بیست و چهارم اسفندماه 1363است، هوای لطیف بهاری، شهر را در آغوش کشیده و نسیم ملایمی، سبزه و شاخه های نازک درختان را به بازی گرفته و بوی عطر بهار نارنج، فضا را معطر نموده و اکسیر امید را در هوا پاشیده است.
گنجشک ها به تکاپوی در روزمرّگی ها برخاسته اند و به دنبال تکّه ای نان و قطره ای آب در اطراف پرسه می زنند و پرستوهای سرمست بی ریا، با آرزوی هجرت و پرواز در آسمان، به انتظار طلوع خورشید بخت نشسته اند.
وقتی به بالای تپّه رسید، رو به مشرق نگاهی انداخت و تبسّمی کرد؛ انگار با چشمانش خورشید غایب را نشانه رفت که : «باز هم من .... »
من نیز در امتداد نگاهش محل طلوع را می نگرم و به خط روز که خورشید با قلم زرد نور ترسیم می کند، خیره می شوم.
تکه ابرهایی که آرام آرام ذوب و در آسمان آبی محو می شوند به نظاره می نشینم.
تا به حال فکر می کردم هیچ کس زرنگ تر و عجول تر از خورشید نیست، اما اشتباه می کردم؛ مثل اینکه از خورشید زرنگ تر هم هست .......
صدای مبهمی از درون اتاق رشته افکارم را پاره می کند و مرا به طرف خود می کشاند.
آرام درون اتاق را می کاوم، او را می بینم که با حجب و حیای خاصّی باز هم تقاضایش را مطرح می کند و تنها گردی چشمان از حدقه در آمده ای پاسخ اوست و بعد صدای قاطعی که با تحکّم یک «نه »را کف دستش می گذارد؛ و باز اصرار او و پاسخ های محکم «نه».
تا به حال او را این قدرمصّرندیده بودم ،راستش من هم دراین همه اصرار مانده ام.
آرام بالا می آیم و تا امتداد قامتش خودم را بالا می کشم ،سعی می کنم سرم را تا نزدیک اعتقاد و افکارش نزدیک کنم و :
اینقدر اصرار نکن! چقدر اصرار و«نه»شنیدن!! ..........
امّا انگار نه مرا می بیند و نه صدایم را می شنود. از معصومیت خاصی که قرین حیای صورتش است شرمنده می شوم و به عقب برمی گردم وخطابش می کنم :
«شرمنده ام مرا ببخش » اما بازهم نمی شنود ..........
آرام روی میز خم می شود : «علی الظاهر راهی نیست، هرچقدر شما بگوئید، ولی رّد نکنید ، دیرمی شود، عقب مِی افتم؛ باور کنید خیلی زود برمی گردم؛ خودم هم می دانم که آماده باش است »
آرام کنارش می خزم؛ نیّتش را که نگاه می کنم، همه چیز دستگیرم می شود؛ باز هم مثل همیشه، می خواهد به دنبال گم شده اش بگردد؛ حدود پنج سال است که می گردد و هنوز نیافته.
از سحرگاه بیست ویک رمضان سال 1342که قابله نقاب سعادتمندی را از صورتش برداشت، او را می شناسم، در مهربانی های کودکانه اش و سخاوت و تقوای نوجوانی با او آمده ام. از روزی که برای شکستن حصر سوسنگرد رفت و اسلحه اش هم قدّ و بالای خودش بود، از روزه های آن چنانی و افطار با تکّه ای نان خشک گل مالی شده در کوچه های سوسنگرد، از سجده های طولانی نماز شبش، داستانها شنیده ام؛ از چشم های بی خواب جستجوگرش که همیشه بیدار است تا دیگران آسوده بخوابند؛ از شبهایی که تا به صبح از سرما لرزیده تا پایه ها را محکم کند، از خطرهایی که به جان می خرد تا خاری به پایی نرود؛ از آنجا که هر گاه بوی عملیات آمده، پیش تاز جبهه ها شده است ....... نه ، گزاف گفتم؛ همه جا برای او جبهه است.
