یادداشتی برای پدرم محمدعلی
فرشتهحکمت؛ در سومین سالگشت پرواز بلندش به جاودانگی
به نام پروردگار هستی
بخش
آن عاشقان شرزه که با
شب نزیستند رفتند و شهر خفته ندانست کیستند...
سلام پدر! پدرِ مفاهیم بلند جاودان،
پدر دریاچههای پریشان، پدر نقشهای زخمیِ تنگ چوگان، پدر باران و بابونه. پدر ناودانهای
چوبی در فصل بارانهای موسمی. پدرِ اسب برنزی من! پدر کمندِ ناودیس و قرقیهای زخمی
ساحلِ پریشان که هستیشان را گرازهای مهاجم بر باد دادند. پدر مویهی زال. پدر بهاران
دوردست که با زخمی از عشق می آیند. پدر شعرهای شورشگر، شعرهایی که سرشار از اقیانوسِ
تصویرهای رویاییاند. پدر داستانهایی که پل پیوند زندگیاند: زندگی! از گونه ای که
هست، به گونه ای که باید باشد. پدر شور و شعور و شورش، پدرِ پرسش... چقدر این جهانِ
خسته، وجود تو را کم دارد!
شاید هنوز بسیاری از اعضای خاندان
بزرگمان و همشهریهایت ندانند که تو برای نگارش بسیاری از داستانها و رمانهایت از
کازرون، طبیعتش و مردمانش الهام گرفتهای و رد پای این شهر در بسیاری از آثار داستانیات
به چشم میخورد: رمان گرازها که دو بار تجدید چاپ شد با الهام از دریاچه پریشان و روستاهای
پیرامونش نوشته شد. مجموعه داستان مویه زال، برخی از داستانهای مجموعه داستان شلیک
پنجم و سرانجام رمان آفتاب در سایه که در انتشارات مروارید به چاپ رسید.
رمانِ آفتاب در سایه را نیز درباره
کازرون و درباره ریشه های کهن خاندانت در کازرون نوشتی... و ناگهان در غروب نخستین
روز مهر؛ آفتاب وجودت در سایه شد!
در همه عمر پربارت یک لحظه از
نوشتن و خواندن دست نکشیدی. همیشه میگفتی: مرگ من روزی است که دیگر نتوانم بنویسم...
نوشتن، بهترین محمل آرامش روان
و تنت بود و نخستین روز مهر، روز واقعهای که در آن روز دیگر نتوانستی یا نخواستی که
بنویسی، به سوی خورشیدِ جاودانگی بال گشودی. پرواز در بیکرانگی. پروازی که آغاز یک
شکفتن تازه بود.
از کودکیمان تاکنون و تا همیشه
نوشتههایت و قلمت برای ما ارزش یک کتاب مقدس داشته است. واژگانی ویژه که با یک نگاه
درنمییابیمش. دریایی که از ساحل نمیشود تماشایش کرد و به معناهایش پی برد. دریایی
که ما را به غواصی در اعماقش فرا میخواند تا ذهن ما را پیدرپی به تاویلهای تازه
و رمزگشایی وا دارد. آثاری ویژه که ساختارش سرشار از طنین تجربهای تازه و گام هایی
نوین برای ایجاد انقلابی در زبان است.
هرگز از یاد نمیبریم که تمام
عمر در حال نوشتن و آفرینش ادبی بودی! قلم شرزهات، مشعلی افراشته بود، آتشفشانی که
یک دم به خاموشی نگرایید. قلمی پرنده که بیش از هفتاد سال در سرودن و نوشتن شتافت و
یک دم بال نبست... هرگز بال نمیبندد. اکنون تازه اول راه است. آغاز دوبارهای در قلمرو
کشف نوشتههای ژرف تو. میراث جاودانی که از رد پاهای مصمم قلمت بر جای مانده. قلمی
که "فردا کاری خواهد کرد کارستان"!
قلمی شریف. قلمی نجیب. قلمی پاک!
و چه مائده بزرگی است قلم پاک! که هرگز بر خاک نمیافتد. در برابر هیچ فرمانی سر خم
نمیکند. قلمی که فرزندِ حقیقت است. فرزندِ عشق است! فرزندِ آرمانهای بزرگ است. فرزند
زیبایی و رهایی است و زاییده روشنایی. در شرافت قلمت همین بس که پیوسته از باورهای
ژرفت نوشت و دستان نیرومندت هرگز از نوشتن بازنماند.
قلمت، قلمی همیشه آبستن بود که
از خورشید همیشه جوشان خیالت، ذهنت و اندیشهات بارور میشد و لحظه به لحظه زایشی تازه
داشت. چیدمان ناآشنا و دگرگون واژههایت در شعرها و داستانهایت تصویرهای تجربه نشدهای
از جهان میساخت. تصویرهایی که با هر بار خواندن، ذهن خوانندهات را به خوانشی تازه
برمیانگیخت و او را در اقیانوسی توفانی از تصاویر ناب، غرق میکرد. و به این غریق
دیگر امید نجاتی نبود!
گفتن از تو؛ چشم در چشم خورشید
دوختن است. گفتن از تو همنفسی با پلنگی ستبر در بیشه آتش است.
گفتن از تو؛ غرق شدن در دریایی
مهیب است که موج هایی کوه وار دارد ...
پروازِ پاییزیات آغاز بهار نوشتههای
تو بود. آغازی برای کشف شدنت. پروازِ جاودانت در نخستین روز خزان، بهار شکفتن تو و
اندیشههای توست. قدری دیر اما گویا تازه داری کشف میشوی. چند روز پس از پروازت، شاعر
مشهوری به من زنگ زد و گفت:
"کتاب شعر شستشو در باد
پدرت را داشتم و خوانده بودم، اما دیروز دوباره آن را خواندم. در یک کلام بگویم که
این کتابِ شعر به شکل مهیبی فوق العاده است. کشف زبانی تازه در گستره ادبیات و دویدن
در دنیای واژهها و ترکیبهای به شدت تازه و تجربه نشدهای که هر دم خوانندهاش را
غافلگیر میکند."
حال از خودم میپرسم این کتاب
را و دیگر کتابهایت را چند تن از هموطنانت یا نزدیکتر بیاییم؛ چند تن از اعضای خاندان،
همشهریهایت و دوستانت خواندهاند؟ چند تن درباره نوشتههایت با تو سخن گفتند؟ چند
تن به نوشتهها و سرودههایت اندیشیدند؟ چند تن تو را آن گونه که بودی شناختند؟
با این همه در این سرزمین، اکنون
و برای همیشه تمام بلوطهای تناور دشتِ برم نام تو را فریاد می زنند، پرندگان بی پناه
پریشان، به جستجوی تو برخاستهاند و دیوارهای نمناک کوچههای شهر، سر در گریبان زمزمه
میکنند: اینجا روزی فرشته ای میزیست! فرشتهای که سودای ساختنش تمام جهان بود! سوختنش
آری!...
۳۱ شهریور ۱۴۰۰