یک ماشین ریش تراشی دستی نزد رحیم بود. چند نفری آمدند گفتند ریش ما را نمیزنی؟ گفت باشه تا شروع کرد مرتضی جاویدی با رحیم کار داشت رفت. ماشین را به من داد. میخواستم ریش بنده خدایی را بزنم ماشین صورتش را میگرفت و زخم میکرد. بلد نبودم. تا رحیم آمد صورت طرف را که دید گفت خوب شد رسیدم وگرنه چه میکردی!
آذر ماه تازه از کازرون آمده بودم. رفته بودیم فسا برای تشییع علیرضا صدیق. برای آموزش شنا به تبریز رفتیم. عملیات آینده آبی بود و امسال خیلی آموزش آبی خاکی دیده بودیم. از بعد از عملیات بدر خط هور هم که رفتیم آبی بود. هر روز چند نوبت به استخر سرپوشیده ورزشگاه تبریز میرفتیم. دیداری هم با آیت الله ملکوتی امام جمعه تبریز داشتیم. حاج فرهادیانفرد صبحت کرد آقا هم گریه کرد و حالش بههم خورد. قرآن کوچکی هم هدیه گرفتیم. ۱۱ دی ماه بود که به منطقه برگشتیم. پایگاه پنجم شکاری بودیم. تعدادی دیگر از برادران برای آموزش شنا به کرمان رفته بودند. نیروها باید یا آموزش شنا یا غواصی میدیدند. روز ۱۸ دی حدود ۲۲ نفر از برادران کازرون به گردان آمدند. بیشتر بچههای قدیمی بودند؛ جواد کارگریان، کرمی، قنبری، سیاوش، پایدار بین آنها بودند. علیاکبر سیاوش را که دیدم خوشحال شدم چون برادرانش حبیب و احد را میشناختم. احد در بدر شهید شد. چون پدرشان قناد بود مسقطی داشتند. محمدجواد هم مرا اغفال میکرد من هم مسقطی احد را برمیداشتم میخوردم. گفتم حتما علیاکبر هم مسقطی داره ولی اشتباه میکردم.
بیستم دیماه بود که به مقر جدید رفتیم. پادگان امام خمینی کیلومتر ۷جاده اهواز اندیمشک. نیروهای کازرون همه در یک سالن جا گرفتیم. سالنها آماده نبودند. آسایشگاه را درست کردیم، جلو ساختمان هم درست کردیم. زمین فوتبال را هم درست کردیم. نمازخانه کنار سالن ما بود. در نمازخانه مراسمی برای سالگرد شهادت حمزه خسروی و چهلم صدیق، مبصری و الله دادی برگزار کردیم. شب دعای کمیل را حاج آقا بنایی خواند. کمکم به عملیات نزدیک میشدیم. از کازرون مقداری وسایل برایم آمده بود. یک ظرف بزرگ رنگینک هم داخلش بود که الحمدالله به دستم رسید. ولی رسیدن و نرسیدنش فرقی نمیکرد همه با هم خوردیم. شاید اگر مال خودم نبود بیشتر گیرم میآمد. چون الان نمیتونستم تک بزنم. گفتم بچهها بیایید بریم بخوریم. جو گردان هم جوری بود که مادران همه بچهها را بچه خودشون میدونستند و اگر چیزی میفرستادند بعد که میرفتی خونه سوال میکردن که فلانی هم خورد؟ و یک یک بچهها را میپرسیدند. سازماندهی کامل شده بود یازده بهمن شب به رزم شبانه رفتیم. روبهروی پادگان بعد از پیادهروی همانجا چون ماه بود و هوا روشن کپرک بازی کردیم و روی هم میپریدیم خوش گذشت. هر وقت فکر میکردم چند روز دیگه بعضی از این بچهها در جمع ما نیستند تنم میلرزید. امروز هم تعداد دیگری از بچههای کازرون به گردان آمدند. دوازده بهمن تجهیزات را تحویل گرفتیم. سیزده بهمن مسلح شدیم. سازماندهی شدیم و با ماسک به پیادهروی رفتیم. باز دعوای مسوولیت شروع شد. البته نه مثل بعد از جنگ! همه میگفتند چشم ما هرکاری باشه انجام میدهیم ولی فرمانده نیستیم. همه با هم کمک میکنیم. کادر قوی و با تجربه در گردان زیاد هست و الحمدالله ساختار گردان طوری است که همه میدانند که برای هرکاری چه کسی لایق است و اطاعت پذیری بچهها هم حرف نداره. تقسیم کار عالی است. ۱۵ بهمن شب حاج اسدی فرمانده تیپ در جمع بچهها صبحت کرد. نوشتن وصیتنامهها شروع شد. یکی از بچهها دنبال ضبط میگشت. میخواست وصیتنامه خود را ضبط کنه. تقاضای ضبط میکرد. گفتم اینقدر دستخطت بده که میخوای صدات پر کنی. دیگه نماندم که چی گفت. فقط یک کفش تو دستش پرتاب کرد.
