خط بسیار ساکت بود و هیچ آتشی حتی به صورت عادی هم از طرف عراقیها به سمت این طرف شلیک نمیشد تا اینکه یک خمپاره به سمت نیروهای ما شلیک شد و چند نفر از نیروها مجروح شدند و یک ترکش ریز هم نصیب من شد ولی به خاطر شور و اشتیاق عملیات گفتم که مشکلی ندارم اما در قسمت سینه احساس سوزش میکردم.
چند روز قبل از عملیات خودم را به خرمشهر رسانده و به گردان فجر ملحق شدم. من در گروهان مسلم در دسته غریبعلی قائدی بودم. در خط متوجه شدیم که شخصی در فاصلهای دورتر با چراغ قوه در حال ارسال علامت به نیروهای عراقی است. چند نفر رفتند که آن شخص را به سزای عملش برسانند.
خط بسیار ساکت بود و هیچ آتشی حتی به صورت عادی هم از طرف عراقیها به سمت این طرف شلیک نمیشد تا اینکه یک خمپاره به سمت نیروهای ما شلیک شد و چند نفر از نیروها مجروح شدند و یک ترکش ریز هم نصیب من شد ولی به خاطر شور و اشتیاق عملیات گفتم که مشکلی ندارم اما در قسمت سینه احساس سوزش میکردم.
عملیات که شروع شد آتش دشمن و منورها شب تاریک را مثل روز روشن کردند. تمام گلولهها رسام بود و مماس با سطح آب شلیک میشد هنگام سوار شدن قایق تعدادی غواص، سوار قایق ما که جزو اولین قایقها بود شدند و چون قایق سنگین شده بود چند نفر باید پیاده میشدند که مرتضی شافع، قاسم جوکاران، جعفر جوکاران و من پیاده شدیم. قاسم جوکاران با قایق بعدی حرکت کرد و ما هم هر کدام سوار یک قایق شدیم. کاظم حسینعلیپور جانشین یگان دریایی لشکر روی اسکله قایقها را مدیریت میکرد. من سوار قایق ششم شدم و موفق شدم به آن طرف آب بروم.
ماموریت گردان فجر تصرف دژ اول بود. که با موفقیت انجام شد. با تصرف دژ جای پایی برای ادامه عملیات فراهم شد همه نیروها متمرکز شده بودند که دو چهارلولی که روی اروند کار میکردند را خاموش کنند تا سایر نیروها بتوانند از اروند عبور کنند. چهارلولهایی که روی اروند شلیک میکردند در سنگرهای مستحکم بتنی قرار داشتند و اطراف آن نیروهای زیادی در سنگرهای دیگر با انواع سلاحهای جنگی و حتی با تانک وظیفه محافظت از سنگرهای اصلی را داشتند و همین امر تلفات نیروهای ما را زیاد میکرد. با اصابت ترکش از ناحیه هر دو پا مجروح شدم و در وسط دژ کنار نخلی سوخته افتادم. ابوفاضل نظری با چفیهای که همراهم بود یکی از پاهایم را بست، بعد از آن هرکدام از نیروهایی که مجروح یا شهید میشدند کنار من میآوردند و اطراف من محل تجمع مجروحان و شهدا شده بود. محسن و عباس بینا، ایرج دهقان، سید هادی زهرایی، کاظم پایدار، کاظم جهانتاب و علیرضا اسدزاده و چند نفر دیگر از شهدا کنار من بودند. آخرین صحبت من با کاظم پایدار بود که گفت که من هم کنار چهارلول مجروح شدم و دیدار را به قیامت موکول کرد. تمام بچهها یکییکی شهید میشدند. رمقی برایم نمانده بود، هوا داشت روشن میشد. دیگر آه و ناله نیروها به گوش نمیرسید. تنها کسی که زنده بود من بودم. برای مدتی از حال رفتم موقعی به هوش آمدم که هوا روشن شده بود. وسط کانال افتاده بودم، یک طرف کانال نیروهای خودمان بودند و طرف دیگر عراقیها. هر دو طرف به طرف مقابل میگفت شما محاصره هستید، تسلیم شوید و ما وسط مانده بودیم. سه نفر عراقی به نشانه تسلیم به طرف نیروهای ما میآمدند. بین شهدا خودم را بیحرکت انداختم. از ما که عبور کردند متوجه شدم که مسلح هستند و قصد شومی دارند. پیش خودم گفتم من مجروح را بکشند بهتر از آن است که نیروها را به رگبار ببندند. با اسلحهای که داشتم خودم را برای شلیک آماده کردم. با حرکتی که کردم آن سه نفر پا به فرار گذاشتند اما توانستم آنان را به سزای عملشان برسانم. مسلم آشتاب که فرماندهی آنجا را بهعهده داشت صدایم زد و گفت هرچه زودتر جایت را عوض کن. اسلحهام را عصا کردم و خودم را به بچهها رساندم. مسلم با چفیهاش پای دیگرم را که خونریزی میکرد بست و مرا به سنگری که کنارشان بود فرستاد و گفت انشاالله امشب بچهها به کمکمان میآیند.