جبهه نبرد با نفاق، با زشتی و گژی و جبهه های جنوب پاره ای از حکایت این گمنام آوارۀ دنیاست.
حالا یقین دارم که اصرار بر مرخصی اش برای حضور در جبهه است که این چنین پا می فشارد.
انسان است ولی جمیع اضداد است؛ گاه آن چنان رئوف که احساس می کنی که دلش از یک حباب هم شکننده تراست و گاه آن چنان سخت که گویی هیچ گاه گذشت را مزه مزه نکرده است. زمانی آن چنان بی تاب که فکر می کنی دلش از دل یک گنجشک هم بی طاقت تر است. زمانی می خواهی به زور از کار، دورش کنی و دمی این چنین بی تاب رفتن است که نمی توانی به بندش بیاوری. سربازی گمنام است و عاشقی بی قرار .............
پایم را که از محوطه افکارم بیرون می کشم، می بینم که با نگاه معصومانه اش هنوز جلو میز به انتظار جواب ایستاده است؛ انگار قدرت اراده زنجیر مصلحت را پاره می کند؛ مرد که از اصرار او به ستوه آمده، نفس بلندی می کشد، از جایش برخاسته، لباسش را مرتب می کند؛ دستی به صورتش می کشد و آن را متفکرانه بر روی چانه اش میخ کوب می کند و با قدم های سنگین و شمرده، به طرف پنجره اتاق به راه می افتد؛ صدای تق تق قدم هایش در اتاق، طیف «خوف و رجا ء»را ترسیم می کند؛ دستش را به طرف دستگیره پنجره برده و آن را باز می کند و لحظاتی پشت به ما طلوع زیبای خورشید را که تازه از پشت کوه های سبز مخملی سرک کشیده است، نگاه می کند.
خیلی زود هوای لطیف بهاری آن هوای سنگین و دم کرده را از اتاق بیرون می راند اما باز از سنگینی لحظه ها نمی کاهد و لحظات هم چنان به سختی می گذرد و هول و هراس قبول یا ردّ، مهمان دل هاست؛ بالاخره مرد پنجره را می بندد و در حالی که به طرف میز راه می افتد، چشم در چشم های نگران او می اندازد و اضافه می کند :
«باشد ...... فقط 24 ساعت ؛ فــــقــــط 24 ساعت »
از تبسمی که بر لب او نشست، رویش جوانه امید را به خوبی می شد احساس کرد.
پیداست که در دل هزاران امید را می کشد و تنها یک بهار را سبز می کند؛ نمی دانم چه قدر به خدا نزدیک شده که صورتش هم از لهیب آن گل انداخته؛ انگار تمام ذرات وجودش را سالها ست که در محضر خدا حاضر نموده که بوی عطر آشنای خدا از آن می آید.
و آن وقت با چرخیدن قلم بر روی دل بی تاب کاغذ حاجت روا می شود.
از اتاق که بیرون آمد، پرنده ای را می ماند که شوق پرواز، امانش را بریده؛ با سرعت راه سراشیبی خروج را پیش گرفته که دستی بر شانه هایش می نشیند و صدایی که :
کجا با این عجله؟ حاجت روا باشی .......
بلافاصله به طرف صدا برمی گردد و با تبسمی شیرین پاسخش را می دهد:
سلام کامران! انشاءالله ! علی الظاهر کارم درست شد؛ اگر خدا بخواهد، دارم می روم.
و کامران باز ادامه می دهد : چند روز است که عملیات شروع شده، رفتن هم سودی دارد؟ چرا این همه تلاش می کنی که بروی ؟ از چه می ترسی؟ ...........
در حالی که قدم هایش را با شیب سراشیبی تنظیم می کند، نگاه مهربانش را تا اوج ادراک او سوق می دهد.
