در پادگان امام خمینی، جاده اهواز به اندیمشک بودیم. غروب بود همه نیروهای گردان کمیل به خط کردند و سوار ماشین شدیم. بعد از چند ساعت از حرکت اتوبوسها به خسروآباد رسیدیم. بعد به طرف اروندکنار رفتیم. توی یک روستا مستقر شدیم که یک نهر آب از وسط روستا تا اروند ادامه داشت به نام نهر علم. گردان فجر به فرماندهی مرتضی جاویدی سمت چپ ما بودند و لشکر ثارالله سمت راست المهدی بود. یعنی سمت چپ ما که گردان فجر بود بعد از گردان فجراروند میرسید به خلیج فارس.
من پیک گردان کمیل بودم و اصغر سرافراز فرمانده کمیل بود اهل نیریز با چشمانی به رنگ آسمان و قلبی به لطافت گلهای بهاری.
در پادگان امام خمینی، جاده اهواز به اندیمشک بودیم. غروب بود همه نیروهای گردان کمیل به خط کردند و سوار ماشین شدیم. بعد از چند ساعت از حرکت اتوبوسها به خسروآباد رسیدیم. بعد به طرف اروندکنار رفتیم. توی یک روستا مستقر شدیم که یک نهر آب از وسط روستا تا اروند ادامه داشت به نام نهر علم. گردان فجر به فرماندهی مرتضی جاویدی سمت چپ ما بودند و لشکر ثارالله سمت راست المهدی بود. یعنی سمت چپ ما که گردان فجر بود بعد از گردان فجراروند میرسید به خلیج فارس.
شب عملیات باید از اروند عبور میکردیم از سیمهای خاردار، از موانع آهنی و خورشیدیهای توی آب تا ساحل عراقیها. سکوت بود و سکوت. فقط گاهی زمزمههای کسانی که ذکری میخواندند به گوش میرسید. باد سردی از روی اروند میوزید. علیاصغر آمد و بچهها را توجیه کرد و درباره عملیات و منطقه عملیاتی بچههای کمیل صحبت کرد. بعد محسن خسروی معاون گردان صحبت کرد. عبدالرضا با بچههای غواص جلوتر از ما رفتند. آب اروند آن شب خیلی بالا آمده بود. اروند وحشی شده بود. به ما گفتند که تقریبا روبروی نهر علم به سمت عراق یک کشتی به گل نشسته است. شاید عراقیها در آن باشند و روبهروی ما طرف عراقیها یک نهر مانند نهر علم هست بنام خلی دو و سمت چپ خلی یک ضد هوایی دولول هست که باید مواظب آن باشید و حتما باید آن را از کار بیندازید. بچهها جلیقه نجات پوشیدند که اگر در اروند افتادند زیر آب نروند. قایقها راه افتادند. آرامش قبل از طوفان و سکوتی که حکمفرما بود. به اروند زدیم. عراقیها وسط اروند ما را به گلوله بستند. قایق کناری ما با آرپیجی عراقیها به آتش کشیده شد. تیربارها و مسلسلهای عراقی بچهها را یکی پس از دیگری غرق خون میکردند. بدنهای متلاشی شده توی آب میافتاد. من همراه گروهان با مجید عبداللهزاده بودم. فکر کنم گروهان یک بود. هر پیک گردان همراه یک گروهان میرفت. مجید پناه بیسیمچی بود. او کنار علیاصغر لب خط اروند به سمت ایران بود و علیاصغر از آنجا گردان را هدایت میکرد. آتش عراق زیاد بود. آنقدر زیاد که احساس میکردی گلولهها در آسمان به هم میخورند. آب اروند آنقدر بالا آمده بود که نهرها و ساحل یکی شده بودند. ما هنوز وسط اروند هم نرسیده بودیم. قایق بود که توی آب و آسمان بالا و پایین میشد. سرگردن شده بودیم. عبداللهزاده گفت احد راه گم