نوروز ۶۶ برای آمادگی نیروهای گردان ثارالله یک مانور در منطقه شمریه نزدیک اردوگاه گردان، کنار رود کارون انجام شد. بعد در خطوط پیشبینی شده مستقر شدیم.
به دلایلی عملیات اصلی انجام نشد و به کازرون آمدیم. بهجای سیزده بدر، ۱۴ فروردین با بچههای مسجد سید ابراهیم به دریاچه پریشان رفتیم.
عصر یکی از بچهها آمد و گفت از لشکر المهدی زنگ زدند که به منطقه برگردید.
۱۵ فروردین به طرف اهواز حرکت کردیم. از ارکان گروهان، کسی نبود جز علی باباجانی؛ گروهان را مسلح کردم و تا عصر کمبودها رفع شد!
به بچهها گفتم گردان خط شکنه و گروهان یک، نوک پیکان این حمله است. هرکس آمادگی نداره، نیاد.
شب با چند لندکروز حرکت کردیم. گروهان ما جزو اولینها بودند که سوار شدند و حرکت کردیم. چون عبدالخالق فرهادپور و قاسم زارع نبودند (از کازرون که حرکت کردیم آنها با اکبر شیروانی شیراز بودند) تصمیم بر این شد که من و جلال نوبهار که جانشین گردان بود با گروهان یک باشیم. گروهان را اول از شمریه به طرف مقر تاکتیکی المهدی به نونیهای معروف که سنگرهای بزرگ و محکمی داشت بردیم. خسته بودیم. گفتیم بخوابیم. هنوز درست خوابم نبرده بود. دیدم جلال جایی خلوت کرده و نماز شب میخواند. گفتم اینم رفتنی شد. کاملا نور بالا میزد. اگرچه تا حالا به شوخی میگفتیم جلال نور بالا میزنی ولی واقعا نور بالا میزد. صبح زود با دسته اول گروهان یک با تویوتا به خط اول رفتیم. بقیه هم با فاصله آمدند. در سنگرهای اجتماعی خط که حدودا بین ۵ نا ۱۰ نفر جا داشت بچههای گروهان را جا دادیم و نکات لازم را گفتیم که کسی بیجهت از سنگرها بیرون نیاید و خط را حساس نکنید و کاملا استراحت کنید. گروهان بعدی هم یک خط پشت سر ما مستقر شدند. بعد فرمانده دستهها را آوردیم و معبر را نشانشان دادیم. معبر کامل مشخص نبود تا آنجا که مستقیم بود مشخص بود. یک تانک سوخته بود که باید میرفتیم سمت چپ. هنوز منتظر خالق و قاسم بودم که بیایند. رفتم سراغ دو تا بیسیمچی که داشتیم، به بیسیمچیها که از بچههای فارس بودند گفتم با کد و رمز بخوایم صبحت کنیم تو این تاریکی کلی مشکل ایجاد میکنه فعلا چیزهای اساسی را حفظ کنید که یکی از بیسیمچیها که یهکم هم شیطون و زبر و زرنگ بود گفت: اول این را بگم که خیلی خوشم آمده از بچههاتون. چه زود رابطه برقرار میکنید و چه جو صمیمی دارید من دیگه همیشه با شما هستم. گفتم لطف داری بذار ببین امشب زنده تحویلت میدم تا بعد. حالا بقیه حرفت را هم بگو. گفت من بچه فارسم ولی وقتی شما با هم تند کازرونی حرف میزنید اصلا من نمیفهم چه میگید فکر کنم کازرونی حرف بزنید هیچکس نتونه شنود کنه. گفتم فرمانده گردان آقای قنبری است که بعضی اوقات میگم عقرب سیاه. هر چیز هم قرار شد به تعداد بگیم دست راست من را نگاه کنید سه تا انگشت داره همین رمز عددی است که میگیم دست راست حسن.
عصر عبدالخالق هم به ما پیوست که همه از ته دل خوشحال شدیم و شاید من بیشتر از همه. بعد از حال و احوال، گفتم آخه من امشب دلم خوش بود که سردار رشید اسلام هستم آخر خودت را رسوندی؟ گفت: نه هنوزم هستی. گفتم دیگه نه بیا تحویل بگیر. کل کارها را که انجام داده بودم بهش گفتم. بیسیمچی هم آوردم به خالق معرفی کردم و به بیسیمچی گفتم سر قدمهای خالق بلند است پا به پاش میری، حواست باشه خیلی تند راه میره. یه مرتبه دیدی لازم شد آرپیجی بزنه، جنب و جوشش زیاده، اصلا ولش نکن! همه منتظر فرمان بودیم. مهتاب فضا را روشن کرده بود؛ باید صبر میکردیم تا ماه پنهان بشه و هوا تاریک! هدف عملیات تسخیر خط و خاکریز ۱۰۰۰ بود که عراق بعد از عملیات کربلای پنج ایجاد کرده بود، تا مانع پیشروی نیروهای ایران بشه. باید از خط ۵۰۰ به طرف آنها میرفتیم!
بچههای گروهانهای دیگه هم پشت سرمون بودند. برای خداحافظی و آخرین دیدار سری بهشون زدم. موقع شام بود. کنسرو ماهی و لوبیا داشتیم. بچهها دنبال آبلیمو میگشتند. اصغر امام دوست گفت: بچهها اگر ننهام بود نمیگذاشت آبلیمو بخورید، چون میگه اعراض میکنید! بچهها زدند زیر خنده و بعد باهم وداع کردند و حلالیت طلبیدند!
