آن روزها دانشجو بودم و گاهی در تهران جایی نداشتم و یا شاید برای تنوع و این که دلم هوای روزهای جنگ میکرد با شاهعلی از دوستان جهرمی و هم دانشگاهی به خانه عمو هاشم میرفتیم و چند روزی میماندیم. فقط ما نبودیم که آنجا میرفتیم و میماندیم. جهرمیهایی که برای کاری، گرفتاری، بیماری و یا به هر دلیلی تهران بودند مستقیم به خانه عمو هاشم میآمدند و هر چند روزی که میخواستند میماندند و پذیرایی میشدند.
جنگ که تمام شد به تهران آمده بود. همسرش را از دست داده بود و کسی را نداشت. بار و بندیلش را بسته بود و دیگر جهرم نمانده بود. خانهای داشت بالاتر از میدان انقلاب یا به قول تهرانیها امیرآباد. خانهای دو طبقه و باز به قول تهرانیها کلنگی. خانه با صفایی بود کمدهای زیادی داشت کمدهاهم پر از پتو و بالش بود. عمو هاشم بچه جنگ بود. از همانها که هنوز خلق و خوی جبهه را با خود داشت. آن روزها دانشجو بودم و گاهی در تهران جایی نداشتم و یا شاید برای تنوع و این که دلم هوای روزهای جنگ میکرد با شاهعلی از دوستان جهرمی و هم دانشگاهی به خانه عمو هاشم میرفتیم و چند روزی میماندیم. فقط ما نبودیم که آنجا میرفتیم و میماندیم. جهرمیهایی که برای کاری، گرفتاری، بیماری و یا به هر دلیلی تهران بودند مستقیم به خانه عمو هاشم میآمدند و هر چند روزی که میخواستند میماندند و پذیرایی میشدند. اگر خانوادهای میآمد به طبقه بالا میرفت و بقیه پایین بودند. در خانه عمو هاشم همیشه به روی میهمانان باز بود و هیچ روز و شبی بدون میهمان سر نمیشد.
جمعهها اما قضیه فرق میکرد. از خانه عمو هاشم تا دانشگاه تهران راه چندانی نبود اگر هم بود چون مسیرها به خاطر نماز جمعه بسته بود باید پیاده به نماز جمعه میرفتیم. نماز جمعه که تمام میشد گوشهای از دانشگاه تهران محل قرار بچههای جهرم بود، آنجا جمع میشدند و با هم به خانه عمو هاشم میآمدند. تعداد زیاد بود. گاهی به سختی برای نشستن جا گیر میآمد. وزیر، وکیل، رییس، مدیرکل، مدیر، کارمند، دانشجو، روحانی و خلاصه همه دور سفره ساده عمو هاشم مینشستند. وجه مشترک همه آنها یک چیز بود و آن هم این که همه جهرمی بودند. هم دیدارها تازه میشد و هم از گرفتاریها گرهگشایی میشد. اما محور سخنها جهرم بود. خانه عمو هاشم خانه جهرم در تهران بود. هیچ جهرمی در تهران احساس بیپناهی نمیکرد. خانه فقط سندش به نام عمو هاشم بود اما مثل سهامی عام بود. همه احساس میکردند در آن سهم دارند. عمو هاشم به تنهایی از پس هزینههای خانه برنمیآمد به همین خاطر همه کمک میکردند تا چراغ خانه روشن بماند و کسی پشت در نماند.
همان سالها دوستانی از جهرم در کازرون صاحب مسوولیت بودند. من هم دورادور با آنها آشنا بودم. دوران مسوولیتشان که تمام شد از کازرون رفتند. چند ماه پیش از یکی از دوستان جهرمی پرسیدم که از فلانی که کازرون بود چه خبر؟ گفت بازنشست شده و در جهرم دوران بازنشستگی را میگذراند. برایم هم جالب و درعین حال پذیرشش سخت میآمد. چنین تجربهای را ما در کازرون یا نداریم و یا به دشواری میتوان کسی را یافت که پس از پایان دوران کاری آن هم در شهری دیگر به کازرون بیاید و زندگی کند. مدیران و مسوولان کازرون حتی در زمان مدیریتشان در کازرون تلاش میکنند به دروازههای شیراز نزدیک شوند و در آنجا روزگار به سر برند تا عاقبتشان به خیر شود.
حقیقت این است که سالهاست با کازرون قهریم و کازرون را از خودمان نمیدانیم. رییس یک اداره که چهار یا پنج کارمند دارد پس از پایان مسوولیتش در کازرون، عطای زندگی در کازرون را به لقایش میبخشد و در گوشهای از شیراز روزگار میگذراند. فرمانداران و شهرداران گذشته کازرون هیچکدام کازرون را شایسته زندگی نمیدانند و مدینه فاضلهشان را در فاصله گرفتن از کازرون جستوجو میکنند. و این یعنی شهری که خود در ساختن آن شریک بودهاند را قبول ندارند. مسوولان فرهنگی کازرون که سالها در فرهنگ کازرون کوشیدهاند در شهرهای دیگر دنبال فرهنگی والاتر و بهتر میگردند تا فرزندانشان را در آن فرهنگ بپرورانند. یافتن دلایل درست و نادرست رویگردانی از کازرون مجالی دیگر میطلبد و حوصلهای افزون میخواهد که آن را وامیگذاریم اما نمیتوانیم از این بگذریم و نگوییم که کازرون با شور و شعار استان نمیشود. توسعه مقدمه استان شدن است. توسعه یعنی بزرگ شدن. بزرگ شدن نه از حیث جغرافیایی بلکه از منظر انسانی. برای استان شدن باید انسانهای توسعه یافته داشته باشیم. انسانهایی که منافعشان را فدای کازرون کنند. انسانهایی که کازرون را شایسته زیست بدانند و بهانهای برای رویگردانی از آن نیابند. سهم کازرون در زندگی آنان تعریف شده باشد و کازرون را تا زمان مدیریت و مسوولیتشان نخواهند. کازرون به انسانهای توسعه یافتهای نیاز دارد که بتوانند وزیر و وکیل و رییس و مدیر و دانشجو و کاسب و پزشک و معلم را دور یک سفره ساده جمع کند و دغدغهها و نگرانیها را با گفتوگو و همدلی کاهش دهد. کازرون به عمو هاشم نیاز دارد.
واقعیتی که همه میدانیم و به آن اذعان می کنیم ولی هیچ تمایل و یا اراده ای برای عملی کردن عرق به شهرمان نداریم...