کردیم چکار کنیم. من هم گیج شده بودم. گفتم بهتر است برگردیم پیش علیاصغر. برگشتیم علیاصغر و چند نفر دیگر و مجید پناه بود. به علیاصغر گفتم ما گم شدیم البته بعد از ۳۷ سال متوجه شدم که وقتی از نهر علم خارج میشوی ورودیاش کج است. شاید به خاطر همین بود که ما آن شب گم شده بودیم. علیاصغر سکاندار را صدا زد. مسعود کبیری همراه عبدالخالق بود. عبدالرضا غواص بود و او با غواصها زودتر رفته بودند و محسن خسروی همراه گروهان ۲ بود. با علیاصغر و مجید و حدود دوازده نفر دیگر سـوار قایق شدیم و به طرف ساحل عراقیها رفتیم. قرار شد بقیه گروهان هم دنبال قایق ما حرکت کنند. به ساحل رسیدیم وقتی پیاده شدیم فقط همان دوازده نفر بودیم و باز بقیه قایقها ما را گم کرده بودند. بچههای گردان فجر به خط زده بودند و خط شکسته شده بود و طرف چپ ما هم خط را شکسته بودند. به ساحل رسیدیم مقداری که جلو رفتیم به اولین مانع که میلگردها به شکل خورشیدی بود رسیدیم. از سیم خاردار به زحمت گذشتیم. بعد به کانال که پر از آب شده بود و توی کانال باز سیم خادار و نبشی بود رسیدیم. با هر زحمتی بـود از این هم گذر کردیم. نزدیک خاکریز عراقیها بودیم. صدایشان شنیده میشد. یکی از بچههای اطلاعات عملیات همراه ما بود. کم سن و سال بود. علیاصغر جلوتر از همه نیروها بود و من پشت سر او و مجید کنار من بود. از سرما میلرزیدیم. نیروی اطلاعات عملیات به علیاصغر گفت آنجا سنگر تیربار است. به آرپیجی زن بگو آن را بزند. سنگر بتونی بود فقط چهار سوراخ برای تیربار داشت دو عراقی داشتند با هم حرف میزدند. شاید درحال تغییر پست بودند. کاملا صدای آنها را میشنیدیم چون فاصله خیلی نزدیک بود.
صدای گلولهها و خمپارهها یک لحظه قطع نمیشد. عراقیها این خط را مانند یک دژ محکم ساخته بودند. و اصلا فکر نمیکردند ایران بتواند از اروند عبور کند بههرحال من پشت سر علیاصغر سرافراز بودم. مجید و کاظم رضایی که بیسیمچی بودند پشت سر من و سعید بهنام که پیک گردان بود. ۱۴یا ۱۶ نفری بودیم و یک مرد مسن هم آرپیجی زن ما بود. باید آرپیجی زن دقیق میزد به سوراخ سنگری که بسیار محکم بود. اصغر آرپیجی زن را صدا زد آرام آمد جلو علیاصغر گفت آن سنگر تیربار را بزن. دقت کن. من احتمال میدادم که گلوله آرپیجی خطا بره و عراقیها متوجه ما شوند زمین و زمان را به گلوله میبندند همه بچهها روی زمین دراز کشیدند نفس در سینهها حبس شده بود و همه منتظر بودند ببینند آرپیجی زن چکار میکند. آرپیجی زن بلند شد شلیک کرد اما گلوله کجا رفت معلوم نشد. موضع ما مشخص شد از جلو و از چپ ما را به گلوله بستند. آرپیجی زن با رگبار گلوله به خون غلطید. صدای خرد شدن استخوان بچه ها را میشد به راحتی شنید. علیاصغر هم با اولین رگبار شهید شد. و چشمان زیبایش را روی هم گذاشت و رفت. بیشتر بچهها با رگبار تیربارهای دشمن پاره پاره شدند. آه انی رایت احد عشر کوکبا والشمس والقمر لی ساجدین درباره همه عاشقان آمده است و ما یوسفان افتاده در چاه طبیعتیم.