۱۶ بهمن برای عملیات به طرف اردوگاه جدید حرکت کردیم. از صبح همه آماده بودیم. همه ریشها را زده بودند. یک ماشین ریش تراشی دستی نزد رحیم بود. چند نفری آمدند گفتند ریش ما را نمیزنی؟ گفت باشه تا شروع کرد مرتضی جاویدی با رحیم کار داشت رفت. ماشین را به من داد. میخواستم ریش بنده خدایی را بزنم ماشین صورتش را میگرفت و زخم میکرد. بلد نبودم. تا رحیم آمد صورت طرف را که دید گفت خوب شد رسیدم وگرنه چه میکردی! گفتم خودش اصرار کرد. بهداری هم نزدیک است برم الکل بیارم؟
شب حرکت کردیم. بچهها با اتوبوس بودند. و در بین مسیر ماشینها را عوض کردند من با تعدادی از بچهها با مینیبوس گردان بودیم. حاج صلواتی هم به یک یک ماشینها میآمد و سوره وجعلنا میخواند. تا خواست به ماشین ما برسه نصرالله افشار قبل از او در را باز کرد و با تقلید صدای حاج صلواتی بلند گفت. وجعلنا که حاجی اول ترسید و بعد زد زیر خنده و گفت بازهم. در مسیر بین نخلستان و چولانها میرفتیم. چراغ خاموش به یک تابلو رسیدیم به من گفتند برو پایین ببین تابلو کجاست. چراغ قوه کوچکی از مهدی سلیمانی گرفتم رفتم طرف تابلو، زود آمدم بالا گفتند چی بود؟ گفتم بابا هیچی رو تابلو سخن امام بود. گفتند خوب چه بود؟ گفتم میخواهید بدونید؟ هرکی چیزی گفت. گفتم دعوا نکنید نوشته تکلیف ما را سیدالشهدا معین میکند. خوب حالا همه آماده باشید مثل تکلیف همون ۷۲ تن، همه زدن زیر خنده.
ساعت ۳ بامداد به مقر جدیدمون رسیدیم نهر حاج محمد. هرکس جایی برای خواب آماده کرد. یک حسینیه بود. کسی درست خواب نرفت. حسینیه شیشه نداشت بچهها هی میگفتند پنجره ببند که باد نیاد. حاشیه نهر چند خانه بود که بعدا در آنجا مستقر شدیم. اتاقها را درست کردیم چند تخت بود آماده کردیم.
شب هنوز درست نخوابیده بودیم که سرو صدا بلند شد. داخل اتاقها آب آمد. مد شده بود همه داشتیم جلو پیشروی آب را میگرفتیم. مد را ما در کتاب جغرافی یا وقتی جدول حل میکردیم شنیده بودیم بالا آمدن آب دریا مد و پایین آمدن آب دریا جذر، اما ندیده بودیم. حالا داشتیم حس میکردیم. هر جور بود بخیر گذشت. صبح برای نماز بلند شدیم آب پایین پایین بود و برای وضو دست هم میگرفتیم یکی آب میآورد.
۱۸ بهمن صبح سری به گروهانهای دیگر پیش بچههای کازرون رفتیم.