..... اوّل: اگر خدا بخواهد این بار تکلیفم معلوم می شود. دوم : کی گفته عملیات تمام بشود، جنگ هم تمام شده؟ نمی دانم به این حقیقت رسیده ای که ماندن خیلی ترسناک تر از رفتن است یا نه؟ شنیده ای که شهید باکری پیش بینی کرده که رزمنده های امروز،پس از جنگ به سه دسته تقسیم می شوند :
دسته ای که مخالف گذشته خود می شوند و از آن پشیمان؛ دسته دیگر هم راه بی تفاوتی را پیش می گیرند و در زندگی مادی غرق می شوند و دسته سوم به گذشته خودشان وفادار می مانند و احساس مسئولیت می کنند که از شدّت مصائب و غصه ها دق خواهند کرد؛ پس از خدا بخواهید تا با وصل به شهادت از عواقب زندگی بعد از جنگ در امان بمانید؛ زیرا عاقبت دسته اول و دوم ختم بخیر نخواهد بود و جزء دسته سوم بودن هم خیلی مشکل .......
چه بینش عمیقی! مو به تن آدم سیخ می شود و عقل حیران درایت اینها !
یعنی به راستی رزمنده های امروز، فردا ....... نه ....... باورش خیلی سخت است؛ نیاید روزی که این ارزشها رنگ ببازد و این اندیشه ها در قعر درّه روزمرّگی ها ، سقوط کند.
من هنوز با افکارم کلنجار می روم و آن دو هنوز حرف می زنند که کامران با خنده وسط حرفش می پرد و می گوید :
تو در کدام یک از این گروه هایی؟
و او که غافلگیر شده است پس از مکثی عمیق با تبسمی شیرین جواب می دهد :
انشاء الله شـهــــــداء ......
کامران : براتش را گرفته ای که این قدر مطمئنی ؟
و او در حالی که صورتش از شرم گل انداخته، خودش را از نگاه کنجکاوانه کامران دور می کند ولی با شرم خاصّی ادامه می دهد : اگر خدا بخواهد علی الظاهر بله!
کامران : چطور ؟
و او : خوابی دیده ام که تعبیرم شهادت است .
نگاه کنجکاوانه کامران و اشتیاق من درهم آمیخته؛ با حرص و ولع ، کلماتش را در هوا می قاپیم اما مرزها بی انتهای اشتیاقش را نمی توانیم حدّ بزنیم؛ و ........
.......... : خوب، بعد .
و او ادامه می دهد :
در خواب دیدم با عدّه ای عازم کربلا شده ایم؛ وقتی به حرم امام حسین (ع) رسیدیم، بچّه ها به طرف ضریح رفتند و با او درد دل می کردند و حرف می زدند ولی من بلافاصله خودم را به بالای مأذنه گلدسته حرم رساندم و اذان گفتم؛ من در این سفر شهید می شوم؛ یقین دارم که امام حسین (ع) شفاعت شهادت مرا پیش خدا کرده است......
حرفها برای گفتن مانده بود ولی راه وهمراهی تمام شد . با فشردن دست کامران از او خداحافطی می کند و او را در دریای موّاج ابهام و تحیّر و هزاران سؤال بی جواب وا می نهد.
*****************
اندکی از ساعت 9 صبح گذشته و خورشید آرام آرام تیر نگاهش را به وسط آسمان نشانه رفته است.
هوای دم کرده مینی بوس سبز رنگی که آماده حرکت ایستاده، پچ پچ مسافران منتظر، شوق به حرکت را صد چندان و طاقت شان را طاق کرده است.
کامران به دور از هیاهو چشمانش را روی هم گذاشته و با افکار خود کلنجار می رود؛ هر چه می کند نمی تواند حتّی برای مدتی هم آرزوهایش را در شهر جا بگذارد و برود؛ همه دنیایش را توی بقچه «دیدش »پیچیده و جایی گوشه دلش جا داده و با خود آورده است.
چشمان گریان مادر، نگاه های نگران پدر،آرزوهای بلند، شاید پایان زندگی .... نه ! نمی تواند از این دنیای کوچک شیرین اش دل برکند.
وآن طرف چند جوان نورس که تازه صاحب دفتر حساب وکتاب شده اند و از همین ابتدا دفترشان را پراز زیبایی کرده اند، خوشحال، گرم گفتگو هستند و لحظه های باهم بودن را غنیمت می شمرند.