۱۸ فروردین، دستور حمله صادر و عملیات آغاز شد
کادر گردان ثارالله:
فرمانده گردان: رحیم قنبری
معاونان: فضلالله نوذری، جلال نوبهار، ابوالحسن طبیبی
پیکها: احد باستان، جعفر امامدوست
تعاون: جعفر آدین
تبلیغات: احمد عبادی
پرسنلی: صالحی
گروهان پشتیبانی: ابراهیم علینژاد، مجید پناه
گروهانهای رزم:
گروهان یک: عبدالخالق فرهادپور، قاسم زارع، حسن ملکزاده
پیک: علی باباجانی، اکبر شیروانی
گروهان دو: جعفر کتوییزاده، هیبتاله اردشیری
پیکها: علی محمدی، قاسم انجام اسماعیل رضاییان، وحید اسماعیلی
گروهان سه: مسعود کبیری، عیناله (عزیز) شاملی، محمد راسته
پیک: شاپور(منصور) بزمی
گروهان یکم آماده حرکت شد. با دسته اول که بچههای فسا بودند به فرماندهی ناصر سیار همراه من و خالق فرهادپور وارد معبر شدیم. بخشی از معبر باز و با نوار سفید مشخص شده بود. تو مسیر یه تیر به دست سیار خورد. کمی خراش برداشت. گفتم میمونی یا میری؟ گفت: نه کلی منتظر امشب بودم. سطحی است نذار بچهها بفهمند. با همون وضع از معبر گذشتیم تا به یک تانک سوخته رسیدیم. سمت چپ حرکت کردیم رسیدیم به چندین حلقه سیم خاردار حلقوی و میدان مین و سیم خاردار فرشی. خط دشمن و سنگرهای تیربار و نگهبان به وضوح دیده میشد. راه نبود. سیم خاردارها را بررسی کردیم. هرچه تکون میدادیم راهی پیدا کنیم نشد. دشمن مثل اینکه بو برده بود؛ منور میزد. معبر را به تیر بست. به خالق گفتم چه میکنی؟ گفت: تیربار روبهروی معبر را بزنیم، بچههای تخریب بیان اژدر بندازند شاید بشه تند بریم. تیربار هم داشت شلیک میکرد. یه تیربار درست روبهروی معبر بود. خالق گفت باید این تیربار را بزنیم. سیم خاردار حلقوی بلند بود؛ سخت میشد این کار را کرد. خالق میخواست خم بشه رو سیم خاردار یکی از آرپیجی زنها بره روش شلیک کنه. یهکم بچهها را عقب آوردم آرپیجی شلیک شد، تیربار زده شد ولی بقیه تیربارها کار میکردند. به خالق نزدیک شدم بازو و سینهاش خونی بود. منور که زدند متوجه شدم. گفتم زخمی شدی گفت: ولش کن خراشیدگی است. با گردان تماس گرفتیم که حتما واحد تخریب باید بیاد اژدر بندازه. این قسمت سیم خاردارها پاک بشه باید بچههای تخریب میومدند و با اژدر، راه را باز میکردند! عراقیها فهمیده بودند، بچهها را پشت تانک سوخته جمع کردیم. زخمیها را آوردیم آنجا منتظر بچههای تخریب بودیم. کار گره خورده بود. از آن طرف بیسیم اطلاع دادند کمی صبر کنید. جلال میاد طرفتون. جلال میخواست بیاد شرایط را بررسی کنه؛ بلکه چارهای بیندیشه؛ گفتم: نیا خودم میام؛ از خالق که حسابی از سینهاش خون بیرون زده و بلوزش را خیس کرده بود، جدا شدم و به سمت جلال رفتم؛ تیربارها همه باهم شلیک میکردند، در اثر اصابت تیرشان با سیمهای خاردار؛ جرقههای زیادی برمیخواست که زیبا و ترسناک بود! جلال را دیدم گفت: حسن تا آنجا که رفتی علی یارت برو تا بریم. توضیحات اولیه را که دادم گفت: حتما باید ببینم. رفتیم تا پشت سیم خاردار. در حالت درازکش داشتم توضیح میدادم. هم منور میزدند، هم تیراندازی بود. سنگر تیربارها را به جلال نشان میدادم که به طرف ما شلیک شد. جلال فریادی کشید و صدای یا حسین که در گلو نیمه تمام ماند! رحیم قنبری از پشت بیسیم جلال را صدا زد، جلال پاسخ نداد. بعد منو صدا زد: حسن، حسن. گفتم: بگوشم بفرما؛ گفت: چرا جلال پاسخ نمیده؟ با بغض گفتم: جلال دست داد حسین کرمی گفت: مطمئنی؟ گفتم: بله گفت: دقت کن به سید رحیم یا حسین یه گلوله به سرش اصابت کرده! بعد از این اتفاق بچههای تخریب آمدند یه اژدر انداختند. یه دسته از گروهان سوم که فرمانده دستهشون محمد پرویزی بود هم همراه با مسعود و عزیز شاملی فرماندهان گروهان سوم آمدند و چند تا از تیربارها را هم زدند ولی باز هم همه میدان پاک نشده بود. همه زخمیها را به هر زحمت پشت تانک سوخته جمع کردیم
هوا داشت روشن میشد؛ به زخمیها گفتیم هرکس میتونه آروم آروم بره عقب. مطمئن باشید تا آخرین نفر زخمیها را از معبر خارج میکنیم. فقط آرامش داشته باشید مسعود کبیری هم یکی از زخمیهای بدحال بود که میگفت من را بذار آخر میرم. گفتم جون خودت تعارف نکن. خودت سبک بگیر بیا رو کولم. کولش کردم و به عقب برگرداندم. تیر از پشت سرمون میبارید. فریاد میزد، گفتم نگران نباش تیر به من نمیخوره! گفت: میدونم من رو سپر خودت کردی، دلت برام نسوخته بود که از پشت خاکریز بارم کردی بیاریم عقب! گفتم: زیاد حرف نزن برای زخمت خوب نیست. دادمش دست امدادگران؛ بقیه زخمیها را آورده بودند و داشتند مداوا میکردند. علی باباجانی هم یه ترکش به دستش خورده بود و داشت روش باند میپیچید! گفت: حسن ننهام رفته برام دعای تیربند گرفته گفته ببند رو بازوت تا تیر بهت نخوره، ولی خورد! گفتم: برادر این بار بهش بگو؛ تا دعای ترکشبند برات بگیره ببند رو بازوت.
یاد جلال از درون آزارم میداد. همه دوستش داشتند.
زخمیها را آهسته و با احتیاط از معبر بیرون بردیم. چند بار وارد معبر شدم. یه خمپاره خورد تو میدون مین و یه ترکش مین آمد طرفم. جیب خشاب سینهای داشتم خورد به جیب و خشاب را پاره کرد و خورد تو خشاب که الحمدالله به خیر گذشت. آخرین بار رفتم شاپور بزمی و محمد پرویزی را بیارم. هر دو نفر به پشت رونشون ترکش خورده بود. شاپور داشت میومد عقب گفت: برو محمد پرویزی را بیار، محمد هم چارچنگولک میومد. خواستم کمکش کنم گفت: برو به فضلالله کمک کن. دیدم فضلالله هم یکی رو کولش است داره میاره عقب. گفت: برگرد، دیگه زخمی تو معبر نیست؛ معبر هم نا امن شده بود. به خاطر آتش شدید طناب معبر هم تکه تکه شده بود و بعضی از جاها مشخص نبود. وارد خط خودی شدیم. کمک کردیم مجروحها را از ابتدای معبر دور کنیم که تو خط پراکنده باشند.
