1. تاريخ و جغرافيا دو عنصر به هم پيوسته اند چرا كه تاريخ در ظرف جغرافيا رخ مي دهد و اين تركيب ظرف و مظروف فرهنگ را تشكيل مي دهد و فرهنگ سيال است و سيال بخش پس جغرافيا در تعامل با تاريخ سيال ميشود و جغرافياهاي متعدد در تاريخ هاي متعدد وجود دارد.
2. فهم تاريخ جغرافيايي و جغرافياي تاريخي مبناي مردمشناسي تاريخي را تشكيل مي دهد. فهم جغرافياي تاريخي به ما ادوار جغرافيا را نشان مي دهد و تاريخ جغرافيايي، تاريخ مكاني را ترسيم مي كند. پس در مردم شناسي تاريخي، تاريخ و جغرافيا در كليپ خودشان و نه تقليل يافته، بررسي مي شود چرا كه تركيب جغرافيا با تاريخ، ما را به پيچيدگي هاي جغرافيا رهنمون مي سازد.
3. با تحولات فرهنگي، تاريخ و جغرافيا نيز تغيير پيدا ميكنند چرا كه تاريخ يك نوع تغيير است و مردم نگاري تاريخي اين مهم را تعريف مي كند. چرا كه خود تاريخ از اسناد استخراج ميشود و اين استخراج، خود يك نوع تغيير است و تابع زمان و مكان و تاريخ و جغرافيا. پس در چه زماني واقع شويم تفسير تاريخي نيز تفسير مي كند.
4. جغرافيا نيز تابع زمان است و با زمان ها، مكان تغيير پيدا ميكند و تفسيرهاي متعددي به خود مي پذيرند چرا كه اگر جغرافيا را ظرف بدانيم و تاريخ مظروف ظرف نيز با تفسير، تغيير پيدا ميكند علت آن است كه مكانيت تابعي از جهان پديداري است و جهان پديداري در زمان شكل مي گيرد (مقتضيات زماني- كل يوم هو في شأن).
5. فهم جغرافياي امروز و آينده براساس فهم جغرافيايي گذشته شكل مي گيرد چرا كه جغرافياي حال و آينده، ريشه در جغرافياي گذشته دارد. پس مطالعه مردم شناسي تاريخي به مطالعه جغرافياي فعلي و آينده با توجه به گذشته مي پردازد و آينده نگري جغرافيايي را ترسيم مي كند و اين را از تركيب جغرافيا و تاريخ به دست مي آورد كه در فرهنگ تجلي پيدا مي كند كه زندگي روزمره انساني نيز شكل مي دهد و آن را با شناخت شناسي انجام مي دهد.
6. تاريخ و جغرافيا يك شبكه شناختي را تشكيل مي دهد كه فهم اين شبكه شناختي، حوزه جغرافيايي را ترسيم ميكند حوزه هاي شناختي متعدد، حوزه هاي جغرافيايي را شكل مي دهند كه نظام هاي معنايي را ترسيم ميكند و نظام هاي معنايي، نظام هاي كنشي را بوجود مي آورند و اينجاست كه حوزه هاي جغرافيايي شبكه انسجامي يك جغرافيا را تجلي مي بخشند و اتحاديه هاي سياسي و اقتصادي و اجتماعي را بوجود مي آورند و تشخص مي بخشند.
7. فهم جغرافيايي جهان نيز به مردم شناسي تاريخي برمي گردد. كه هر كس بتواند اين جغرافياي جهاني را براي حوزه جغرافياي خود ترسيم كند ميتواند آينده جهاني خود را شكل دهد. پس براي يافتن حوزه هاي جغرافيايي جهان، بايستي عنصرهاي فرهنگي و تركيبهاي فرهنگي حوزه هاي جغرافيايي را استخراج كرد و تجربه و تركيب فرهنگي را مشخص كرد.
8. براي فهم جغرافياي جهاني بايستي به فرمول هويت رجوع كرد: دين+زبان=هويت و اين فرمول بنيادي ترين حوزه هاي فرهنگي جهان را تشكيل مي دهد.
كساني كه دين را تنها عنصر هويت بخش مي دانند به بنيادگرايي مذهبي دچار مي شوند كه نتيجه آن نفي حوزه هاي متكثر فرهنگي است كه براساس زبان شكل يافته اند و نتيجه آن خشونت عليه اين حوزه هاي فرهنگي است كه مي تواند به عنوان نمونه به طالبان و القاعده اشاره كرد.
9. و اگر از دو عنصر مذكور فقط زبان در مركز تحليل واقع شود و مذهب نفي شود اينجاست كه سكولاريسم رخ مي نمايد كه يك نوع تقليل است يعني نظام معنايي (دين) به نظام نشانه شناختي (زبان) تقليل پيدا ميكند پس حوزه هاي محدود فرهنگي تر بوجود مي آيد يعني حوزه هاي زبانها كه مليتگرايي و ناسيوناليسم آن را ترسيم ميكند و بشدت نافي حوزه هاي فرهنگي موجود در يك حوزه جغرافيايي مذهبي مي باشد. مثل ناسيوناليسم قرن نوزده مي در جهان اسلام.
10. اين دو نوع نگرش در حال رقابت با يكديگر در سطح جهاني است. جهاني شدن براساس تقليل مذهب به زبان شكل گرفته است به دنبال ترسيم يك زبان جهاني مثل انگليسي است كه تقليل مذهب به زبان ساده انگار انگليسي است پس يك مذهب زباني را ترسيم مي كند و ظرفيت هاي زبان را به ظرفيت دينها تحميل ميكند. پس سعي در تقليل تكثرگرايي مذهبي را به وحدت زباني است. و از اينجاست كه به كل گرايي و وحدت جهاني (Global) نائل مي آيد كه در كشورهاي انگلوساكسون ترسيم مي شود و جنگ طلبي آنها را در سطح جهان شكل مي دهد.
11. و اگر تكثرگرايي مذهبي را پي گرفته شود و براساس آن به تكثرگرايي زباني نيز دامن زده شود و محور آن يك تكثرگرايي تقليلي بسيار است كه حوزه هاي فرهنگي تقليلي را ترسيم ميكند و نظام وحدتي جهاني را به هرگونه آن نيز نفي ميشود كه نام آن پسامدرنيسم نهاده شده است و نفي روايتهاي واحد تاريخي و جغرافيايي را در روش شناسي خود قرار داده است و سعي مي كند با هيچ انگاري و نيهيليسم ساختار جهاني و صلح جهاني را ترسيم مي كند كه كشورهاي اروپاي متصل با محوريت فرانسه آن را توليد ميكند. (نمونه آن يونسكو است)
12. چارچوب جغرافياي آينده از ديدگاه اسلام در قالب دين همراه با زبان است پس به كثرت در وحدت و وحدت در كثرت مي رسد كه نه به كثرتگرايي بي نهايت اروپاي متصل دچار مي شود كه وحدت بخشي و معنا را از دست بدهد و بيمعنايي و بي هدفي و بي كنشي درو كند. و نه وحدت بخشي بدون تكثر كه معناگرايي جنگ طلبانه را ترسيم كند. و اين مبناي ارتباطات ميان فرهنگي اسلامي براساس تاريخ و جغرافياي جهاني است و خود را وارد فرآيند فرهنگي- ارتباطي جغرافياي آينده خواهد كرد.