راننده آماده حرکت است که مسافری از راه می رسد و با صدای تائید راننده که :
بله ، اهواز، بپر بالا.....
من هنوز محو تماشای مسافران دنیایم که او با ساک کوچک ومختصری در قاب نگاه ما ظاهر می شود آن چند جوان که از دیدنش غرق شادی شده اند، با تکان دادن دست هاشان حاضری خود را پیش رویش اعلام می کنند و او مشتاقانه به طرف آنها می رود و دستان اخلاصش را در دستهای محبت شان جا می دهد.
من چشمانم را روی صورتش زوم می کنم تا مطمئن شوم که خودش است، می خواهم با دستپاچگی صندلی خالی مینی بوس را نشانش دهم.
اما کامران که از حال خودش درآمده، صدایش می کند : اخوی بیا اینجا.
ساکش را که جا می دهد، آرام کنارش می نشیند و خطابش می کند:
کامران مگر تو هنوز نرفته ای؟!!!
کامران: نه بابا، دیر که نمی شود؛ برای این کارها همیشه وقت هست.
و او صبورانه تبسمی می کند. از فاصله بین دو دندان جلویی اش می فهمم که مدتهاست روزیش را از خدا گرفته. شادی از سر و صورتش می بارد. دنیا به کامش است و وجد و سرور با آمدنش فضای کوچک مینی بوس را پرکرده است.
و با چرخیدن لاستیکها، شهر کم کم در منظر مسافران رنگ می بازد و جاده که مانند ماری در دشت خوابیده، زیر پای آنها له می شود.
صدای پچ پچ مسافران مدتی است که خاموش شده؛ غروب دلگیریست و خورشید کم کم امید و آرزوهای یک روز آدمها با خود پشت کوه می کشد و او در حالی که دستهایش را عمود چانه هایش نموده و با آرامش خاصی که ملکه وجودش است، از پنجره مینی بوس بیابان بی انتها را نگاه می کند و به شوق وصال یکی یکی آرزوهایش را در غروب خورشید خط می زند.
کامران هنوز به دور افکار خودش می تند، برای رفع دلواپسی خود پابرهنه وسط احساس او می دود :
با یاد خداحافظی ها دست به گریبانی ؟!
به صورتش زل زده ام تا عکس العمل حرفهای کامران را در او بیابم .
سرش را که آرام به صندلی عقب تکیه داده به طرف او برمی گرداند و با تبسّمی مهمان آرامشش می کند: «دل کندن سخت است ولی ...... »
چند لحظه مکث می کند و کامران که طاقت«اما »و «ولی» و به انتظار نشستن را ندارد، وسط حرفش می پرد :
ولی چه؟ و او با طمأنینه خاصی ادامه می دهد:
ولی با این اوصاف ، من دنیا را سه طلاقه کرده ام و همه کارهایم را ردیف، تکلیف مال و اموال کمی هم که دارم، مشخص کردم، حتی پشت دفترچه هایم را امضاء نمودم تا خانواده ام بعد از من دچار مشکل نشوند؛ خلاصه آماده آماده ام.
......... یعنی چه ؟ مگر تو آدم نیستی؟ مگر تو آرزو نداری؟ پدر، مادر، .... هان؟!!!
و بعد در حالی که آرام درون خود می شکست، ادامه داد :
من حتی یک طلاقه هم نتوانستم؛ دنیایم را با خودم آوردم، اینجاست؛ و دستهایش را روی سینه اش می گذارد و صدای بغض های گلوگیری که در قاب مردی رنگ می بازد؛
و بعد، سکوت و سکوت و سکوت .......
و حالا این دست های همیشه مهربان اوست که آرامش را می خواهد دوباره به دل غمزده کامران برگرداند.
بیست و یک بهار را بیشتر تجربه نکرده؛ ولی عظمت روحش را نمی توان ترسیم نمود.
هر گاه می خواهم به کمند قیاسش بکشم، زیرکانه رهیده و خود را از نگاه جستجوگرم دور می کند.