جعفر آدین که پرسنلی گردان بود تو خط کار تعاون را انجام میداد. هر زخمی میومد ازش اسمش را میپرسید. طرف کلی خون ازش رفته بود باید جواب آدین را هم میداد. گقتم برم یه سرکشی به زخمیها بکنم. شاپور و محمد پرویزی هر دو تو یه سنگر بودند. محمد راسته هم اینها رو اذیت میکرد. گفتم چه جورید؟ گفت: محمد راسته را ببر، ما هیچ چیزمون نیست. با جعفر آدین خط را طی میکردیم که اگر کاری برای مجروحها است انجام بدیم. یه خمپاره درست وسط سه نفر خورد زمین و خرج آرپیجی یکیشون آتیش گرفت. جعفر بالای سرشون رسید. صمد پولادی داشت شهید میشد آروم ذکر میگفت؛ صداش نامفهوم بود، فکر کنم شهادتین میگفت. عبدالرزاق هم به پاش خورده بود. عبدالرزاق از عراقیهایی بود که پیش از انقلاب از عراق اخراج شده بود و تو بازار کازرون وسایل خراطی میفروخت. کاظم فرحناک هم به فکش خورده بود. تکلم براش مشکل شده بود. به آدین میگفتم فرحناک است. هی میگفت نه! او هم میخواست با اشاره بگه بله. گفتم دیگه ولش کن. میدونستم آمبولانس تو خط دومه زود رفتم به آمبولانس و امدادگر گفتم زود بیایید بچهها را ببرید. یه خمپاره خورد زمین چند ترکش ریز به خودم خورد. امدادگر آمد طرفم باند در آورد. گفتم ول کن زود باش کلی زخمی بدحال داریم. زود آمد و زخمیها را سوار کرد و رفت. دوباره آمدم اول معبر؛ تعدادی زخمی بودند؛ آنها را هم با کمک بچهها عقب تویوتا سوار کردیم. به مسعود هم گفتم بشین جلو برو. چند قدمی رفتم؛ صدای انفجار بلند شد. پشت سرم را نگاه کردم دیدم مسعود لنگ لنگان میاد و داره میافته. گفتم چی شد گفت: تویوتا را زدند؛ رفتم طرفشون باز چند نفر دیگه زخمی شدند؛ ابوالحسن طبیبی، معاون گردان ثارالله بدجور آسیب دیده بود؛ کمک کردیم همشون را ریختیم روی هم ابوالحسن زیر بود. برادرش عبدالحسین که مسؤول محور بود هم آنجا بود گفت: کاکام ابوالحسن. ابوالحسن هم هوش نداشت. عبدالحسین گفت: حسن اینها را نریز رو هم. یه تنفس به ابوالحسن دادم یه خرناس کشید. گفتم آقا زنده است بپر پشت فرمون. پرید پشت فرمون؛ ماشین چرخهای جلوش ترکش خورده بود و روی رینگ بود. فرمان را محکم گرفت و با چرخ پنچر از محل دور شد اینجا دیگه کسی نبود. گفتم برم طرف گروهان جعفر اگر شد یه دستهاش بیارم خط اول. داشتم میرفتم که رحیم قنبری را با موتور تریل دیدم. گفت: چیکار میکنی؟ گفتم آمدم به جعفر بگم یکی از دستههاش رو برای جلوگیری از پاتک عراق بیاره خط اول مستقر بشه. متوجه شدم قبل از من خودش هم برای اینکار آمده. جعفر را صدا کرد تا بهش ابلاغ کنه؛ همین که جعفر رسید و سلام کرد، یه خمپاره خورد بینمون، رحیم به زمین افتاد و نفسش بند آمد. صداش زدم نمیتونست حرف بزنه. دستاش رو به علامت اینکه سالمم تکون داد. خوشبختانه طوریش نشده بود! ولی موتورش افتاد رو جعفر که ترکش ریزی به پاش خورده بود. اگزوز موتور، گردن جعفر را سوزاند و من هم از ناحیه شکم، ترکش خوردم. علی محمدی هم به پاش خورد. همه را سوار یه تویوتا کردن و حرکت کردیم. پشت تویوتا یه بولدوزر بود بهش میگفتیم یهکم برو تو خاکریز تا ما رد بشیم متوجه نمیشد. به هزار زحمت حالیش کردیم حالا که کنار گرفته بود شنی بولدوزر رفته بود رو یه پلیت سه متری آن هم همراش میچرخید که یه چرخ خورد و افتاد. سبقت گرفتیم. راننده تویوتا هم پست امداد بلد نبود. همه را آورد تو نونی یه سوراخ تو پهلوم ایجاد شده بود. عمقش معلوم بود ولی بغلم بود خودم نمیتونستم ببینم. به هرکی میگفتم ببین چجوره میگفت چیزی نیست ولی با فشار دندونش و بستن چشمش معلوم بود باید عمیق باشه. حاج قاسم آمد و گفت زخمیها را خودم با تویوتا میبرم پست امداد. آمدیم طرف پست امداد به نگاه کردم اکثرا بچههای خودمان بودند. دلم خیلی درد میکرد. خالق با دست و سینه پانسمان شده آمد بالای سرم گفت: چجوری گفتم از دل درد دارم میمیرم. مسعود هم یه تخت آنطرفتر بود. گفتم شاید از گشنگی باشه آخه دو روز بود چیزی نخورده بودم. شب آخر که کنسرو ماهی بود گفتیم بخوریم باید تا صبح کلی آب بخوریم. گفتم یه چیز بیار بخورم بیسکویت آوردند. خواستم بخورم نشد. واکسن کزاز و مسکن زدند ولی باز دردم شدید بود. یه مورفین دیگه هم زدند. کارهای اولیه انجام دادند و با تعدادی زخمی دیگه ریختنمون تو یه اتوبوس که صندلیاش همه در آورده بودند و تشک فرش کرده بودند حرکت دادند. کمکم داشت خوابم میبرد
تو اتوبوس بودم؛ همه همهمه میکردند که یواش یواش خوابم برد. یه لحظه چشمم را باز کردم دیدم انگار خبری از اتوبوس نیست. از تو آمبولانس که تویوتا بود با یه برانکارد تو یه حیاط پیادهام کردند و فقط میگفتند زود باشید و میدویدند. احساس کردم شکمم داره خنک میشه. رمق نداشتم چشمم رو باز کنم. مثل اینکه یه نفر داشت با آب و صابون و مکینه موهای شکمم رو پاک میکرد. دیگه چیزی احساس نکردم. از خواب بلند شدم. تا چشم باز کردم دیدم تو بیمارستان رو تخت خوابیدم. قسمت جلو شکمم پانسمان است. دو تا پهلوهام هم پانسمان است و دو تا لوله نازک بهش وصل کردهاند زیر تختم به دو تا کیسه وصله. به دستم هم سرم زدهاند. یک نفر آمد بالای سرم سلام کردم گفتم چه خبر؟ گفت: همه چیز به خیر و خوبی گذشت. درد داری؟ گفتم نه! بالشت بذار زیر سرم. گفت: نه چند ساعتی سرت رو بالا نگیر تازه از بیهوشی درآمدی. بازم خوابم برد. بیدار که شدم دیدم بیمارستان شهید بهشتی وابسته به شرکت نفت اهواز است. ساعتی گذشت ولی نمیدونستم چند وقت گذشته. یه نفر از بچههای کازرون آمد بالای سرم میشناختمش ولی اسم و فامیلش تو ذهنم نبود. گفت: آقای ملکزاده برادر شهید هاشم وجواد هستی گفتم نه پسر عموم هستند. گفت: ها بچه مشهدی عباس عوض دونی؟ گفتم بله. گفت: عبدالرضایی هستم. گفتم بله شناختم. با برادرت هادی تو گردان فجر با هم بودیم همسایه خونه قدیمی سر حوض گنجآباد تو کوچه پیر میدون. گفت: امروز که همش بچههای محل رو میبینم. محمد پرویزی بچه حاج شگرالله را دیدم. گفتم با هم بودیم اینجاست؟ چطوره؟ گفت: خوبه! تلفن آوردم با خونهشون تماس گرفت. گوشی بیارم با خونه حرف بزن. گفتم نه ولش کن بعد. گفتم زنگ بزنم باید خبر همه رو داشته باشم. من خبر بچهها رو نداشتم. حالا باید یا خونه شاپور بزمی زنگ بزنم یا مسعود.