هر گروهان بیشتر از یک دسته بچههای کازرون بودند. در فرماندهی هر سه گروهان هم بچههای کازرون بودند. دو گروهان که همگی کازرونی بودند. گروهان یکم مسلم رستمزاده از فسا بود، وحید جهانیآزاد که بچه کازرون بود. بین بچهها رفتم. با حسن جمالزاده گوشهای نشستیم. امروز میخواستیم برای خودمون اسکله درست کنیم. هاشم ملکزاده بنا بود. دیوار بلوکی خانهها اکثرا ریخته بود. به وسیله همانها از پایین نهر مثل پله اسکله درست کردیم. چند منبع پیدا کردیم سوراخ آنها را با چوب گرفتیم و دستشویی درست کردیم. حتی گوشه یکی از اتاقها حمام کوچکی برای غسل شهادت و نظافت آماده شد.
بچهها را دو به دو گوشهای میدیدی که داشتند با هم درد دل میکردند. از یکدیگر قول شفاعت میگرفتند. با دوربین گردان از بچهها عکس یادگاری میگرفتند، فیلمبرداری و مصاحبه هم میگرفتند.
اگرچه روز جمعه بود ولی روز پرکاری بود. بچههای گردان کمیل و الفتح هم نهر علم بودند. تیپ ما دو محور داشت. محور اول فجر و ابوذر پشت سرش. حرکت از نهر حاج محمد به طرف اروند بعد سمت راست اروند میرفتیم و وارد نهر دشمن به نام خل یک میشدیم. محور دوم هم گردان کمیل و الفتح بود که از نهر علم حرکت میکردند و وارد اروند میشدند و به طرف نهر دشمن به نام خل دو وارد میشدند. بچههای غواص هم از نهر بالاتر بیکس یا بیچاره یا ابتر بود وارد میشدند. یک کشتی بزرگ هم وسط اروند بود که شاخص خوبی بود.
نوزده بهمن میخواستم سری هم به گردان کمیل بزنم که بچههای کمیل خودشان آمدند و دیدارها تازه شد. هرکی به ما میرسه میگه فکر نکنم این عملیات هم خبری از رفتنت بشه. بدجنسها چه خوب آدم را میشناسند. ولی شهدا از دور پیدا هستند. مهدی سلیمانی هم که تا میگن حسن؛ میگه حسن را بذارید برای بلندیهای جولان. بچههای یگان دریایی تیپ هم که قرار است ما را به آن طرف آب ببرند بیشترشون بچههای کازرون هستند. با روحیه و مصمم. به شوخی بهشون میگم همون جا بمونید تا ما برگردیم که جوابم فقط خنده است. همه دارند نسبت به وظایفشون توجیه میشن ما جزو اولیها هستیم. خط اول که زدیم دو جاده هست اولی جاده امام علی، دومی هم جاده امام حسن که باید پاکسازی کنیم تا بچهها برسند. من یه کولهپشتی پر نارنجک دارم. حجت دلپذیر هم همش میگه کنارم نشین که منفجر میشه. ولی تحمل دو دقیقه دوریم نداره. همش میگه بیا بشین پیشم که هم محلهایهات محمود کفاش الان میکشتم. شب با هماهنگی بچههای یگان سوار قایق شدیم. هرکس جاش مشخص شد. تمرین کوچکی بود. هواپیما هم که امروز آمد کسی تیراندازی نکرد. به خیر گذشت و شکر کردیم مثل قبل از عملیات خیبر نشد.
بیستم بهمن از طرف محسن رضایی فرمانده کل سپاه پیامی آمد. یک صفحه بود. نوشته بود انشاالله چنان بر دشمن بتازید که دشمن با پای برهنه فرار را برقرار ترجیح بدهد و همانند بهمن ۵۷ پیروز و سربلند باشید. آقا مرتضی هم آمد صحبت کرد و موضوع جنگ طارق گفت که آنها کشتیها را خراب کردند و گفتند که باید مقاومت کنید ولی ما به قایقها کاری نداریم و خراب نمیکنیم چون قرار است باز هم برای ما امکانات بیاورند نیرو و سلاح و حرفهای همیشگی. حاج آقا بنایی هم صحبت کرد و گفت که انشالله اجر شهید ببرید ولی شهید نشوید.