نیروهایی که سالم بودند با امکانات کمی که داشتند تا آخرین توان دفاع میکردند و عراقیها هم به پیشروی به طرف ما ادامه میدادند. از پنجره جلو سنگر که به طرف نیزارها بود جعفر سکندری و ابوفاضل نظری از نیروهای غواص را دیدم که از کانال خارج شدند که به طرف نیزارها بروند که با اصابت تیربار بین کانال و نیزارها به شهادت رسیدند. حلقه محاصره هر لحظه تنگتر میشد. چند نفر از رزمندگانی که مجروح شده بودند و یا صدمات دیگری دیده بودند داخل سنگر آمدند. عراقیها نزدیک ما بودند. نیروهایی که در سنگر بودند گفتند چارهای نداریم مگر تسلیم بشویم. گفتم من از ناحیه هر دو پا مجروح هستم و توان راه رفتن ندارم و نمیتوانم بیرون بیایم در سنگر میمانم تا اگر امشب نیروهای خودی برسند که به عقب انتقالم میدهند و اگر هم خدا توفیق شهادت داد که در سنگر هستم.
نیروها خودشان را معرفی کردند. پس از معرفی، یکی از نیروهای اهل استهبانات به نام رضا ارادت که از هر دو چشم مصدوم شده بود و بینایی نداشت هم اعلام کرد من هم بینایی ندارم و در سنگر میمانم و با علیرضا تسلیم تقدیر میشویم و اگر هم قرار شد به عقب برگردیم و یا سرنوشت طور دیگر بود علیرضا میشود چشم من و من میشوم پای علیرضا. بقیه هم تصمیم گرفتند در سنگر بمانند. چند نفر از نیروهایی هم که هنوز توان دفاع داشتند در حال دفاع و جلوگیری از پیشروی دشمن بودند. یکی از این رزمندگان قاسم جوکاران بود که یک تیر به پیشانیاش اصابت کرد و در حالت سجده شهید شد. حدود ساعت یازده عراقیها در حال پاکسازی سنگر به سنگر بودند. به سنگر ما که رسیدند متوجه شدند که در این سنگر نیروهای رزمنده هستند ورودی سنگر یک پاگرد بود که مانع ورود تیر و ترکش به داخل سنگر میشد. سنگر هم بتنی بود. در ابتدا اعلام کردند که از سنگر خارج شوید ولی کسی بیرون نرفت. یک آرپی جی به ورودی سنگر زدند و پس از آن با تیربار سنگر را به رگبار بستند. نیروها به ناچار از سنگر خارج شدند. یکی از عراقیها داخل سنگر آمد و مرا هم بیرون انداخت و پس از آن با اشاره و تهدید با اسلحه و سپس ضرب و شتم با قنداق اسلحه مرا به حرکت وادار کردند. پس از مسافت کوتاهی تصمیم گرفتند مرا بکشند. چند تیر به اطرافم زدند سپس اسلحه را روی پیشانیم گذاشتند و آماده شلیک شدند. شروع به خواندن شهادتین کردم و ذکر یاحسین گفتم. یکی از درجه دارانشان مانع کشتن من شد و به آنها گفت که به سن و سالش نگاه کنید اندازه بچههای شما است چطور میخواهید او را بکشید. مسوولیت انتقال این به عقب با من. تنها شده بودم. آن عراقی اصرار داشت که با هر چه توان داری از خودت حرکتی نشان بده برای عقب رفتن وگرنه تو را میکشند. گفت من شیعه هستم و اگر مانع نشده بودم همانجا تو را میکشتند. من هم به سختی خودم را روی زمین میکشاندم تا به پشت خط بروم. حدود دو کیلومتر خودم را روی زمین کشاندم تا به بقیه رزمندگان که کنار سنگر فرماندهی عراقیها بودند برسانم. از آنجا بازجوییها و ضرب و شتم عراقیها حتی به مجروحان آغاز و اسارت ما شروع شد.