گفتم چه میکنی؟ گفت کارمند شرکت نفت اهوازم. عملیات شده آمدم اینجا به بچهها کمک کنم. چیزی لازم داشتی بگو. یه نفر آمد گفتم تا کی اینجا هستم؟ گفت خبر ندارم ولی اینجا زیاد نگه نمیدارن. گفتم من نمیتونم زیاد تو بیمارستان بمونم. گفت: یه نگاه به خودت بکن. اگر نظرت اینه که از بیمارستان در بری نمیشه. دو طرف شکمت سوراخ کردن. رودهات هم مشکل داره. فعلا از تخت هم بیاجازه پایین نیا. باید حتما کسی همراهت باشه چون احتمال داره دکتر بگه یکم راه بری. پاتم چند تا زخم کوچک داره ولی فعلا مشکلی نیست. بذار یه سوپ برات بیارم آروم آروم بخور؛ تشکر کردم. دستی به سرم کشید و رفت. چند ساعتی نگذشته بود که شکم درد گرفتم مثانهام هم پر شده بود. قادر به ادرار کردن نبودم داشتم به خودم میپیچیدم که پرستار آمد گفت: عادی است. خون پشت مثانهات لخته شده الان سند میزنم. یه لوله آوردند زدند. هم روم نمیشد هم درد داشت. ادرار آمد راحت شدم. استراحت میکردم که گفتند قراره اعزام بشی. گفتم کجا؟ گفتند ما خبر نداریم. خودشون با هواپیما میبرند. بیمارستانهای اینجا بیشتر برای عمل است.
با یه آمبولانس حرکت کردیم به طرف امیدیه، پایگاه پنجم شکاری، خیلی مجروح بود. سوار هواپیما شدم. هواپیما باری بود داخلش سه ردیف برانکارد زده بودند. کسانی که حالشون بدتر بود برانکارد اولی میگذاشتند. تعدادی هم زخمیهای سرپایی بود که آنها هم رو صندلی نشستند. خیلی معطل شدیم تا پرواز کرد ولی دوباره مشکل مثانه من شروع شد نمیدونستم چکار کنم.
دو سه نفر اطراف من بودند آنها هم میدیدند که خیلی عذاب میکشم. خیلی عرق کرده بودم. فقط یه پلاستیک کوچک فریزری داده بودند به من که یه مرتبه هواپیما که رفت تو یکی از چالههای هوایی مثانه آزاد شد و کل پلاستیک پر آب خون شد. راحت شدم. آه کشیدم. چند نفر دور و برم صلوات فرستادند. مثل اینکه آنها هم تو درد من شریک بودند. هواپیما تو فرودگاه نشست. بوی بارون میومد. هوا خنک رو به سردی بود. یکی آمد گفت: امام هشتم صلوات! به مشهد خوش آمدید! مجروحها را پیاده کردند یه پزشک عمومی هم بود مجروحیتها را بررسی و بیمارستان را مشخص میکرد. به من که رسید گفت شکمی است بره بیمارستان قائم. سوار آمبولانس شدیم و به طرف بیمارستان قائم حرکت کردیم.
به بیمارستان قائم رسیدیم. مرا به طبقه سوم بردند. اتاقها جا نداشت. تو راهرو بخش بودم. این چند روز درست نخوابیده بودم. خوابم تکهتکه بود. هنوز یاد معبر و سیمخاردارها و شلیک کالیبرها و زخمی شدن بچهها و شجاعت و مظلومیتشون تنم رو میلرزاند. تشنه بودم. به پرستار گفتم: یه لیوان آب بیار بخورم. گفت: دکتر گفته فعلا نباید چیزی بخوری حتی آب. گفتم و لابد سرم؟ گفت: نه الان میام برات سرم وصل میکنم. هم جای آب است، هم غذا و رفت. همینجور که دراز کشیده بودم از پنجره آخر راهرو، گنبد امام رضا(ع) مشخص بود. رو به آقا کردم و گفتم از خدا بخواه زود از اینجا نجاتم بده، این لولهها را از بدنم جدا کنند تا صبح بیام زیارت. نمیتونستم تکون بخورم خیلی سخت بود. خیلی طول نکشید باز بین خواب و بیداری بودم و چرت میزدم که صدای رد شدن یه چرخ شنیدم. چشم باز کردم یه پرستار با همون چهارپایه که وسایل پرستاری روش بود کنارم ایستاد. سلام و احوالپرسی کردیم. گفت: تشنگیات رفع شد؟ گفتم: ممنون بعد از سرم بله! خوشحال شدم گفتم: الهی شکر مثل اینکه دعام گرفت. گفتم: بفرما! گفت: یهکم همکاری کن تا این لوله! لبخندی زدم گفتم: بیرونش بیاری؟ چشم! گفت: چی بیرون بیارم؟ باید این لوله رو از راه بینی تو معدهات بکنم. یه نگاه به گنبد آقا کردم و تو دلم گفتم: چی میخواستم چی شد! به آقا گفتم: خواستم کمش کنی اضافه کردی! گفتم: من اصلا چیزی نخوردم. شروع کرد به فرو کردن لوله. میگفت: کمک کن قورت بده. از ترکش بدتر بود! به هر زحمتی بود تموم شد! نیمههای شب لوله بیرون آمد. پرستار گفت: چرا در آوردی؟ هرچی میگفتم خانم خودش در آمده باور نمیکرد. من هم گفتم: میگی من در آوردم اصلا دلم خواست در آوردم حالا چی میگی؟ گفت: هیچ! باز همکاری کن وصلش کنیم. بعد هم گفت: رودهات مشکل داره حتما باید معدهات خالی باشه و هیچچیز داخلش نباشه. الان الحمدالله عملت خوب بوده و دو تا لوله داخل شکمت خوب کار میکنه و عفونتها رو داره خارج میکنه درد خاصی هم نداره. آنتی بیوتیک(چرک خشک کن) قوی و پانسمان و بعضی وقتها هم مسکن و یه آمپول هم برای معدهات که خالی است میزنم تا اذیت نشی. از دستت هم پیدا است که بار اولت نیست زخمی شدی. فردای آن روز اتاق خالی شد و رفتم تو اتاق که دو تا تخت داشت. تخت بغلی یه مجروح اصفهانی بود. او هم از ناحیه شکم مجروح بود. دکتر آمد نگاه کرد گفت: اوضاع خوبه! گفتم: لولهها چی میشه؟ گفت: لوله بینیات رو میگم در بیارن. مجروحهای دیگه کمکم میومدن تو آتاق سر میزدند. هرکس میومد یه کیسه بغل شکمش بود و رودهاش بیرون بود. قرمز قرمز یه مرتبه هم تخلیه میشد و بوی گندی میومد. به یکیاش گفتم این چیه؟ گفت: رودهمون است. گفت: مگر مال تو نیست گفتم: ندیدهام. گفت: باید باشه. آروم آروم پانسمان یه طرفم رو باز کردم نبود. آن طرف نمیشد باز کنم هم محکم بود هم میترسیدم لوله بیرون بیاد. اضطراب داشتم تا اینکه پرستارها برای پانسمان آمدند. دقت کردم دیدم که روده من بیرون نیست. گفتم: چرا تو بخش همه رودهشون بیرونه مال من بیرون نیست؟ گفت: آنها روده بزرگشون پاره شده باید بیرون بدن باشه تا خوب بشه. بعد عمل میکنند میبرند داخل. میگن کلوسمی مال تو روده کوچکت سوراخ شده، از داخل بخیه کردیم. باز شکر کردم. شب خوابیدم. مهدی سلیمانی رو خواب دیدم. خیلی شیک و قشنگ یه سیب سرخ تو دستش بود و بو میکرد. دادش به من، گرفتم بو کردم. خیلی خوشبو بود. گفت: بردار، گفتم: نه بذار برای خودت. گرفت. صبح بیدار شدم. الحمدالله غذا خوردن هم که ممنوع بود. یه پیرزن مودب و خوش برخورد آمد پیشم. بعد از حال و احوال گفت: یهکم تمیزت کنم؟ کنار ناخنهام و بین بند انگشتام یهکم خون پلاسیده بود گفتم: اینجا کارمندی؟ گفت: نه مادر! دوست داشتم بیام به مجروحها کمک کنم. ظرف آبی آورد با یهکم گاز و باند و الکل، دستم را تمیز کرد گفت: با خونه تماس گرفتی؟ گفتم: نه گفت: شمارهات را بده تا زنگ بزنم که باهات تماس بگیرند. گفتم: قلم و کاغذ که نداره یعنی سواد داره! گفتم: بنویس. یه مداد کوچک با یه تکه کاغذ در آورد گفتم: ۳۸۳۳ کازرون کد هم میخوای؟ گفت: مگه فارس نیست؟ حالا خواستی بده. گفتم: ۰۷۲۶۲ بگو با محمدجواد گلستانفرد کار دارم. من هم حسن ملکزاده هستم. دو ساعتی نگذشته بود که یه نفر با گوشی تلفن آمد که به یه وایر سیار بزرگ وصل بود. گفت: تلفن با شما کار داره. محمدجواد بود. پس از احوالپرسی گفت: وضعت چه جوره؟ گفتم: خوبم مشکلی ندارم. گفت: همه دارن دنبالت میگردند. الان میرم به خونهتون اطلاع میدم. مشکل خاصی که نداری؟ گفتم نه! بعد گفتم: صبر کن! کازرون چه خبره؟ ابوالحسن طبیبی زنده است؟ گفت: بله الحمدالله! گفتم: شهدا رو آوردند؟ گفت: بله. گفتم: کی؟ گفت: محمد پرویزی. گفتم: او که چیزیش نبود! اهواز تو یه بیمارستان بودیم. گفت: با خانوادهاش هم تماس گرفته. گفتم بقیه گردان؟ گفت: جلال نوبهار، عزیز شاملی، محمد پرویزی، صمد پولادی و اکبر شیروانی. یه لحظه یاد خواب دیشبم افتادم. گفتم: از مهدی سلیمانی چه خبر؟ گفت: شهید شده! گفتم: مگر گردان فجر هم عمل کرد؟ گفت: دو شب بعد از شما، فجر و کمیل هم عمل کردند. گفتم: شهدا؟ گفت: مهدی سلیمانی و سید باقر سعید. گفتم: پدر شهید سعید؟ گفت: بله و ادامه داد محمدباقر عنایت، مسلم دهقان، نگهدار جوکار و عبدالحمید بازیار.
گفتم: حیدر یوسفپور و اصغر ماهوتی چی؟ گفت: الحمدالله سالم هستند. ولی نقی برادر کوچک حیدر شهید شده. ابوالفضل صادقی بچه زرقون در گردان کمیل هم شهید شده. گفت: الان میرم خونهتون. خیلی طول نکشید باز تلفن رو آوردند تو اتاق. ننه بود. گفت: الان میام مشهد. گفتم: عمو هیچیام نیست. خودم میام. دوتا ترکش کوچک خورده تو نرمی پام. گفت: راست بگو! گفتم: بگم سرم جدا شده خوبه؟ من که دارم حرف میزنم. گفت: میگن تکهتکه شدی! گفتم: پیراهنم هم تکهتکه نشده. یه کم دیگه هم حرف زد و خداحافظی کردیم.
تو بیمارستان بودیم. مردم به ملاقات میومدن و ابراز محبت میکردند. ما هم از خوردن معاف بودیم. یه ملاقات کننده یه گلدون گل آورد به من داد. بغل دستی من اینقدر از گل تعریف کرد که گفتم جان خودت گل رو بذار بالای سرت دیگه تعریف نکن. آنتیبیوتیک که میزدن یه حسن خوب داشت و یه عیب؛ حسنش این بود که چون آمپول بود راحت میزدن تو سرم و تو دستم نمیزدند. عیبی هم که داشت این بود که لامروت وقتی حرکت میکرد و به رگ میرسید واقعا درد آور بود و یکی هم اینکه تو دهنم میشد انگار زهر مار؛ از مزه خیار گرگو(هندونه ابوجهل) بدتر.