نیروی اطلاعات عملیات هم شهید شد. به زمین چسبیده بودیم. اگر کمی سرمان را بالا میآوردیم حتما زده میشدیم. بعد از چند دقیقه یک لحظه آتش دشمن کم شد. یکی از بچهها گفت هرکس زنده مانده به عقب برود. آرام خود را عقب کشیدیم. من بودم، مجید، کاظم و یکی دیگر از نیروهای گردان که فکر کنم خادمی بود. یعنی از آن جمع همین چهار نفر زنده ماندیم. باز با هر زحمتی بود از موانع رد شدیم. و به کنار اروند رسیدیم. کمی بالاتر از کشتی به گل نشسته بودیم. سرما بیداد میکرد. گلولهها و خمپارهها زمین را شخم میزدند، انگار اروند دچار موج گرفتگی شده بود. اجساد شهدا در آغوش اروند بودند. چند قایق درحال سوختن بود. یکی از بچهها در آخرین لحظات عمر خود شهادتین میگفت. پیکری بیدست کنار اروند افتاده بود نوجوان بود و چه آرام خوابیده بود. به مجید گفتم به آب بزنیم و برگردیم. وارد آب شدیم سرما تا مغز استخوانمان نفوذ کرده بود. جریان آب خیلی شدید بود. هرچه دست و پا میزدیم تلاشمان بیسرانجام بود. انگار جای اولمان بودیم. دیگر رمقی برایمان نمانده بود روی لجنهای ساحل دراز کشیدم گفتم مجید من و تو و کاظم و خادمی دست هم را بگیریم و باز به آب بزنیم. همین کار را کردیم. جریان آب ما را به طرف پایین برد. آتش نیروهای دشمن بیشتر شده بود. کاظم از ما جدا شد و دیگر او را ندیدیم. البته او توانست با اینکه توی آب زخمی شده بود خود را به آن سوی اروند برساند.
خستگی و سرما برای من و مجید رمقی نگذاشته بود. خسته شده بودیم. راهی نداشتیم. از ترس این که عراقیها ما را تعقیب نکنند هرجوری بود باید خودمان را نجات میدادیم. ساعت حدود دوازده شب بود. آتش زیاد و زیادتر میشد و ما هیچ اطلاعی از هیچ جا نداشتیم. جریان آب ما را به کشتی به گل نشسته عراقیها برد. آهسته دست خود را به بدنه کشتی زدیم و آرام آرام جلو رفتیم زیر پلکان کشتی بودیم ناگهان صدایی به گوشم خورد. نگاهی به مجید کردم نفس در سینههامان حبس کردیم. از سرما دندانهایم به هم میخورد. سرما، آب و گلولههای دشمن دست به دست هم داده بودند. خوب گوش دادم انگار بچههای گردان بودند باید طوری خودمان را معرفی میکردیم که آنها ما را با عراقیها اشتباه نگیرند. دست مجید را رها کردم و پلکان کشتی را گرفتم و خیلی سریع خود را به آنها معرفی کردم که آنها به خیال اینکه عراقی هستیم ما را به گلوله نبندند. توی یک قایق پارویی نشسته بودند. وقتی آرام گرفتیم دیدم از بچههای غواص گردان بودند. یکی از آنها موج انفجار شدیدی خورده بود. غواصها با تجهیزات کامل بودند ولی ما هیچ سلاحی نداشتیم بهخاطر اینکه موقع برگشتن سبکتر باشیم و راحت از موانع عبور کنیم هیچ چیز با خودمان نیاوردیم. فقط یک چراغقوه توی بادگیرم داشتم. به بچهها گفتم بیایید برویم توی کشتی. جلو افتادم. از پلکان کشتی بالا رفتیم. من و مجید و خادمی و سه غواص به نامهای علی و میثم و سومی که موج انفجار گرفته بود و حال خوبی نداشت. اما سه نفراز غواصها تجهیزات کامل داشتند اسلحه، نارنجک و کارد غواصی.
