|
الهی با ذکر تو ناگفته ها را گفته می نمایم ، شاید هم این ناگفته ای باشد برای
دیگران . قلم گفت : به انگشتم بگیر . دست گفت : محال است به غیر از اینکه قلم را بکار بندی از تو راضی شوم . و جان نیز گفت : مرا پریدن نیاز است ، به صاحب و خالق جانت قسم می دهم مرا هم
پرواز ده . شـــــهادت . شهادت تنها ترین معنایی است که در عالم کلمات ، غریب امّا زیبا به گوشه ی اوجی افتاده که صدها متفکّر از درک چنین کلمه ای
عاجز و ناتوانند . شهادت را نمی شود و حتّی نخواهد شد که معنی نمود ولی من...خود ، یک شهیدم . کسی که کتاب شهادت را برایش از عرش فرود آورده اند و چنان در آغوشش کشیده که
با اعضا و اندامش در هم پیچیده و آنگاه به رقص در آورده ، گویی چیزی جز شهادت نمی
فهمد و او را چه نیاز به معنای شهادت ! روزی ، در دیاری ، در زمانی و از مادری متولّد شده ام . آن مادر ، آن کودک و...
و تو نیز دیده ای،مادر آن کودک تازه متولّد شده ی زشت و ژولیده را چه خوش قامت می
بیند ! زیبایِ زیبا . مادر آن کودک را چهار شانه ، باهوش و زیرک ، گویی مرد بالغی می بیند که به
دنبال همسری در خور برایش باشد . و اکنون که به دیداریار مهربانم به قدمت تمام
قرون گام بر می دارم ، محال است نگویی : چرا این آدم سینه ندارد؟چرا بی سر است ؟
چگونه میشود اینگونه بسوزد ؟ این فرد کیست ؟ آری چنین است ، این تیکّه گوشت بی قافیه ، همان مثنوی مادر است . حل گشته ای
در حلاّلی به رنگ بیرنگی . حلاّلی به عطر نسیم حضور و شیرازه ای بر تمام معانی عشق
. قبل از شهادتم برای شهیدان ناخود آگاه آیه ی«بل احیا عند ربهم یرزقون» را می
خواندم . ولی اگر تو نیز میخواهی این را برای من بخوانی ، بگذار بخواهم که نخوانی
؛ نخوان که تمام وجودم به درد می آید . آخر می دانی ، گفتن این جمله پاک از زبان کسی که چیزی جز فانی شدن را نمی بیند
مرا رنج می دهد . من این را می فهمم و تو نمی فهمی ! تو چنان رنگ خاک داری که گویی
سال هاست با خاک مأنوسی ! حال آنکه فقط چند صباحی است که بر این سفره خاکی میهمان
شده ای . سفره ی خاک زیباست ولی چیزی در آن نیست . ای کاش خدایم بجای این سفره ، بر
بندگان سفره های حقیقی اش را بنمایاند که «
بل احیا عند ربهم یرزقون » را بفهمند . ولی چه می توان کرد ؛ حکم پروردگار چنین نیست
و تو چه می دانی که زیبا حال من چه گونه است ؟ چه می دانی آن لحظه هایی که بر دیگران می گذرد بر من چگونه گذشت ؟ و بدان که برای غیر شهید ، برگشتن به زمان گذشته زیباست ! اما برای شهید ،
هرگز ! اولش به حق الله و کوتاهی در آن گرفتار شدم و لی خدایم از مادر هم هزاران بار مهربان تر بود و
گرمای وجودش هم هزاران بار گرم تر از
نَفَس مادر . گویی که اصلاً حرفی از آن به میان نیامده باشد . گذشت و به حقّ النّاس گرفتار شدم ولی آن قدر فضل خدایم دیگران را شامل شد که از نبخشیدنم شرمگین شدند . در ایّام جوانی همیشه در این فکر بودم که اگر بهشت برای رنگ پرستان باشد و خدا
و رضایتش هم حقّی برای حق پرستان ، پس ای کاش خدایم مرا به حق پرستی بمیراند ، نه
به انتظار بهشت ! و چه شب ها که به این دعا صبح را زیارت نکردم . وحال که باقهقهه
مستانه در شادی وصول به سر می برم ، خدایا تو خوب میدانی که اگر بخواهی کسی را
شرمگین کنی همین بس که بالا تر از لیاقتش را به او اهدا کنی ، و حال من همان
شرمنده ی شرمنده ی شرمنده ام .