نماز مغرب و عشا را خواندیم. دعا هم خواندیم. بچهها زیاد گریه میکردند. من آخر صف بودم. علی باباجانی جلوم بود یک مرتبه گفت: فردا شب این موقع کیا بین ما نیستند؟ صدای گریه بلندتر شد. یه لگد بین یواش و محکم به کمر علی زدم. نگاه کرد گفتم زهر مار. دعا را جمع و جور کردیم. دستها دور گردن هم انداختیم. حلالیت طلبیدیم. برای پیروزی بچهها دعا کردیم. آماده شدیم. ساعت هشت و نیم سوار قایقها شدیم. سکوت حکمفرما بود. به حجت گفتم بچه بودیم یه خواننده بود به نام آغاسی لب کارون میخوند یادته؟ همه زدند زیر خنده گفت: بخونم؟ گفتم نه لب اروند بخون. ما هم میخونیم سرم کندن. چند لحظهای خوندیم. سکوت شکسته شد. با محمود کفاش هم شوخی کردم محمود گفت وصیتم تو جیبم هست. برام نگهش میداری؟ گفتم چکارش کنم گفت بده علی زاهدی گرفتمش گفتم اسم و امضا که داره همه خندیدند. گفتم ما که شانس نداریم الان آرپیجی میخوره تو قایق وصیتنامه محمود هم تو جیب من همه بدهکاریهایی که نوشته خانواده ما باید بدهند. منم که حوصله اینکه به خواب کسی بیام ندارم. همینطوری گذشت حدود نه و نیم یا ده بود که زدیم به خط وسط اروند.
بچههای ما بیشترشون زیر ۲۵ سال بودند. خصلتهای خوب زیاد داشتند، ولی غیرت و مردانگی و حجب و حیا جزو لاینفک زندگیشان بود و غیرت در تمامشون موج میزد. به طرف اروند حرکت کردیم. اکثر غواصها موفق به رسیدن به خط نشده بودند. باران نم نم میبارید، هوا تاریک بود. شبهای آخر ماه بود و از نور مهتاب هم خبری نبود. اول نهر تانک یکسر شلیک میکرد. سکاندار قایق ما علی جمشیدی و مسعود علیزاده بودند. قایق دوم بودیم یک لحظه قایق جلوی را گم کردیم. علی میگفت دقت کنید. تیربارها داشتند کار میکردند. تیر رسام هم زیاد بود. قایق را دیدیم از دور نوری از سمت ساحل دشمن روشن و خاموش میشد. یک لحظه همه گفتیم آنجا است. علی محکم وارد خل شد. سر قایق به یک دیوار خورد. همه محکم پریدم پایین. پشت دیوار رسیدم. وحید جهانیآزاد گفت حسن زود باش. بچهها همه جمع شدند. بچهها را به ستون کردیم. جاده امام علی را پیدا کردیم. همه سالم رسیده بودیم. گفتم لاوجکتها را بیرون بیارید به من بدید. یک نفر گفت چکار میخوای بکنی؟ گفتم: هم سبک بشید هم میخوام یک گوشه قایمش کنم. نصرالله افشار گره محکم زده بود به راحتی باز نمیشد. گفتم بذار به بقیه کمک کنم الان میام. آخر کار سمت نصرالله رفتم دیدم لاوجکت نیست. گفتم چه کارش کردی؟ گفت کندمش. گفتم اوصیکم به تقوالله و در ادامه با هم گفتیم نه نظمی نه امری آخر از دست تو پیر میشم. آرپیجیت که آماده است؟ خنده کردیم رفتم سر ستون در راه سنگری دیدم بچهها نشستند. داخل سنگر نارنجک انداختم. کسی داخل سنگر نبود باز حرکت کردیم. جادهای سمت راست پیدا شد. به من گفتند برو تو جاده.
بچهها ابتدای جاده نشستند. وارد جاده شدم تاریک و وحشتناک بود. بیست متری داخل شدم ولی فکر میکردم اندازه ۲۰۰ متر از بچهها دور شدم. برگشتم گفتم جاده امتداد داره. سه نفر از بچهها را برای تامین گذاشتیم و حرکت کردیم. یک لنج کوچک و یک اتاق هم در مسیر بود که با نارنجک منفجر کردیم. اتاق هم در داشت هم پنجره. وقتی میخواستم به طرف اتاق برم گفتم یکی بیاد که چند نفر با هم بلند شدند. همه نیروها آماده و سرحال بودند از روحیه بچهها کیف میکردم. یکی آمد گفتم مواظب در باش. نارنجک را از پنجره به داخل اتاق انداختم. در برگشت کمی پایم پیچ خورد. راه را ادامه دادیم. زیاد رفتیم ولی از دشمن خبری نبود. به وحید گفتم زیاد نیامدیم؟ کمی صبر کردیم. تصمیم گرفتیم برگردیم. برگشتیم سر سه راهی که بچهها بودند. نیروها پدافند دور تا دور انجام را دادند.