مانده ام در سینه اش چه کاشته که این چنین خرمن خرمن اخلاص و آرامش درو می کند!!!
چطور از بوته های دلبستگی میوه های وارستگی می چیند، نمی دانم؟!!!
در برابر اراده استوار و دریای ژرف آرامشش زانو می زنم و نیلوفر دعا را بدرقه قامتش می کنم و از خدا می خواهم که حاجت روا باشد و از کاروان عشق جا نماند.......
پلک های نمناک و سنگین کامران آرام آرام روی هم می افتد و من مبهوت نسل گهواره ای خمینی خود را به تغافل می زنم؛ تا او با لب های همیشه ذاکرش، تنها بماند.
مدّتی است که افق سرخی دل بی تابش را از سینه کش آسمان هور جمع کرده وصدای پای شب که آرام آرام نزدیک می شود تا حریر سیاهش را بر روی آن دشت بگسترد ، می آید.
یک طرف شنزار خشک و رمل هایی که انگار گاهی طعم قطره ای آب را نچشیده اند، و یک طرف هور الهویزه با نیزارهایی که گاه بلندای قد را تا هفت مترهم رسانده اند.
باد زوزه کشان، بدن هزار چاکش را از بین نیزارها عبور می دهد و صفیر کشان به دور سر و صورت بچه ها می پیچد. چشمان منتظرم مسیر آبراه را در هر لحظه صدها بار می کاود، منتظر و مستأصل به درون جمع گرم بچه ها برمی گردم و صورت نورانی یک یک شان را مرور می کنم ، مجید نجیبی ، سعید خداپرست ،غلامرضا خاکی ، و او ...... با تلاقی نگاهم با چشمان به آبراه دوخته اش که مثل همیشه مهربان و این بار هم لبخندی چاشنی آن است، لب هایم به تبسم باز می شود.
نوجوانی در همین وقت کنارش نشسته و خطابش می کند:
آقای عیسوی، مثل اینکه خبری نشد! پس چرا بچه های یگان دریایی نمی آیند؟
دستی بر شــانه اش می زند و آرام در گوشش نجــوا می کند : صبر کن، الان پیــدای شـــان می شود.
بالاخره هور در تلاطم گهواره وار خود، آب را به چپ و راست می پاشد. صدای قایق ها و سپس بچه های یگان، در نگاه مان ظاهر می شوند و انتظار و سکون جایش را به تحرک می سپارد.
تاریکی شب لحظه به لحظه بچه ها را بیشتر از چشمان بی فروغم می دزد. حال و هوای سوار شدن بچه ها آن چنان مشغولم کرد که اصلاً متوجه نشدم علی چطور جواد را پیدا کرده! و جواد که بی تابانه سکّان را به طرف قایق حامل علی می چرخاند و آرام در کنار آنها پهلو می گیرد.
....... لحظاتی بعد علی در آغوش مردانه جواد جا گرفته و او در حالی که سرعلی را غرق بوسه می کند، هنوز متحیّر است که علی اینجا چه می کند؟!!!
حرف های زیادی برای گفتن این دو برادر مانده است؛ چشم های نگران جواد هزاران هزار بار علی را مرور می کند انگار امشب از دیدن ناگهانی اش سیر نمی شود.
و علی آرام سر در گوشش گذاشته و نجوا می کند:
مواظب ........ باش؛ همان طور که برای من برادری کرده ای، برایش برادری کن. و بعد تنها متاع دنیایی اش که در قاب انگشتری عقیقی است، از دست درآورده و به انگشت کوچک او می کند.
جواد که هنوز مات حالات و گفتار علی است، بر انگشتر و دستان او بوسه می زند و بعد وداعی سوزناک و دستانی که به ناچار از یکدیگر دور می شوند و هر کدام در قایق تقدیر تا انتهای رضایت حقّ به سوی سرنوشت روانه می گردند.
مدّتی است که بچه ها از قایق پیاده و در محل استقرار تیپ المهدی تجمع کرده اند و فرمانده ای که وسط جمع کوچک چهل، پنجاه نفری شان به ترسیم موقعیّت نشسته است.