کمکم درد پام هم شروع شده بود و داشت اذیت میکرد. بهم گفتند فردا دکتر ارتوپد میاد بالای سرت. دراز کشیده بودم که گفتند ملاقات داری! خداداد موذنی دامادمون بود که آمد. بعد از سلام و احوالپرسی گفتم: با که آمدی؟ گفت: با ننهات! گفتم: کجاست؟ گفتند چون وقت ملاقات نیست یه نفر بیشتر نمیتونه بیاد. داشتیم حرف میزدیم که ننه اومد. آروم ملافه رو کشیدم رو شکمم. پام هم آزاد گذاشتم؛ سلام و علیک کردم. شروع کرد گفت: کجات است؟ گفتم: چیز مهمی نیست این دستام، اینم پاهام، خواستم پام بیارم بالا که دیدم نمیشه! اذیت میشم. قبلا اینجور نبود. پاهام هم به هر ترتیبی بود تکون دادم. گفت: حالا کجات است؟ گفتم: آپاندیسم بوده، چیز مهمی نیست فردا مرخص میشم؛ که آتش تهیه شروع شد! اصلا یه زنگ نزدی اینم الهی خیر ببینه محمدجواد که اومد خبر داد. اصلا تو میدونی کازرون چه خبره؟! میگن همهتون لت و پار شدین. رحیم، فضلالله، خالق، او سید آهانگرونی[طبیبی]، همهشون زخمی هستند. محل خودمون یه گلکجا مسعود و شاپور زخمی شدن، بچه شاملی که کاکاش نونوایی داره شهید شده، جلال بچه عام برات شهید شده، بچه پرویزی خیاط شهید شده، سید باقر بنده خدا که چند سال پیش بچهاش شهید شده حالی(حالا) خودشم معلوم نی، باقی رفیقات هم همی، جعفر و اصغر بچه ننه اکبر[امام دوست]، محمد بچه فرج کناری هنوز کاکاش احمد [راسته] که شهید شده جسدش نوردن(نیاوردن) با دو تو(تا) بچه ریزک(کوچک) آنجان، جعفر [کتویی] بیزبون می دو تا برادراش شهید نشدن وحید[اسماعیلی] بچه عام پهلوون دیدم توپش پرن(پر است). گفتم: خوب حال صبر کن. این همه راه اومدی. نگفتم مو(من) خودم میام زحمت نکش؟ گفت: هنوز یکسال نشده می(مگر) مسلم[کوشکی] بچه ننه محسن زخمی نشده بود؟ هی میگفتن بیمارستان است شهید شد آوردنش. گفتم: حالا بد بود؟ اگر منم شهید شده بودم میشدی ننه شهید؛ گفت: حسن بهخدا صد تا داد و بیداد میکنم! گفتم: لابد با صد تا چیک! راسه و وارونه تو دلم گفتم: دیگه خالی شد. بذار یهکم شوخی کنم. گفتم: خوب خیلی خوش آمدی. ولی تو هواپیما هم نشستیها کیف کردی! گفت: ننه بهخدا قربون گاری! نفهمیدم کجام! چه میکنم تا بچهدار بشی میفهمی که چه میگم. گفتم: خوب خیلی خوش آمدی! حالا این کیف به این سنگینی چنن(چیه) آوردی؟ نکنه مشهد خونه خریدی؟ حالا چه توشن(داخلش چیه) گفت: یهخورده میوه پرتقال و لیمو شیرین، یه آب میوهگیری دستی، یهخورده شکر و دوربین و یهکم لباس. گفتم: خوردنیها که هیچ! حق خوردن ندارم! ولی دوربینکو در بیار فیلم خو رو شن؟ گفت: ها بیو(بله بیا) بغلم تا یه عکس جفتی خوشکلی با ننه قشنگم بیگیرم. آماده شدیم عکس بگیریم که مجروح بغلیم گفت: بیا گلدون گل هم بذار بغل تختت! عکس گرفتیم. یهکم اروم شده بود. گفت: ننه تا کی نباید چیزی بخوری؟ و از این صحبتها، گفت: همه این طبقه زخمی جنگ هستند؟ گفتم: بیشترش! گفت: کاشکه برفتم لااقل میوهها بدادم اینها. گفتم: برو ولی حتما با پرستارها هماهنگ کن. بعضیهاشون نباید چیزی بخورند، یا غذاشون مخصوص است. گفت: مگه خودشون نمیدونند؟ گفتم: خدا داده آدم کمین(شکمو)! حتما هماهنگ کن. ننه، مجروحی که تلفن با وایر سیار تو اتاقها میبرد، صدا زد و هی با اصرار داشت میوه پوست میگرفت میدادش. میگفت: خیلی بچه خوبیه! چقدر ننهها رو از نگرونی در میاره!
بعد از دید و بازدید گفتم: دیگه برید زیارت. آنها هم رفتند.
نماینده بنیاد شهید آمد. درباره مرخص شدن از بیمارستان باهاش صحبت کردم. گفت: تا لولهها بهت وصله خبری از مرخصی نیست. گفتم: دکتر گفته فردا اگر دیگه ترشحات نداشتی درش میارم. گفت: الان پروندهات دیدم، مثل اینکه قراره از پات عکس بگیرند بعد صبحت میکنیم. ضمنا پرواز هواپیما به شیراز فقط یکشنبه و چهارشنبه است، هر روز نیست. اینم مدنظرت باشه. هر روز که میومدن ملافهها را عوض کنند راحت دو تا پام میذاشتم رو تخت، با کمک دستم یهکم از تخت جدا میشدم. ملافه رو بیرون میوردند، عوض میکردند. امروز که آمدند خواستم رو پا بلند بشم که نشد! وای پام چه دردی داشت! آنها هم میگفتند مثل هر روزه! گفتم: بابا درد دارم نمیشه! یکیش پام رو گرفت، جیغ زدم! دست کردم ظرفی که گذاشته بودند برای ادرار برداشتم. دو نفر فرار کردند گفتم: اصلا نمیخوام! گفتند: هرجور خودت بگی! با التماس گفتم: بیایید. گفتم: امروز چه خبره! همه دور نظافت هستند؟ گفت: میگن برادر رییس جمهور میخواد بیاد بیمارستان! گفتم کدوم؟ هادی یا محمد؟ مثل اینکه محمد. بعد آب و حوله هم آوردند. گفتند: یهکم سرت رو تمیز کنیم؟ گفتم: اول اون رفیقم شست وشو بدید تا بعد. دیدم مثل اینکه میخوان نون آب بزنند! خیس میکنند با حوله هم خشک میکنند که قبول نکردم. یه نفر با یه ویلچر آمد و گفت: بیا سوار! قراره از پات عکس بگیرند. کمک کرد از تخت پایین آمدم و با آسانسور رفتیم بخش رادیولوژی عکس گرفتیم. دکتر ارتوپد آمد عکس را نگاه کرد گفت: چند تا ترکش کوچک است، یکیش هم که یهکم بزرگتره نوکش تو استخون نازک نیات است فشار میاره! گفتم: احساس میکنم ماهیچه پام هم خیلی سفته! گفت: به احتمال زیاد چند تا از مویرگها پاره شده خون جمع شده، خونمردگی است؛ سعی کن یهکم بالا بگیریش روش هم راه نرو، بگو برات عصا بیارن.
سید محمد خامنهای برادر رییس جمهور هم آمد و سرکشی کرد. بالای سر من یک زنگ بود که در مواقع ضروری باید فشار میدادم و کادر درمانی را خبر میکردم. زنگ را فشار داد. رفت داخل و دیگه بیرون نیومد! گفت: چه خوب لابد همینجور زنگ میخوره تا پرستار بیاد! گفتم: البته اگر به خاطر همین مشکل قطعش نکرده باشند!