از کشتی بالا رفتیم. یک در جلو ما بود آهسته در را فشار دادم باز شد چراغ قوه را از بادگیرم بیرون آوردم تا بهتر ببینم چه خبر است. وارد سالن کشتی شدیم. بسیار تاریک و وحشتناک بود. روبهرو یک در بود. سمت راست ما یک اتاقک بود که نیرویی که موج گرفته بود را توی همان اتاق بردند. من هم با ترس و لرز رفتم سمت دری که باز بود. تقریبا نصف گونی لوبیا آنجا توی پاگرد پله بود. مجید پشت سر من بود. چراغ انداختم پایین. اینجا موتورخانه کشتی بود و حدود ده یا پانزده پله میرفت پایین که چشمم افتاد به یک عراقی. در تاریکی درحالی که یک شال دور سر و صورت خود پیچیده بود و یک اسلحه در دستش بود داشت به من نگاه میکرد. از دیدن این صحنه داشتم سکته میکردم نمیدانستم باید چه کار کنم با عجله رو کردم به مجید که پشت سرم بود داد زدم. گفتم مجید اسلحه بده. آنقدر دستپاچه شده بودم که یادم رفته بود ما اسلحه نداریم مجید گفت من که اسلحه ندارم. با پا محکم زدم زیر گونی لوبیاها که ریخت روی سر و صورت عراقی و بلند بلند فریاد میزدم تا بترسه. از پشت سرم یکی گفت احد بیا اسلحه بگیر میثم بود اسلحه را گرفتم.
کمی آرام شدم ولی پشت سر هم فریاد میزدم. فکر کردم همین یک نفر است با عربی آن چیزی را که بلد بودم گفتم بیا بیا خودم را آماده درگیری کردم و مواظب بودم که غافلگیر نشویم. دیدم عراقی آمد و بعدش دومی و سومی خدایا چی شد اینها کجا بودند شش عراقی بهطرف ما آمدند. هوا تاریک بود. فقط روشنایی همان نور کم چراغقوه بود. مجید ریش بلندی داشت و خیلی لاغراندام بود. عراقیها از پلهها بالا آمدند اسلحه از دست عراقی گرفتیم همه روی کف سالن کشتی نشستند. یکی از آنها به طرف من آمد و یک کیف به من داد و نشست. توی کیف مقداری پول بود و عکس خانوادگیاش. لباسهایشان را بیرون آوردیم. بچهها اورکت آنها را پوشیدند. من خیلی مواظب بودم که از آنها حرکتی سر نزند. یک وقت متوجه شدم پشت سرم یکی از بچههای غواص با مجید درگیر شده، او فکر میکرد که مجید عراقی است. مجید از سرما اورکت عراقی به تن کرده بود. شاید بهخاطر همین بود که با عراقی اشتباه گرفته بود. میخواست با کارد غواصی مجید را بزند. میگفت تو عراقی هستی. تا آمدم ثابت کنم که این بیسیمچی گردان هست و من کارد را از او بگیرم چند زخم به دستم وارد کرد.
نمیدانستم چه کار باید بکنیم و چطور باید از شر اینها خلاص شویم فکر میکردیم همین شش نفر باشند. من همش داد میزدم. یکی از عراقیها سه برابر من بود. اگر یک مشت به من میزد هیچوقت از جایم بلند نمیشدم. چند بار تکرار کردم کسی دیگر هست آنقدر دستپاچه شده بودم که یادم رفته بود که اینها فارسی بلد نیستند ولی باز شوکه شدم همان عراقی که خیلی تنومند بود با فارسی گفت نه. وقتی گفت نه داشتم سکته میزدم. حالا باید جوری نشان میدادم که متوجه ترس و بیتجیهزاتی ما نشوند. بلند گفتم تهران تهران کی دلش میخواد بره تهران؟ اما آنها به عربی میگفتند دخیل خمینی. با اشاره، آنها را حرکت دادیم به طرف همان قایقی که پایین بود وقتی مطمئن شدیم که هر شش نفرشان توی قایق نشستهاند به مجید و میثم گفتم نارنجک آماده کنید مجید دل رئوف و مهربانی داشت. گفت: من این کار را نمیکنم. چارهای نداشتیم. خودم و میثم دو تا نارنجک انداختیم توی قایق، نارنجکها منفجر شدند ناله عراقیها بلند شد. باز به میثم گفتم یک نارنجک دیگر. برای اینکه بر ترسم غلبه کنم بلند میخندیدم اما چه خندهای خنده غم و اندوه، اسلحه را در دست گرفتم و یک خشاب روی آنها خالی کردم دیگر صدایی از آنها بلند نشد. معلوم بود که همگی کشته شدهاند. چقدر جنگ وحشتناک است و چقدر غمانگیز باید بکشی تا