...... علیرغم گذشت چند روز از عملیات متأسفانه یکی از پل ها شناسایی نشده و دشمن از همان جا جلو آمده و تا پشت خاکریز کمین که کمی جلوتر از موقعیّت ماست، رسیده است.
....... عزیزان من اینجا کربلا و امشب عاشوراست؛ اگر کسی هنوز ذرّه ای شک و شبهه ته دلش است و یا کار ناتمامی دارد، می تواند در این تاریکی شب راه برگشت را پیش بگیرد و برود اما اگر کسی ماند، باید تا آخر بایستد؛ شکارچیان تانک امشب باید ندای هل من ناصر پسر فاطمه(س) را پاسخ دهند؛ امید ما به دستان آنها دوخته شده .............
از دیدن بچه ها و نام کربلا، عاشورای شصت برایم تدعی می شود؛ باز حسین که در کربلا قد افراشته و مظلومانه صدایش را به طلبیدن یاری بلند کرده است: ........هل من ناصر ینصرنی آیا کسی هست که مرا یاری کند؟.... آیا کسی هست که از حریم اهل بیت رسول الله دفاع کند ؟ ...... آیا کسی هست ؟ آیا کسی ..... آیا ..... آیا ...تمام ذرات عالم هستی صدایی را که نه به یاری برای به کمال رساندن انسان ها بلند کرده است سینه به سینه و دهان و دهان نقل می کنند .
و باز صدای چکاچک شمشیرها، شیهه اسبها ، نجوای رجزها، نگاه آسمان، تپش نبض زمین ، اضطراب قلب ها بیقرار ، خرامیدن جوانان بنی هاشم و باران چشم هایی که پشت نقاب «رضایت »دلگرمی شان می دهد ..... حسین راه میدان را پیش .... صدای شلیک گلوله ای سرگردان که در کنارم به زمین می خورد، مرا از قتلگاه بیرون می کشاند و در دشت های تاریک هور رها می کند .
احساس ترسی ته دلم جان می گیرد و بدنم را مورمور می کند. هوا آنقدر تاریک است که کسی رفتن کسی را نمی بیند.
از اینکه بچه ها چطور به دنبال فرمانده عملیات منطقه نیم ساعت راه را تا سنگر کمین و خاکریز اول با آن سلاح های سنگین دویدند، حیرانم.
حدود ساعت دو نیمه شب است که بالاخره خاکریز بلندی در جلو دیده های متحیّرم عرض اندام می کند؛ آهسته از بالای خاکریز پنج، شش متری به آن طرف سرک می کشم؛ امواج خروشان ترس قایق آسوده خیالم را در برمی گیرد و اطمینانم را به دست موج های سهمگین شک و ترس می سپارد . آن طرف دشت پر از تانک های تشنه ای است که برای غارت جان آمده اند و این طرف چهل و پنچاه بسیچی .......
خدایا: امشب سودای سرب با سر است یا معامله تن با تانک؟!
طوری آمده اند که انگار می خواهند از آن دشت خاکی آبکش بسازند.
تانک های تشنه مدام خاکریز را زیر آتش شدید دارند.
به گمانم احساس ترس دل دریایی شان را می خواهد به سخره بگیرد. از همان بالا برای شان می خوانم :
خدای تان فرموده است اگر شما صبر و مقاومت پیشه کنید و پیوسته پرهیزگار باشید، چون کافران بر شما شتابان و خشمگین بیایند، خداوند برای حفظ و نصرت شما پنج هزار فرشته را با پرچمی که نشان مخصوص اسلام دارد، به مدد شما می فرستد.
باز سرم را از خاکریز بالا می آورم. صدای نفیر صدها گلوله سرگردان را می شنوم که حریصانه به دنبال هدف سرگردانند.
با خودم می گویم : به راستی کدام دل جرأت بالا رفتن از این خاکریز را دارد در حالی که می داند هزاران گرگ گرسنه برای دریدنش به انتظار نشسته اند.
اشک، پرده لرزانی را بر چشمانم می کشد. از ته دل برای شان دعا می کنم.