دکتر هم آمد و گفت: الحمدالله ترشحات تمومه. فردا میگم لولههای شکمت رو در بیارند. گفت: دکتر ارتوپد هم گفته فعلا کار خاصی برای پاهات نمیشه انجام داد. فقط باید استراحت و مسکن استفاده کنی. گفتم: تسویه چی میشه؟ گفت: اونم چشم! اگر فردا مشکلی نبود صحبت میکنیم. گفتم: آخه پرواز به شیراز فقط چهارشنبه است. گفت: باشه! گفتم اگه لازم بود ادامه درمان را شیراز انجام میدم. گفت: مگه اینجا بد میگذره؟ گفتم همین که اسمش بیمارستانه سخته! گفت: باشه این هم چشم و بعد گقت: عزیزم یار کازرونی! منم جوابش دادم دوست دارم ای یار جونی! خدا نگهدارت باشه.
کادر پزشکی خوبی بود. خیلی زحمت میکشیدند! با اینکه زیاد اونجا نبودم با همهشون رفیق شده بودم. با بخش خدمات هم خیلی جور بودم. ملاقاتکنندهها که لطف میکردند و چیزی میآوردند نمیتونستم دستشون رو پس بزنم میگرفتم و با زور و تعارف میدادمش بچههای خدمات. محبتها دو طرفه بود. دیگه ننه هم راحت میومد و میرفت. بلیت هواپیما رو هم قطعی کردند. چون از اول رفت و برگشت گرفته بودند. آخرهای ماه شعبان بود، صدای دعا میومد که یاد ماه رمضون و شبهای قدر و مسجد سید ابراهیم افتادم. تو مسجدمون سید محترمی داشتیم که یه شب از شبهای قدر حلوا میآورد و میگفت حتما خودم باید تقسیمش کنم. همیشه هم قبل از تقسیم، حلوا تک میخورد. با خودم گفتم آخی امسال حلوای سید چه میشه! و یاد ناسزاهای بعد از تک حلوا افتادم که خندهام گرفت. نفسم قطع شد؛ بغل دستی متوجه شد. منم علامت دادم زنگ اضطراری پرستار زده شد. پرستارها زود آمدند. اکسیژن بالای سرم بود برام وصل کردند و ماساژ دادند تا به حالت عادی برگشتم. نفس کشیدم. تو این فکر بودم که اگر تموم کرده بودم چی میشد. پرستار گفت: تا مدتی سرفه، خنده و گریه باید با احتیاط باشه. اینم به خیر گذشت. فردا صبح پرستار پیش از دکتر آمد گفت: آماده باش میخوام لولهها رو در بیارم. گفتم: درد هم داره؟ گفت: زیاد! بتادین زد و نخ بخیه رو کشید. لوله را کشید بیرون. اصلا درد نداشت یه نگاه چپ کردم. گفت: خواستم اگه یهکم درد داشت گله نکنی. دکتر هم آمد گفت: همه چیز خوبه خدا را شکر! از فردا میتونی هم غذا بخوری، هم مرخص بشی. پام داشت اذیتم میکرد. گفت: فقط استراحت و مسکن. فردا هم میام میبینمت. کارهای روزمره بیمارستان برام انجام میشد. شام هم که نباید میخوردم. خواب بودم که پرستار آمد بیدارم کرد. گفت: وقت دارو است. گفتم: داروی چی؟ گفت: مسکن. گفتم: آخه کسی رو از خواب بیدار میکنند مسکن میدن! گفت: اتاق آخری بود. گفتم صبر کن تا بهت بگم درد یا جسمی است یا روحی هرکدوم باشه آدم خوابش نمیبره یا اگر هم درد شدید باشه از خواب میپره. بیدارم کردی مسکن بخورم؟
بعد از یه هفته قرار شد غذا بخورم. صبحانه آوردند تو اتاق. برای من یه لیوان چای آوردند. گفت: اینم مال شما. گفتم: من تو عمرم چای نخوردهام حالا هم نمیخورم. ول کن تا ظهر چیزی نمیخورم. ننه آمد قضیه چای رو بهش گفتم کلی خندید! گفت: از بچگی چای ندادمت گفتم تلیت(ترید) چای معدهات رو درد میاره. امروز بعد از یک هفته گشنگی میخواستند چای بهت بدن بخوری! دکتر داشت میومد ننه از اتاق بیرون رفت. دکتر گفت: امرور روز آخر است برو دست خدا! از نظر ما مرخص هستی. گفتم: شرح عمل؟ گفت: میدم ببر شاید لازم شد. یکی از خدمهها یه جفت عصا آورد گفت: اینم برای شما. ننه هم آمد تا یک جفت عصا هم تو دستشه. گفتم: این کجا بود؟ گفت: اعلام کردند همراه ملکزاده رفتم این را دادند. گفت: برای دادن عصا زرنگ هستند. گفتم: برو بده بخش پرستاری. شاید لازمشون شد. گفتم امروز من هم میام. معلوم شد پروازمون یکی است.
ظهر، اولین و آخرین غذای تو مشهدمون رو بعد از یک هفته خوردیم و به طرف فرودگاه حرکت کردیم. ۱۰ نفر مجروح از فارس بودیم که از بیمارستانهای مختلف به فرودگاه آمدیم. ننه هم آنجا بود. آمد پیشم. بین مجروحها یه پسر کم سن و سال قلم و کاغذ دستش بود. موج انفجار خورده بود گوشش اصلا نمیشنید بعد از احوالپرسی متوجه شدم. روی کاغذ براش مینوشتم او هم جواب رو مینوشت. نماینده بنیاد آمد گفت: میگن جا نیست. گفتم: چرا مگه سهمیه ندارید؟ گفت: برانکارد هم نداریم. گفتم: ما که برانکاردی نداریم. یکی است آن هم ۸۰ دقیقه رو میتونه بشینه. گفت: حالا ببینم چی میشه! گفتم: چی ببینی؟ ما دو نفریم هرجور شده باید بریم. چهره حق به جانبی گرفت گفت: فقط برای مجروح جا داریم برای همراه اصلا! گفتم: همراه کیه؟ گفت: مادرت. گفتم: از صدقه سر بنیاد، مادر من پول داده بلیت رفت و برگشت گرفته. من و این رفیق مجروح همشهریم هستیم. دیگه چیزی نگفت. گفت: برو لازم شد خودم میام. آمد و صحبت کرد الحمدالله درست شد. رفیق من که اصلا متوجه قضایا نبود گفت: چی شد؟ گفتم: هیچی آماده باش میخوایم بریم. ننه جدا شد و رفت. بعد هم ما رو با چند تا پیرزن و پیرمرد با لیفتراک آوردند سوار هواپیما شدیم و به سمت شیراز پرواز کردیم. به شیراز که رسیدیم مجروحها رو به یه آسایشگاه به نام خاتمالانبیا بردند. یه استادیوم ورزشی بود که سالنش برای اقامت مجروحها بود. بیرون هم یه زمین چمن داشت بین میدان ولیعصر تا فرودگاه نزدیک نقاهتگاه شهید مازندرانی بود. ننه گفت ما میریم کازرون. لابد شما رو هم میارن. آنجا مستقر شدیم. پام خیلی درد میکرد. صبح که دکتر آمد به پام نگاه کرد دید ماهیچهام خیلی سفته! گفتم: حتما به دکتر نشون بدم. چون قبلا تو عملیات بدر که دستم زخمی شده بود بند انگشتم رو پانسمان کردم. بعد که رفتم کازرون متوجه شدم آرنج دستم ترک خورده. امکانات هم آنجا نبود دوباره به شیراز آمدم و اتل گرفتند. گفتم دوبارهکاری نشه. تکلیف پام مشخص میکنم بعد میرم. قرار بود که چند تا مجروح ارتوپدی رو با آمبولانس به بیمارستان نمازی ببرند ویزیت بشن. اینجا هم بینظمی موج میزد. کلی ما رو معطل کردند. با مسوول آنجا حرفمون شد. سوال میکنند چه خبره؟ میگه اینها لباس و پول میخوان برای رفتن! این حرف رو که زد صداش زدم گفتم: معلومه چی میگی؟ داد زد. من که اصلا نشونهگیریم خوب نبود عصا رو به طرفش پرت کردم. از شانس ما عصا خورد پشت سرش و او یکی عصا هم گرفتم دستم منتظر بودم بیاد طرفم که همه ریختند تو، مسوول آنجا آمد. توضیح که دادیم معذرتخواهی کرد. سوار امبولانس شدیم رفتیم بیمارستان نمازی. دکتر معاینه کرد و گفت باید استراحت کنی. یه دکتر کازرونی آنجا بود که دوره تخصص میگذراند. گفت: چیز مهمی نیست چون اصلا شکستگی نداره به خاطر خونمردگیش باید رعابت کنی. گفتم: یعنی پی زرچوبه و قره میک خودمون کار سازه گفت: بله. سوار شدیم و برگشتیم نقاهتگاه خاتم الانبیا.