کشته نشوی. جنگ با کسانی که نه شما آنها را میشناسی و نه آنها شما را، نه شما کینه آنها را به دل داری و نه آنها کینه شما را به دل دارند اما برای کشتن یکدیگر یک لحظه درنگ نمیکنند. درونم آتشی بود و غمی که وجودم را گرفته بود. من که از دیدن پرندهای در قفس غمگین میشدم حالا در میان این رودخانه پرتلاطم و این کشتی به گل نشسته و اجساد خونین توی قایق و دوستان ناامید چه باید بکنم به سوی بچهها برگشتم. داخل اتاقک سیم تلفن زیاد بود. به بچهها گفتم تمام درها را با سیم تلفن محکم ببندید. هنوز حرفم تمام نشده بود که یکی از بچهها فریاد زد عراقی عراقی گفتم کو گفت دو تا عراقی از اینجا فرار کردند و به سمت جلو کشتی رفتند. کشتی خیلی بزرگ بود، بار کشتی جو بود. معلوم بود که به اینجا که رسیده به گل نشسته یا به خاطر جنگ نتوانستهاند آن را حرکت دهند. سریع پشت سر عراقیها دویدم. هنوز از اتاقکی که داخلش بودیم خارج نشده بودم یک پایم داخل و یک پایم بیرون بود که یک تیر جلو من به آهنهای کشتی برخورد کرد. فکر کنم عراقیها دوربین دید در شب داشتند که در آن تاریکی شب با آن دقت تیراندازی میکردند. گلوله میلیمتری از جلو پیشانیام رد شد. گرمای گلوله را احساس کردم. خودم را عقب انداختم و آمدم داخل، درها را با سیم به هم وصل کردیم. دو جفت پوتین و دو دست لباس کامل نظامی پشت یکی از درها گذاشته بود. شاید میخواستند خودشان را تسلیم کنند ولی وقتی این صحنه را دیدند پشیمان شده بودند. سریع درها را بستیم که کسی نتواند وارد شود. ساعت حدود دو یا سه نیمه شب بود. سرما بیداد میکرد. یاد این شعر اخوان افتادم حریفا میزبانا میهمان سال و ماهت پشت در چون موج میلرزد. تگرگی نیست، مرگی نیست.
سکوت مرگباری در کشتی حاکم بود. عملیات در سمت گردان کمیل گره خورده بود. از بچهها خبری نداشتیم ولی آتش خیلی سنگین بود. صدای شلیک خمپارهها و گلولهها یک لحظه قطع نمیشد. دور هم جمع شدیم تا فکری بکنیم و راه نجاتی پیدا کنیم. میدانستیم که هنوز در کشتی، عراقی هست اما چند نفرند و کجا نمیدانستیم. گفتم بهتر است از در پشت به آنها حمله کنیم اما غافل از این که آنها جلوی ما توی یک اتاقک نشستهاند. حتما آنها هم مانند ما در فکر نجات خود هستند و نه ما آنها را میدیدیم و نه آنها ما را ولی همین که میخواستیم ببرون برویم در تیر رس آنها قرار میگرفتیم. هیچ کاری نمیتوانستیم انجام دهیم فقط باید مراقب بودیم که عراقیها به ما حمله نکنند. حتما آنها هم در همین فکر بودند. ساعت چهار یا پنج صبح شده بود و هوا داشت کمکم روشن میشد. روی اروند قایقها درحال آمد و رفت بودند. از دریچههای کشتی عراقیها را میدیدیم. خیلی مقاومت میکردند. اروند از نور منورها مثل روز روشن بود. خودمان را با نانی که در آنجا بود سیر کردیم تا صبح به ترتیب نگهبانی دادیم. ولی من تا صبح بیدار بودم. ساعت تقریبا هفت صبح بود. یک قایق که نزدیک کشتی عبور میکرد را صدا زدیم. با شنیدن صدای ما داشت به طرف ما میآمد و همین که نزدیک پلکان کشتی رسید عراقیهایی که در جلو کشتی بودند او را زدند. آرام روی موتور قایق افتاد و شهید شد. به بچهها گفتم که دیگر کسی را صدا نزنند. ساعت نه شده بود میثم گفت من میروم بیرون و ترتیب عراقیها را میدهم. گفتم باشه ولی بیا از در پشت برو نه دری که دیشب خودم رفتم. قبول کرد. در را باز کردم. میثم یک پایش را بیرون گذاشت انگار عراقی منتظرش بود، یک گلوله به پیشانی میثم زد. صورت میثم غرق خون شد و از پشت افتاد. سریع کشیدمش داخل و در را بستم. خدا را شکر گلوله روی پیشانی میثم خط انداخته بود. پیشانیاش را با چفیه بستم و بردمش پیش برادر موجی.