در راه برگشت دسته بچههای فسا را دیدم. گفتم جاده تا آخر پاکه. یکی از طلبههای آقای بنایی گفت یک تیربار اینجاست داره اذیت میکنه. گفتم بذار الان ترتیبش میدم. گفت یک بار تا زیر تیربار رفتهام راهش را بلدم. گفت نارنجک بدی ترتیبش را میدهم. گفتم تو کولهام بردار. زیاد برنداری اسراف گناه داره. خنده کرد و برداشت رفت طرف تیربار، وحید گفت حسن برو همه نیروها را بیار این طرف جاده. حرکت کردم رضا بدیهی معاون گردان را دیدم. صدام زد گفتم آقا رضا گروهان مسلم با بچهها رفتند جلو شما برو من به بقیه هم میگم بیان. جلوتر فرهادیانفرد را دیدم میدونستم حاجی رفته بود برای ازدواج گفتم حاجی مبارک باشه عروسی چی شد؟ دست بوسی زدیم و حاجی هم رفت. داشتم روی جاده میرفتم کریم آزادی را دیدم. گفت نون بریده تیربار، جاده را بسته گفتم چند بار رفتم و آمدم درست میگفت. چند تا عراقی با تیربار جاده را میزدند. یکی از بچههای استهبان زخمی شده بود که چند بار ناخواسته از رویش رد شدم. خیلی بد بود. راهی در ادامه نهر پیدا کردم. به کریم گفتم با آرپیجی بیا بین چولانها سنگری را نشانش دادم که بزند. الحمدالله زد وسط عراقیها و ساکت شدند.
دوباره پیش بچهها رفتم. نزدیکیهای صبح بود ولی خورشید طلوع نمیکرد. پنج دقیقه، پنج دقیقه از نصرالله ساعت را میپرسیدم.گفت ساعت بدم به خودت راحت بشی، کشتی من رو. نماز را خواندیم. هرکسی طوری خواند با پوتین، بی پوتین. هوا روشن شد. خط کنار ما که گردان کمیل قرار بود بیاد نشکسته بود. یک تیربار هم دایم شلیک میکرد. با دو نفر از بچههای فسا یک خمپاره ۶۰ پیدا کردیم گفتیم شاید بتونیم تیر بار را بزنیم که نشد. مرتضی جاویدی را با بیسیمچیش دیدم. از نیروها پرسید که گفتم همه سالمند. خوشحال شد. با ایما و اشاره از احمد خباززاده درباره گردان کمیل سوال کردم. متوجه شدم اصغر سرافراز فرمانده گردان شهید شده، محسن خسروی معاون گردان هم زخمی شده بود. جعفر کتویی آمد با هم تا تونستیم گلوله زدیم نمیدیدم کجا میخوره. گفتم جعفر نزن که نمیبینم کجا میخوره. یک عراقی میانسال هم اسیر شده بود. یک کالیبر آنجا بود به عراقی گفتم بیا راهش بنداز گفت بلد نیستم و یکسر به من میگفت ببرم امام رضا. جعفر میگفت ای دیگه چشه چه میگه گفتم فکر میکنه من بلیت اتوبوس میفروشم. فعلا ولش کن ببینم چه میشه تا ساعت یازده و نیم طول کشید مینیکاتیوشا شلیک کرد، خط شکسته شد. گردان ابوذر با فریاد الله اکبر داشتند میآمدند. رفتم بالای سنگر اشاره میکردم از این طرف داد نزنید. احمد گفت پشت بیسیم دارن هدایتشون میکنن. اشاره کن حدود شش نفر عراقی بودن از همان طرف که از صبح شلیک میکردند دستها را بالا کردند و آمدند.
از صبح داشتند ما را اذیت میکردند. حالا با التماس داشتن نگاه میکردند. بهشون فهماندیم که ما اهل اسیر کشی نیستیم. بردنشون عقب. درگیری شدید بود ولی راه باز شده بود. بچهها داشتند با قایق میآمدند.
