روز مرگم یادم نمیرود.» . به سنگر پلیتیام که برگشتم موج انفجار بمب های هواپیما چنان بسان شیرینی پاپیونی در هم پیچیده بودش که هرچه صدا میزدم، کوچکترین صدا از بیسیمچیام شنیده نمیشد.
به زور و با کمک چند نفر صفحات پلیت را کنار زده و دیدمش که چمباتمه و زانو به بغل، چشمها را بسته و موج گرفته و فقط بلند بلند نفس میکشید. همین خرابی باعث شد که دو روز به محمد سر نزنم. غلام به جایش نشسته بود پشت بی سیم، آرام گفت، یک ساعت پیش محمد هم سر یک دو راهی شهید شد. به همین سادگی گفت. درست به همین سادگی. در کازرون پدرش عصر بعد از تشییع در مسجد رفت پشت بلندگو و گفت: «برادرا، فقط یکی تعریف کنه پسرم در جبهه چه میکرد که مرخصی نمی آمد؟» شاید این سوال را نه فقط او، بلکه زن جوان محمد نیز داشت.