در این هنگام صدای انفجار خیلی شدیدی کشتی را لرزاند. به مجید و علی گفتم بهتر است سه نفری بیرون برویم.
من با مجید و علی آهسته از سمت مخالف عراقیها رفتیم روی عرشه کشتی. خادمی را گذاشتیم تا مواظب آن دو نفر باشه. بالای سر ما اتاق سکاندار و اتاقهای دیگر بود.
یک راه پله بود که میرفت بالا. حالا اروند کامل پیدا بود. انگار خبری از عراقیهای توی کشتی نبود. کاملا مواظب بودیم. روی عرشه یک پیراهن افتاده بود. علی پیراهن را برداشت و سریع رفت طبقه دوم. از یک نقطهای که احتمال میدادم عراقیها نمیبینند برای قایقها دست تکان میدادم. در این لحظه صدای انفجار مهیبی بلند شد و کشتی به آن بزرگی تکان شدیدی خورد. من فکر کردم که عراقیها به میثم و بچهها حمله کردهاند که دیدیم او سراسیمه و هراسان آمد. گفتم چه شده؟ گفت فکر کردم عراقیها به شما حمله کردهاند. در همین موقع انفجاری دیگر کشتی را لرزاند طوری که علی از طبقه بالا به پایین پرت شد، ولی جراحتی بر نداشت به علی گفتم دیگه بالا نرو. خبری از عراقیها نبود. ساعت یازده ظهر بود انگار خط عراقیها شکسته شده بود. از رفت و آمد قایقها این طور به نظر میآمد؛ ولی کسی متوجه ما نبود. به بچهها گفتم بهتر است یکی از ما از کشتی پایین برود و یک قایق را صدا بزند. طنابی که در آنجا بود را به میلهای بستیم و سر دیگرش را پایین انداختیم. خادمی رفت پایین، چون جلیقه نجات داشت. بعد از نیم ساعت با یک قایق برگشت و ما هم با طناب پایین آمدیم. ساعت دوازده ظهر برگشتیم به نهر علم. عبدالخالق، مسعود، محسن، محمدجواد عبدالرضا و بقیه بچهها همه منتظر بودند و با دیدن همدیگر خوشحال شدیم. به اصغر ماهوتی معاون گردان، شرح شهادت علیاصغر را دادیم. اصغر ماهوتی گفت فردا صبح که آب پایین است میرویم و علیاصغر را میآوریم. فردا صبح به اتفاق اصغر، قاسم زارع و دوست علیاصغر، حسین و چند نفر دیگر با قایق رفتیم همانجا که علیاصغر شهید شده بود و همه شهدا همانطور که دیشب در تصورم بود افتاده بودند و همان لحظه اول شهید شده بودند. به بچهها گفتم علیاصغر را بگذارید روی پشتم، خودم میبرمش. از سنگینی علیاصغر خبر نداشتم. تا گذاشتند روی کمرم انگار کوه روی کمرم گذاشتند. یک آن نشستم. ولی هرجور بود خودم را بلند کردم. بقیه شهدا را توی پتو و برانکارد گذاشتند. قاسم پشت سرم بود و مواظب بود. چند متری که آمدم باز زمین خوردم و دیگر نتوانستم بلند بشم. بچهها آمدند و علیاصغر را روی برانکارد گذاشتیم و با قایق به طرف نهر علم آوردیم. روح همه شهدا به خصوص علیاصفر فرمانده محبوب و بقیه شهدا شاد و یادشون گرامی.