از بچههای کازرون دیروز نبی حبیبی. خراسانی توانا و اردشیر عبداللهی شهید شدند. امروز هم که حسن جمالزاده شهید شد واقعا مردانه جنگید و پس از زخمی شدن عراقیها با سرنیزه او را زدند.حمد خورشیدی و عبدالحمید شهامت هم امروز شهید شدند. امروز داشتیم منطقه را پاکسازی میکردیم. کاظم ستونی هم یک اسیر گرفته بود. او را به عقب بردیم. ساعتی دستش بود که میگفت بگیرید، ما هم میگفتم نمیخواهیم، رشوه نده، با تو کاری نداریم. یکی از بچهها گفت به خدا ساعتش هم خرابه تنظیم نیست. گفتم ساعت عراق با ایران فرق داره. گفت: برای چی؟ گفتم وقت گیر آوردی برو از معلم جغرافیا سوال کن. اسیر را تحویل بچههای یگان دریایی دادیم به عقب بردند. هر وقت اخبار آمار اسرا را اعلام میکرد کاظم میگفت با مال من یا بی مال من. یعنی با اسیری که من گرفتم یا بدون آن اسیر. این هم شده بود سرگرمی ما. شب کمی استراحت کردیم. روز بیست و دوم بهمن کل منطقه را پاکسازی کردیم. جواد کارگریان هم امروز شهید شد. خط داشت تثبیت میشد. شب به نوبت نگهبانی دادیم. در یکی از سنگرها مرغی آماده و پاک شده برای طبخ پیدا کردیم. گفتیم نخورید که عراقیها مسمومش کردهاند. ولی خودم پختم و خوردم آخه از قدیم گفتهاند مرغی و حلقی نه مرغی و خلقی. ولی بچهها رسیدند. گفتند کی بود میگفت مسمومه؟ همه به هم گفتند که طرف با پای برهنه در رفته، مسمومیت کجا بود؟بیست و سوم بهمن در همان منطقه پدافند کردیم. خیلی هواپیما میآمد. شیمیایی زدند. تعدادی از نیروها شیمیایی شدند. امروز بچههای کمیل را هم دیدم. از سلامتی بچهها خوشحال شدم. نسبت به منطقه عملیاتی و کار انجام شده واقعا تلفات کم بود.
بیست و چهارم بهمن شب بچهها داخل سنگر بودند. صدایی وحشتناک به همراه نور زیاد از بالای سرم رفت همه از سنگرها بیرون آمدند گفتند چه بود؟ من گفتم که فقط میدونم یه چیز مثل اتوبوس از روی سرم گذشت. صبح فهمیدیم که از راه دریا به طرف عراق موشک پرتاب شده کمی شیمیایی شده بودم از چشمم اشک میآمد قطرهای بین بچهها پخش کردند. قیمتش ۷۵ ریال بود. حجت داخل چشممان میریخت. میگفتیم قطره هفتتومن پنزاری بیار بکن تو چشممون. چشم رو میسوزاند. مقداری شیر خشک و شیره خرما و نون هم بود ولی نونشون هم کلفت و هم تلخ بود. نمیشد بخوریم. رضا نوبخت میگفت این عملیات هم تموم شد و باز هم شهید نشدیم. سراغ محمود کفاش را گرفتم گفتند رفته عقب، وصیتنامهای که پیشم بود پارهاش کردم.
بیست و پنج بهمن به علت شیمیایی جابجا شدیم. تعدادی از بچهها به عقب رفتند. قرار شد دوباره به عملیات برویم رفتنمان به صبح موکول شد.
امروز خیلی خسته و کسل بودم. ولی دوست داشتم در این مرحله هم شرکت کنم البته رفتنمان داوطلبانه بود چون بچهها خسته بودند.