به نقاهتگاه آمدیم. گفتند شما مرخص هستید. میتونید به شهرتون برید. یک برگه دادند گفتند برید لباس و هزینه راه بگیرید. رفتم لباس بگیرم یه پنجره کوچک بود در زدم. گفت: چیه؟ گفتم لباس میخوام. گفت: شماره لباست؟ گفتم پام ۳۹، پیراهن مدیوم، شلوار رو نمیدونم! گفتم حالا در رو باز کن. در باز شد آخی! همون آدمیه که صبح با عصا زده بودمش! گفتم لباس بده ببینم چه داری! البته من چون آدم شادی هستم دیگه رنگ شاد نمیپوشم. امروز هم که الحمدالله روی دنده خوب بلند شدم. نتونست خودش رو بگیره (کنترل کنه) یه خنده کرد و گفت: این دنده خوبته! گفتم الان چکار کنم؟ در رو باز کرد گفت بیا تو. این تو این هم لباس، خودت انتخاب کن. همهاش گشاد بود. کمک کرد با همکاری هم لباس انتخاب کردیم. روبوسی کردیم و از دلش در آوردم. گفت: من هم مقصر بودم. نمیدونستم دعواتون سر معطلی آمبولانس است. فکر کردم برای لباس و هزینه راه بوده. گفتم باید ببخشی! چیزی که نشد؟ گفت: نشکست! یهکم ورم کرده. باز هم معذرت خواهی و خداحافظی کردم. ۱۱۰ تومان پول هم دادند. گفتند: برو. گفتم یه ماشین بدید تا فلکه فرودگاه ما رو ببره. قبول کردند. سوار ماشین شدم. یه مجروح کازرونی دیگه هم پیدا شد که یه همراه هم داشت با هم آمدیم فلکه فرودگاه. یه سواری دربست گرفتیم و به کازرون آمدیم. رسیدم خونه. از قبل برام جا درست کرده بودند. رفتم دوش گرفتم. اولین حرفی که زدم این بود که دیگه نمیخوام برم جبهه. این بار آخر بود. آخه با این حرف خیلی راحت میشدم. دیگه کسی برام روضهخونی نمیکرد که شما اندازه خودت جبهه رفتی! چند بار زخمی شدی و از این حرفها. سال گذشته در عملیات کربلای چهار و پنچ خیلی رفقام رو از دست داده بودم و میشد بگی که دوستانی که تو گلزار شهدای سید محمد نوربخش و بهشت زهرا دارم از دوستان زنده بیشتر بود. جای جای شهرهای استان فارس و استانهای همجوار بوشهر و کهکیلویه و بویراحمد و اصفهان همینجوری بود. کسی هم که درد دل آدم رو نمیدونست. شده بودیم مثل یه آدم که از نردبان بالا رفته و به وسطش رسیده، یا باید میرفتیم بالا یا پایین!
آدم رو یاد این شعر میانداخت:
درد عشق از تندرستی خوشتر است
ملک درویشی ز هستی خوشتر است
عقل بهتر مینهند از کاینات
عارفان گویند مستی خوشتر است
تو کازرون دوران نقاهت رو میگذراندم. دوستان هم هرکسی میآمد صبحونه میآورد، جگری، کبوتری. تو خونه درست میکردیم و میخوردیم. عصرها هم که بساط کمپوت آناناس پهن بود. آشنایان هم که میآمدند تا میخواستند بحث کنند که دیگه جبهه نرو. خانواده با ایما و اشاره میگفتند چیزی نگید. بعد یواش میگفتند خودش گفته دیگه نمیخوام برم جبهه. راحت شده بودم.
خبر رسید که بچهها برای عملیات از جنوب به غرب رفتهاند. ولی وضعیت من جوری نبود که بتونم برم. هنوز پام به شدت درد داشت. یه روز که خیلی درد میکشیدم محمدجواد گلستانفرد و عبدالله بازایی به دیدنم اومدند. دادم بلند بود. اینها هم هی میگفتند ذکر بگو. همه پیر و پیغمبر رو شمردم. خوب نمیشدم. رفتند سر خیابون به بهداری سپاه تلفن زدند. از بهداری آمدند و یه مرفین زدند. راحت شدم. گفتم ای قربون این مسکن برم. چقدر دعا کردم و فایده نداشت. بعد رفتیم دکتر سجادی و قرار شد تو تنها بیمارستان شهر، بیمارستان شهید رجایی، بستری بشم و استراحت مطلق کنم. سه روز بیمارستان ماندم. تو بخش بیمارستان سرویس بهداشتی نبود. باید برای دستشویی کنار در ورودی بیمارستان میرفتم که چون استراحت مطلق بودم و نباید تکون میخوردم برگشتم خونه. خبر عملیات کربلای ده که تو ماووت انجام شده بود رسید. گردان ثارالله و فجر هم عملیات کرده بودند. بعد از چند روز شهدای کازرون رو آوردند. از بچههای گردان فجر غلامرضا خاکی، فرهاد رضازاده، حجت دلپذیر، مرتضی شافع، علیمراد نصیری و حمیدرضا فرشتهحکمت، و از گردان ثارالله هیبتالله اردشیری، امیرقادر غلامپور و علیاصغر امامدوست شهید شده بودند که آوردند و تشییع شدند.
به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی است
به صد دفتر نشاید گفت حسبالحال مشتاقی