همه بی تابانه منتظرند که اراده ای پا پیش بگذارد و .........
در نور کمرنگ گلوله ها و خاک هایی که به هوا پاشیده شده، علی را می بینم که آرپی جی اش در دست گرفته و به بالای خاکریز می رود.
صدای تپش قلب زمین و نفس های به شماره افتاده زمان حرکت نگاهم را بر او میخکوب می کند؛ به عنوان اولین نفر از خاکریز بالا می رود و در غوغای شلیک صدها تیر حریص ماهرانه خودش را به پایین خاکریز می رساند و پس از او دل های جرأت گرفته دیگری که در خارستان تانک ها قد می افرازند.
بیست، سی متر از خاکریز فاصله می گیردو پس از جاسازی اولین گلوله توسط کمکی اش قیام می کند ..... بسم الله الرحمن الرحیم ؛ تانکی را نشانه می رود ...... و ما رمیت اذ رمیت و لکن الله رما : این تو نبودی که شلیک کردی، خدا بود که شلیک کرد.
صدای سفیر گلوله ای و آتش قهر دشمن سوزی که متجاوزی را به کام می کشد؛ از شوق فریاد می زنم : الله اکبر، الله اکبر.
جوانه های امید کم کم در دل من و بچه ها جان می گیرد؛ جایش را عوض می کند؛ پنجاه یا شصت متر دورتر از خاکریز، گلوله ای و باز شلیکی و تانک دوم را که در آتش همتش می سوزاند.
آسمانیان برای تماشا تا زمین هبوط می کنند.
علی بازجایش را عوض می کند، کمی آن طرف تر، گلوله جاسازی می شود، قیام می کند انگار در این عاشورا علی اکبریست که قامت افراشته؛ آرپی جی را بر روی شانه اش جا می دهد؛ بسم الله الرحمن الرحیم ...... قنّاصه ای حریص که چشم های ناپاک حرمله ای را تا انتهای یک دشت عشق و اخلاص یاری می دهد و فریاد یا حسین یا حسین ...... و تیری که فرصت رهیدن نمی یابد و گلوله ای که در گلوی سلاح می ماسد؛
پس از چهار سال و حدود شش ماه رضایت وصل صادر می شود. صدای رگبار تیرها آهنگ فراق می نوازد و علی در بزم بدر سماع خون را آغاز می کند.
پاهایی که می لرزند و قامتی که با فرودش قیامت می سازد. تکانی چند و فوران خونی بر زمین سرد و او که فارغ از تن ومن، رنگ و بوی خدا گرفته؛ قدم به وادی مکشوف اشراق می گذارد.
هنوز اندکی به شروع ساعت نماز شبش مانده که سجاده عشق را به خانقاه اسرار می برد.
و صدای هلهله کروبیان از آسمان برخاسته، مسافری نو وسعادتی دیگر؛ باشد که فاطمه(س) باز راهی قتلگاه شود و صدای حسین غریب مادر را سر دهد.
گرد و خاک میدان نبرد، طواف لحظه های عاشقی را از من می گیرد.
غلامرضا به همراه کمک آرپی جی زن پیکرش را تا نزدیکی خاکریز می کشند. حجم آتش فزونی گرفته و باز قنّاصه و تیری که در بازو و کف دست غلامرضا فرو می نشیند و ترکشی که پای کمک آرپی جی علی را نشانه گرفته است و فریادهای دردناکی که با فوران خون درهم می آمیزد و بالا آوردن پیکر را از خاکریزغیر ممکن می سازد. به ناچار علی در دامنه خاکریز جا می ماند تا شاهدان آسمانی از خلسه سبزش عطش جان را فرو نشانند.
او را جا می گذارند تا سر به سودای گلوله ای بسپارد و نشان عشق به حسین را تاج سر نماید و چون او پیکرش را چند روز به ودیعت آفتاب بگذارد و بغض فرو خورده چشمان منتظری که با لرزش شانه ها خالی شود و حلاوت دیدار را تا یازده ماه دیگر به تأخیر اندازد.