بیست و ششم بهمن صبح بعد از نماز جای دیگری مستقر شدیم. تعدادی خبرنگار خارجی هم آمده بودند. جعفر عسکری هم امروز خودش را رسانده بود. گفتم جعفر عملیات قبلی هم شهید علی عیسوی شب عملیات خودش را رساند هر کسی چیزی میگفت. یکی میگفت جعفر اگر شهید شدی دانشآموزات خوشحال میشن؟ میگفت نه خدایی دوسم دارن. آن وقتها آب معدنی مثل حالا نبود یه مقدار آب آورده بودند تو بسته پلاستیکی بود برای خوردن. نصرالله را دیدم صورتش را شست نگاش کردم گفت بابا سهم خوردنمه صورتم پر نمکه به جاش نمیخورم. خندهها شروع شد. کاتیوشای دشمن داشت شدید کار میکرد. تو سنگرها آمدیم به خیر گذشت.
شب بیست و هفتم بهمن بعد از کمی استراحت به طرف دریاچه نمک حرکت کردیم. با ماشینهای غنیمتی حرکت را ادامه دادیم. بعضی ماشینها مشکل داشتند و با هل روشن میشدند. به بچهها گفتیم بیایید هل بدید. نصرالله تکان نمیخورد. میگفت ماشین عراقیها است خودشون بیان هل بدن. کلی هم اسیر گرفتید. به هر مکافات بود حرکت کردیم قرار بر این بود که ۵۰۰ متری برویم. به چند تانک سوخته میرسیم. به من هم گفته بودند اولین سه راه با چند نفر از بچهها همانجا میمونید خیلی حرکت کردیم ولی به چیزی نرسیدیم ما از سمت راست دژ داشتیم حرکت میکردیم که از آن طرف دژ چند نفر آمدند رمز را پرسیدیم اسم رمز ۱۲ بود و ۲۲ نارنجک پرتاب شد گودالی بین دژ بود که من جلوتر از همه بودم وارد گودال شدم و داد زدم آرپیجی زن آرپیجی زن بیا تو گودال. همه میگفتن آرپیجی زن که من با صدای بلند گفتم نصرالله نصرالله بدو بیا نصرالله آمد. گفتم یا علی آرپیجی شلیک شد ولی به طرف آسمان گفتم زود بعدی را بزن. رضا نوبخت گفت کجا زدی؟ نصرالله گفت رضا تو دوباره غمبه دادی(نق زدی) رضا لبخندی زد.
به نصرالله گفتم نمیخواد درست تانک را بزنی مماس با زمین بگیر نزدیک تانک بخوره تمومه. کالبیر تانک کار کرد. جعفر عسکری شهید شد. عبدالحسین داوودی هم زخمی شد. با شلیک نصرالله بچهها به طرف تانک هجوم بردند. سه تانک پشت سر هم با فاصله بودند هر سه نیروهاشون زده شدند یا فرار کردند. داخل یکی از تانکها وحید نارنجک انداخت گروهان بعدی آمد و از ما عبور کرد. من و علیاکبر سیاوش، داوودی را عقب آوردیم. چندین کلوخ گل به سر من اصابت کرده بود. با شلیک یکی از تانکها در همان گودال وقتی به عقب میآمدم گردان کمیل را دیدم چون قرار بر این بود که گردان کمیل بیاید و از گردان فجر عبور کند و در آنجا شاید با لشکر حضرت رسول الحاق کنند. جلو گردان کمیل مجید عبداللهزاده بچه داراب و عبدالرضا نقیبی حرکت میکردند. حال و احوالی با عبدی کردم. محسن خسروی را دیدم که صورتش پانسمان بود گفتم محسن کجا بودی؟ گفتند رفتی عقب. لبخندی زد و گفت: آمدم. همدیگر را بغل کردیم. گفت: آرام آرام بروید عقب. بچههای ما در آن شب نبی مزارعی، حمید توکلی و رضا نوبخت هم شهید شدند. گردان کمیل در آن شب به طرف جلو حرکت کردند که مقاومت آن شبشان به یاد ماندنی است.
مدت این عملیات اگرچه از تارییخ ۶۴/۱۱/۲۰ تا ۶۴/۱۲/۱ گفته شده ولی درگیری در آن منطقه حدود دو ماهی بود. چون باز هم با گردان فجر از ۱۶ فروردین تا ۱۵ اردیبهشت در آن خط بودیم و چندین پاتک خوردیم و حدود ده نفر شهید دادیم که از بچههای کازرون شهیدان محصلی. شیرویسزاده. خباز زاده. دهداری و توانی بودند و همچنین معاون گردان فجر حاج فرهادیانفرد. یاد و خاطره شهدا گرامی باد.